کلَ‌گپ

۲۶/۰۴/۱۳۸۱

خب، مثل اينكه مشكل برطرف شد. البته با تشكر از وبلاگيست هوشنگ!!!!!

۲۴/۰۴/۱۳۸۱

مثل اينكه مشكلي در بلاگر پيش اومده و من اين متن رو براي امتحان مي نويسم. الان كه دارم اين نوشته رو مي نويسم، روز دوشنبه هست. ديشب نوشته بالائي رو نوشته بودم ولي با توجه به مشكلاتي كه با بلاگر داشتم ـ يا شايد بلاگر خودش مشكل داشت! - نتونستم اونو به صفحه خودم وارد كنم. بهرحال همين نوشته هم خودش تست هست.... آيا فكر نمي كنيد كه تمامي لحظات زندگي مون مملو از تسته؟؟ چه در پيوند با يار باشيم، با دوستي و يا حتي با خود خلوت كنيم؟ آيا از متن اين تستهاي ما خردمندانه هست، يا خردمندانه پيش ميره؟ حالا مبادا بپرسين كه ” خردمندانه “ چگونه است؟ چون موضوع حسابي پيچ اندر پيچ ميشه.... خوب، تا تست بعدي، ساعات خوبي داشته باشي، دوست من

۲۳/۰۴/۱۳۸۱

مثل اينكه مشكلي در بلاگر پيش اومده و من اين متن رو براي امتحان مي نويسم. الان كه دارم اين نوشته رو مي نويسم، روز دوشنبه هست. ديشب نوشته بالائي رو نوشته بودم ولي با توجه به مشكلاتي كه با بلاگر داشتم ـ يا شايد بلاگر خودش مشكل داشت! - نتونستم اونو به صفحه خودم وارد كنم. بهرحال همين نوشته هم خودش تست هست.... آيا فكر نمي كنيد كه تمامي لحظات زندگي مون مملو از تسته؟؟ چه در پيوند با يار باشيم، با دوستي و يا حتي با خود خلوت كنيم؟ آيا از متن اين تستهاي ما خردمندانه هست، يا خردمندانه پيش ميره؟ حالا مبادا بپرسين كه ” خردمندانه “ چگونه است؟ چون موضوع حسابي پيچ اندر پيچ ميشه.... خوب، تا تست بعدي، ساعات خوبي داشته باشي، دوست من!

۲۰/۰۴/۱۳۸۱

در بخش ترجمه - كه لينكش رو در سمت راست گذاشته ام - امروز قسمت پانزدهم ديدارها و ملاقاتهاي كريشنامورتي رو باز نويسي كردم. در اين قسمت، پيرمردي تارك دنيا بهمراه جواني كه مثل مريد او بوده، براي صحبت با كريشنامورتي رفته و درباره عشق، سكس صحبت مي كنند. اين مباحثه، بدور از همه غوغاهائي كه در اين زمينه ها شكل ميگيره، از صراحت و روشني بسيار ويژه اي برخوردار هست. خواندنش واقعاً به توجه اي عميق احتياج داره و با اين وصف كاملاً روشن و واضح هست. نگاه كردن به واقعيت عملي همچون سكس، و داشتن آنچنان انسجام دروني كه بتوان عشق را با تماميت آن درون خود دريافت، همه اينها موضوعاتي هستند كه در اين مبحث كوتاه به بحث گذاشته ميشه. براي خودم كه خوندن و باز نويسي ترجمه اين نوشته كه يكي دوسال پيشتر از اين انجام داده ام، خالي از لطف نيست. ضمناً اشاره ميكنم كه كل اي كتاب و چندتاي ديگر از مباحثه هاي كريشنامورتي رو در سايتم ” سايت كمال “ گذاشته ام كه در فورمات pdf هست. حدود يكي دو هفته پيش، مطلبي رو بصورت مقدمه يكي از اين كتابها نوشته و براي يكي از سايت هاي ايراني فرستادم تا در عين چاپ، امكاني باشد تا اگر كسي علاقه مند به مطالعه آن كتاب بوده، بتواند با مراجعه به سايتم، اونو بصورت رايگان برداشته و مطالعه كنه. متاسفانه، اين مطلب هيچگاه چاپ نشد. بنظر مباحثه روي مهمترين موضوعات مناسبات انسانها با هم، ربطي به انعكاس حوادث داغ درگيري هاي روزمره نداره. اگر چه ريشه تمامي اين درگيريها رو اگر بنگريم، در ناروشني بنياديني هست كه در مناسبات انسانها برقراره. تلاش براي يگانه كردن نظريه ها، بدون اينكه چگونگي شكل گيري نظريه ها رو درك كنيم، كاري بي نتيجه خواهد بود. و بحث روي بنيان هاي نظر در ذهن انسان، چيزي نيست كه بخواهيم با بررسي اين و يا آن نظريه دنبال كنيم. چون، همان ها نيز خود نظريه اند و نميتوان براي تحقيق يك مفهوم، از همان مفهوم بهره گرفت. بدينسان، لازم است تحقيق رو از هيچ و دقيقاً از هيچ شروع كرد و آنگاه آرام آرام و با هوشياري و جديت پيش رفت. اين، كاري بوده كه كريشنامورتي و دكتر آلان آندرسون، استاد الهيات دانشگاههاي آمريكا، در مباحثه خود پيش بردند. ماحصل اين مباحثه، كتابي شد با نام: ” يك شيوه كاملاً متفاوت براي زندگي“ با همه اينها اين نكته برام روشن است آنكس كه با احساس مسئوليت عميق در قبال خود و مناسباتش با سايرين مي انديشد، خواه ناخواه بنيانهاي روابط را مي كاود. حال چه اين و يا آن كتاب را خوانده باشد يا نه.

۱۲/۰۴/۱۳۸۱

دوستي دارم از دوران سياسي كاري. من و اين بابا آنقدر با هم و تو هم قاطي شده ايم كه تو جيك و ويك يكديگه هم دخالت مي كنيم. راستش وقتي به بطن اين مناسبات نگاه مي كنم، مي بينم شده ايم براي همديگه عين ميز و صندلي. البته فكر ميكنم از همان اوايل هم ميز و صندلي بوديم. منتها فرق معامله در اين بود كه در دوراني پيشتر، در كنار هم تركيبي رو شكل ميداديم كه از قابليت مصرفي خاصي برخوردار بود. رنگ و روئي داشتيم و بعضي ها بما افتخار داده و ما را مورد استفاده قرار ميدادند!!! هر آن كسي كه روي من، بعنوان صندلي مي نشست، حتماً پشت اون قرار ميگرفت. و حتي بوده اند كه برخي ها پاشونو هم روي ما گذاشته و روي ما وايستادند و به پيشبرد اهداف خود فكر كردند. ما هم هميشه خوشحال بوديم كه بالاخره براي رسيدن به عرش، مي بايد پلكانهائي در كار باشند. چون هرچه باشه يكي از مهمترين خصوصيت هر موجود، قابليت مصرفي آن هست. حالا اين دوست ما ميخواد بره گردش. ميگه: ” جون من، بيا با هم بريم دور اروپا رو بگرديم. من ديگه خسته شده ام. تو اين يكي دوساله آنقدر كار كرده ام كه ديگه نائي برام نمونده.“ ميگم: ” آخه دوست من، تمام همين مدتي رو كه تو كار ميكردي، بنده داشتم استراحت ميكردم. حالا كسي كه استراحت كرده، بازهم گردش و تفريح و يا يه گوشه لميدن براش آرزوست؟“ در جواب ميگه: ” بابا تو هم كه شور شو در آوردي. يه گوشه اي افتادي و هي داري واسه خودت چرت و پرت مي بافي.“ همانطور كه عرض كردم، ما عينهو مثل همان ميز و صندلي مي مونيم. البته ديگه تاريخ مصرف مون گذشته. روكش هاي من، كه صندلي باشم، همه نخ نما شده. از گوشه و كنارم هم، چيزهائي زده بيرون كه در بي ريخت كردن عمومي چهره ما، بي تاثير نيست. تو اين مدتي كه ما تو يه گوشه اي داشتيم خاك ميخوريم و بر وزن ما افزوده ميشد، خيلي از پيج و مهره هامون هم سست شده. اگر چه ميز مربوطه فكر ميكرد، اگه خودشو كماكان در اختيار اين و آن قرار بده، سرنوشت بهتري نصيبش خواهد شد. همين كار باعث شده كه در طي اين مدت، از اون بعنوان ميز كار براي نجاري گرفته تا حتي برخي ها براي بار كشي هم ازش استفاده كرده اند. روش يه چيزهائي ميذاشتند و اونو مي كشيدند. و عليرغم اينكه صداي جيرجير پايه هاي ميز، از هرگوشه اي در مي اومد، با اينهمه اون خوشحال بود كه انگاري بدون اون و كار هايئ كه ميكنه، هيچ اموري در جهان پيش نخواهد رفت.“ ميدونم، وقتي اين نوشته ها رو بخونه، ميگه: ” حرف مسخره اي ميزني. بيخودي ميزني تو سر مال. اگه يه دستي به خودت بكشي و يه روكش مناسب روت بندازي و يا احياناً اينجا و آنجاتو يه كمي روغن جلا بزني، خيلي سريع مي توني خودتو آب كني.“ و من البته كماكان بهش لبخند زده و ميگم: ” بابا جان تو حالا بدو. ما تو همين انباري يه گوشه اي افتاده و خاك مي خوريم. تنها كساني قدر صندلي رو خواهند دونست كه پس از فراز و فرودي، كمي رويش بيارامند. نشيمني شدن براي چنين موجوداتي، به سالها انتظار هم مي ارزد. دلم نمي خواهد تنها و تنها موجود مترسكي باشم كه صرفاً براي تكميل وسائل يك خانه بكار مي آيم. كون موجود زنده و در راه و آغوش گرم من، تركيبي است كه ما را بنياداً بهم پيوند ميدهد.“ و باز هم دوستم نگاهي بمن انداخته و در حاليكه نفس نفس زنان داره دوچرخه ميزنه تا بر برآمدگي هاي ناشي از گذر زمان غلبه كنه، ميگه:” با همه اينهايي كه ميگي، ترسم اينه كه تو رو حتي براي آتش هيزم هم استفاده نكنند.“ و من اما از پنجره به بيرون نگاه ميكنم، آيا قادر خواهم بود خودم را به جنگل رسانده و درون جان عاشق آنان گم شوم؟

۱۱/۰۴/۱۳۸۱

نميتونم بگم، قشنگ مي نويسي. چون، واسه اينكار ميبايست يه معيار تثبيت شده اي از قشنگي در ذهن خودم داشته باشم. و با اينكار ميدونم كلامت بي جان ميشه. واسه همين ميگم: نوشته هات به دلم ميشينه، دختر!!!

امروز تماماً باران مي باريد. در واقع هروقت كه من سرمو بالا كردم، ديدم كه داره بارون مياد. و درست زمانيكه حواسم ميرفت در متن كتابي كه در دستم بود، ناگهان هزاران قطره باران به فرماندهي باد به طرف پنجره ام هجوم آورده و صداشون در ميومد كه: بابا، چي كار داري ميكني؟ آخه چه كاريه كه ما رو مستقيم نگاه نمي كني و خودتو با انعكاسي از ما در قالب كلمات درگير كردي؟ جاي بحث خاصي نبود. چون اونا بمن مهلت نميدادند تا جوابشونو داده و از حرمت كاري ادبي دفاع كنم. يه لحظه بعداز اون، درست مثل انتحاري هاي ژاپوني، با كله مي اومدند تو متن پنجره. و لاشه شون راه آبي رو روي پنجره ام شكل ميداد كه انتحاري هاي بعدي نيز اين راه رو هموار تر ميكردند. روز عجيبي است. از اون روزهائي است كه حوصله هيچ كاري رو ندارم. حالم از نگاه به اين دم و دستگاههائي كه ميتونند ساعتها آدم رو سرگرم كنند، بهم ميخوره. دلم لك زده برم بيرون. اما باد حالتي داره كه اصلاً جهتش رو نميشه حدس زد. و جون ميده واسه درهم شكستن چترها. بالاخره با هرجون كندني بود، روز رو سپري كردم. ـ در واقع خودش سپري شد، بدون اينكه بنده چيزي از اونو بتونم براي يه روز ديگه ذخيره كنم. تو طبيعت هم كه از ما نمي پرسن، چه هوائي رو واسه هرروز ميخواهيم. چون مگه ميشه از اين همه بني بشر، راي گرفت؟ با اينهمه تفاوت سليقه... وقتي داشتم با بي حوصله گي به بازي تنيس نگاه ميكردم، بازهم سربازان جان بركف باران، با صداي ضربات خود، منو متوجه خودشون كردن. ناگهان در فاصله اي دورتر، دسته اي از كلاغها رو ديدم كه خودشونو به اركستر باد سپرده و همراه با موسيقي آن، باله بي نظيري رو اجرا مي كردند. بيش از صدها كلاغ در يك آن اوج گرفته و آنگاه با نظمي بي نظير بسوي پايين شيرجه ميرفتند. همينطور كه محو نگاه به اعجاب كلاغها بودم، چشمم را مناظر ديگري ربود. تمام محوطه خودش را در اختيار باد و باران قرار داده و با مسرت به ريزش آن خوشامد مي گفتند. به خودم ميگويم: براستي، چرا ما اينقدر در افسون اعجابهاي انساني غرق گشته ايم؟ چرا اينقدر درگير خودمون هستيم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?