کلَ‌گپ

۲۷/۰۳/۱۳۸۱

يكي از برادرانم براي چندروزي پيشم آمده. انگار مباحثه ما نمودي آشكار از مباحث دو نسل هست. نسل روشنفكران دهه چهل و ماسك به چهره گان روشنفكر نماي دهه پنجاه!!! در خانه ما عليرغم اينكه مشكل نان هميشه برقرار بوده، با اينهمه مباحثه ها همواره در دنياي ديگري جريان داشت. زماني كه از راديوي ترانزيستوري توشيبا انتظار غريبي داشتيم تا ما را به مهماني راديو عراق و يا راديوي ملي ببرد. و بعدها كه نيازمان شكل و شمايل جدي تري بخود گرفت، راديوي ترانزيستوري به زباني آشكار اعلام بازنشستگي كرد و ما مجبور شديم جانشيناني را برايش پيدا كنيم. باري اشتياق آن برادر بزرگ به دنياي سياست و هنر و تئاتر، همه ما را در كنار خود به اين عرصه ها كشاند. روزگاري كه من هنوز پسرك خردسالي بودم، در كنار اون نمايشنامه ” مونتسرا “ اثر امانوئل رودريگز رو از بر شده بودم. برادرم زماني كه هنوز هيجده سال نداشت، اين نمايشنامه را براي نمايش در سالن كوچك دبيرستان فرهنگيان رشت، با عده اي از دوستانش آماده نمايش كرده بود. در ميان بازيگران بودند افرادي همچون علي ماتك كه شنيده ام فوت كرده و يا محمدعلي ملكوتيان كه تنها چندماهي قبل از انقلاب ايران آزاد شده و بعدها درست در دومين روز انقلاب و در حالي كه جلوي فرار نصيري را ميگرفت، با اصابت گلوله اي به مغزش، از صحنه حيات روزمره كنار رفت. او از طرفداران جنبش چپ چريكي بود، درست مثل علي ماتك. يكي در زندان و ديگري در صحنه پيشبرد محافلي سياسي در شهر رشت هركدام به گونه اي با اين جنبش در رابطه قرار داشتند. حال آن برادر با كولباري از خاطرات تئاتري و سينمائي در گوشه اي از سرزمين آلمان در بازنشستگي زودرس قرار داشته و هراز گاهي كه پيش من مي آيد، ميتواند خودش را در همان قالبي متصور شود كه هميشه آرزومندش بوده، روشنفكري كه در همه عرصه ها حرفي براي گفتن داشت... با اينهمه در مباحثه مشترك انگار روندي موجي جريان داشت. چون هراز گاهي احساس ميكردم كه انگار خط ارتباطي بين ما قطع و وصل ميشه. حرفهائي كه اون به من و يا من به اون ميزنم، به گوش طرف مقابل نمي رسه. و ما هركدام در خطي منحصر به خود حرفهامان را دنبال مي كنيم. تنها جائي كه ما حرفهامان كاملاً با هم هماهنگ ميشد، زماني بود كه فيلمي را با هم نگاه مي كرديم و يا درباره تئاتري و يا فيلمي صحبت ميكرديم. امروز برايش فيلم پيانو رو گذاشتم. حركت مواج صوت و عشق كه چگونه در كنار هم و براي كسب نقش بيشتري در زندگي انسان، با يكديگر در كنش و واكنش قرار ميگيرند و بدون اينكه هيچكدام نافي وجود ديگري باشند، بالاخره به هارموني لازم دست مي يابند. وقتي داشتيم اين فيلم رو نگاه ميكرديم سكوت كامل حكمفرما بود. تنها جمله هائي كه بين ما ردو بدل ميشد، توضيح شور زائدالوصفي بود كه در هركدام از ما شكل ميگرفت. نگاه بازيگر زن اين فيلم، تمام وجودم را مي سوزاند. من در اين نگاه همه زناني را مي بينم كه بنحوي از انحاء شاهد مستقيم و يا غيرمستقيم تلاش شان براي دفاع از عشق بودم. زناني كه توسط مدعي ترين انسانها در عرصه ادراك و خرد و انديشه، با عدم درك روبرو ميشدند و اين وضعيت كار را برايشان مشكل تر ميكرد. براستي چقدر كارشان دشوار بوده، آنگاه كه حرفهايشان نه به بطن ادراك طرفهاي مصاحبتشان، بلكه همچون كلماتي ساده به گوش شنوندگان ميرسيد و آنها نيز اين اصوات را با معيارهايي ساده و حتي عاميانه محك ميزدند. براستي، چقدر ما براي انسان بودن و انساني زندگي كردن و روابطي انساني داشتن، ناتوان هستيم؟؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?