کلَ‌گپ

۱۳/۰۳/۱۳۸۱

آيا زمانيكه به سراغ وبلاگ ميرويم، از خودمان سوال مي كنيم، دنبال چي هستيم؟ نميدانم براي ساير افراد اين موضوع چگونه حالتي دارد. وقتي بطور مثال كامپيوترم را روشن مي كنم و صفحه سرور رو باز ميكنم، در ليست جنبي آن، اسامي سايتهائي قرار دارد كه گاهاً به آنها مراجعه ميكنم. هماني رو ميگم كه به عنوان فاوريت ازش نام مي بريم. درون اين مجموعه، دو فايل مختلف ساخته ام كه يكي را وبلاگهاي انتخابي نام گذاري كرده ام، و ديگري را وبلاگهاي جديد. در فاصله معيني برخي از اين وبلاگها رو بطور آزمايشي در آنجا ميذارم. بقولي ميشه گفت كه مثل قرنطينه هست. نه به اين مفهوم كه نسبت به نگارش سايرين نظر خاصي داشته باشم. تنها معيار انتخاب براي من، ملودي نگارش نويسنده مربوطه هست كه به خودم ميگم: اين به گروه خونم ميخوره. فقط همين. شايد همين اسامي پس از دوره اي كنار گذاشته ميشن. با اينهمه اين سوال كماكان در ذهنم هست كه براستي چرا به سراغ وبلاگها مي ريم؟ آيا انتظار شنيدن خبري دست اول رو داريم؟ آيا ادامه مباحثه معيني و اينكه بالاخره طرفين اين مباحثه ها كارشون به كجا ميكشه و يا كشيده، مسئله مون هست؟ آيا چگونگي رنگاميزي خاصي كه برخي ها در كارهاي نگارشي خودشون مورد استفاده قرار ميدن، نيازمان هست؟... من نميدانم. اما آنچه كه متعاقباً به سراغم مياد، از اين هم بدتر هست. چون خودم را در موضع آن خواننده مفروض قرار ميدم و آنگاه براي سليقه اي مفروض، نوشته اي مفروض رو تو ذهنم سرهم ميكنم. يك احساس عموم اينطور بوده كه فكر ميكنم ـ و برخي ها نيز اينو گوشزد مي كنن ـ كه نوشته هاي طولاني و مباحثي پيچيده رو كسي نمي خونه. يا اگر احياناً هم مورد توجه واقع بشه، عمدتاً يكي دوتائي بيشتر نخواهند بود. از سويي هستند دوستاني كه ميگن، ما براي همان يكي دو نفر مي نويسيم و اشكالي نداره. براي ما خواننده هاي بيشتر مهم نيست. خوب، اين حرف بدي نيست. اما، به اين چرا هم بايد انديشيد: كه چرا بقيه نمي خوانند؟ و آيا آن بقيه خودبخود در ذهن و نگارش ما تاثير نخواهند گذاشت؟ نوشتن در مفهومي عام، مباحثه اي با خود هست. حال در تصويري كه بصورت يك حادثه ويا يك مجموعه داستاني به ذهن ميرسه. و يا در حالتي از مباحثه ي معين روي موضوع معين. با اينهمه مخاطبي رو زير نظر داره. در واقع نوشتن، انديشيدن به صداي بلند است. و حضور گوش در صحنه، شرطي پذيرفته شده در وجه بالقوه اش مي باشد. اما در وبلاگ نوشتن، همه اين خصوصيات را تحت تاثير خودش ميگيرد. افراد مختلف موضوعات مختلف رو امتحان كرده اند. از نوشتن داستان گرفته تا روزنوشته هايي در مورد همه چيز و هيچ چيز. اما هرروز در برابر تصميمي روبرو هستيم. ديگه حتي از آقاي اسپاك هم كاري ساخته نيست كه مثلاً به آقاي قاسمي انرژي بدهد. چون گاهاً تمام اين كار بشدت مسخره جلوه ميكنه. چون خودم نميدانم چرا به وبلاگ سر ميزنم، خودبخود به اين سوال برخورد ميكنم كه آن مراجعه كننده مفروض، ميبايد با چه چيزي روبرو شود كه باز هم به اين وبلاگ مراجعه كند. و بعداز مدتي، ما همچون عمله اي در ميآييم كه كار معيني را انجام ميدهيم و در دنياي فرضيات خود، خواننده مفروضي را متصور مي شويم و با هاش مباحثه ميكنيم و يا سعي ميكنيم كه برايش حرفهاي معيني بزنيم. و وقتي به اين پانوراما نگاه مي كنيم، سخت حيرت مي كنيم كه براستي قلم ما در اين مجموعه چرا در دستمان بوده و كدام سوي اين پانوراما را نشانه گرفته بود؟ و اصلاً ضرورت وجودي اين پانوراما براي چيست؟ آيا هستي و حيات انساني بدون تصوير كردن روزمره گي هاي خود، وجود خارجي نداشته؟؟؟؟؟ مرا ببخشيد!! من با سوالات زيادي روبرو هستم. اميدوارم كه بيماري سوال زدگي من قابل درك باشد. بهرحال اين حالت بهتر از داشتن جواب و يا دنبال جواب بودن است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?