کلَ‌گپ

۱۲/۰۴/۱۳۸۱

دوستي دارم از دوران سياسي كاري. من و اين بابا آنقدر با هم و تو هم قاطي شده ايم كه تو جيك و ويك يكديگه هم دخالت مي كنيم. راستش وقتي به بطن اين مناسبات نگاه مي كنم، مي بينم شده ايم براي همديگه عين ميز و صندلي. البته فكر ميكنم از همان اوايل هم ميز و صندلي بوديم. منتها فرق معامله در اين بود كه در دوراني پيشتر، در كنار هم تركيبي رو شكل ميداديم كه از قابليت مصرفي خاصي برخوردار بود. رنگ و روئي داشتيم و بعضي ها بما افتخار داده و ما را مورد استفاده قرار ميدادند!!! هر آن كسي كه روي من، بعنوان صندلي مي نشست، حتماً پشت اون قرار ميگرفت. و حتي بوده اند كه برخي ها پاشونو هم روي ما گذاشته و روي ما وايستادند و به پيشبرد اهداف خود فكر كردند. ما هم هميشه خوشحال بوديم كه بالاخره براي رسيدن به عرش، مي بايد پلكانهائي در كار باشند. چون هرچه باشه يكي از مهمترين خصوصيت هر موجود، قابليت مصرفي آن هست. حالا اين دوست ما ميخواد بره گردش. ميگه: ” جون من، بيا با هم بريم دور اروپا رو بگرديم. من ديگه خسته شده ام. تو اين يكي دوساله آنقدر كار كرده ام كه ديگه نائي برام نمونده.“ ميگم: ” آخه دوست من، تمام همين مدتي رو كه تو كار ميكردي، بنده داشتم استراحت ميكردم. حالا كسي كه استراحت كرده، بازهم گردش و تفريح و يا يه گوشه لميدن براش آرزوست؟“ در جواب ميگه: ” بابا تو هم كه شور شو در آوردي. يه گوشه اي افتادي و هي داري واسه خودت چرت و پرت مي بافي.“ همانطور كه عرض كردم، ما عينهو مثل همان ميز و صندلي مي مونيم. البته ديگه تاريخ مصرف مون گذشته. روكش هاي من، كه صندلي باشم، همه نخ نما شده. از گوشه و كنارم هم، چيزهائي زده بيرون كه در بي ريخت كردن عمومي چهره ما، بي تاثير نيست. تو اين مدتي كه ما تو يه گوشه اي داشتيم خاك ميخوريم و بر وزن ما افزوده ميشد، خيلي از پيج و مهره هامون هم سست شده. اگر چه ميز مربوطه فكر ميكرد، اگه خودشو كماكان در اختيار اين و آن قرار بده، سرنوشت بهتري نصيبش خواهد شد. همين كار باعث شده كه در طي اين مدت، از اون بعنوان ميز كار براي نجاري گرفته تا حتي برخي ها براي بار كشي هم ازش استفاده كرده اند. روش يه چيزهائي ميذاشتند و اونو مي كشيدند. و عليرغم اينكه صداي جيرجير پايه هاي ميز، از هرگوشه اي در مي اومد، با اينهمه اون خوشحال بود كه انگاري بدون اون و كار هايئ كه ميكنه، هيچ اموري در جهان پيش نخواهد رفت.“ ميدونم، وقتي اين نوشته ها رو بخونه، ميگه: ” حرف مسخره اي ميزني. بيخودي ميزني تو سر مال. اگه يه دستي به خودت بكشي و يه روكش مناسب روت بندازي و يا احياناً اينجا و آنجاتو يه كمي روغن جلا بزني، خيلي سريع مي توني خودتو آب كني.“ و من البته كماكان بهش لبخند زده و ميگم: ” بابا جان تو حالا بدو. ما تو همين انباري يه گوشه اي افتاده و خاك مي خوريم. تنها كساني قدر صندلي رو خواهند دونست كه پس از فراز و فرودي، كمي رويش بيارامند. نشيمني شدن براي چنين موجوداتي، به سالها انتظار هم مي ارزد. دلم نمي خواهد تنها و تنها موجود مترسكي باشم كه صرفاً براي تكميل وسائل يك خانه بكار مي آيم. كون موجود زنده و در راه و آغوش گرم من، تركيبي است كه ما را بنياداً بهم پيوند ميدهد.“ و باز هم دوستم نگاهي بمن انداخته و در حاليكه نفس نفس زنان داره دوچرخه ميزنه تا بر برآمدگي هاي ناشي از گذر زمان غلبه كنه، ميگه:” با همه اينهايي كه ميگي، ترسم اينه كه تو رو حتي براي آتش هيزم هم استفاده نكنند.“ و من اما از پنجره به بيرون نگاه ميكنم، آيا قادر خواهم بود خودم را به جنگل رسانده و درون جان عاشق آنان گم شوم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?