کلَ‌گپ

۲۹/۰۲/۱۳۸۱

آيا فيلم ” ديكتاتور بزرگ“ از چارلي چاپلين رو ديده ايد؟ گفتن شاهكار و از اين لقبها، نمي تونه تاثير بسيار بي نظير اين فيلم روي روح و روان آدم رو توضيح بده. تمام هفته قبل نگراني ام اين بود كه مبادا به برنامه مستندي كه قراره امروز براي بررسي اين فيلم از تلوزيون هلند پخش بشه، نرسم. خوب، شانس با ما يار بود و نه كسي به سراغ ما اومد و نه ما را به سراغ خودشان فراخواندند!!! نميخواهم بلاگم تبديل بشه به توضيح فيلمنامه ها!!! اين فيلم و يا بطور كلي همه فيلمهاي چارلي چاپلين رو بايد ديد، و به عمق آنها رفت. امروز براي اولين بار متوجه شدم كه سخنراني پاياني فيلم ” ديكتاتور بزرگ“ درواقع سخنراني پرسناژ چارلي در اين فيلم نيست، كه ميبايست آرايشگري مي بود. او دقيقاً در آن قسمت بيانيه چارلي چاپلين به جهان را اعلام كرده بود. بيانيه اي بي نظير و خارق العاده. من كه دلم لك زده يك سري كامل از فيلم هاشو ببينم. براي من ديدن انساني كه بار و نمود هيچ هويتي نيست، و بدينسان فاقد تاثيرات منفي و مثبت هويت هاست، اشك شوق در چشمانم بوجود مي آورد. در يك نشانه بسيار كمرنگ، پيتر سلرز نيز نقشي را از بازسازي يك رمان به يك فيلم بازي كرده بود با نام: ” مستر چانسي گاردنر“ ـ چيزي تو مايه : آقاي خداداد باغبان!!؟؟؟ ( ترجمه رو ديديد؟؟) صحبت از ديكتاتور بزرگ بود و اون سخنراني. چارلي با صحبتي كه عميق و پراحساس بود، در شكل و شمايل هيتلر، شعار صلح، همزيستي تمامي بشريت در كنار يكديگر رو ميده... ميدونيد كه اين فيلم در سال 1941 درست شده. هنوز بربريت تكنولوژيك انسان، در آغاز راهش بود. صحبت بر سراينه كه چطور انسان ميتونه به حضور و ميدان پيدا كردن انرژي منفي در خود، لبيك بگه. تو همين دنياي مجازي بلاگستان ـ كه خوشبختانه بغير از سرايدارش آقاي درخشان، كه كليد اتاقهامان را در همان اولين روز بما ميده!!!! ـ نه از مقام خبري هست و نه از قواعد و نه از مجازات و اين حرفها. البته اخيراً يكي دوتائي خودشونو سركار گذاشتن و خواستند اداي نيروهاي غيبي رو بازي كنند. بگذريم. هيچ دقت كردين؟ درست در آن لحظه اي كه يكي چيزي برعليه ما ميگه، بطور اتوماتيك درون ما موادي ترشح ميشه كه بدنمون منقبض شده و حالت ترس و دفاعي بخودمون مي گيريم. بعدش غرش هامان، نه از روي تمايل درندگي، بلكه نمود آن ترس در ماست. تمام آنچه كه از بدنمان بيرون ميزنه، جز براي مسموميت، بدرد هيچ كار ديگري نميخوره. . ناگفته نذارم كه تعريف و تمجيد هم بجاي خود، قند خونمونو بالا ميبره و هي آدم قلقلكش ميشه! بذاريد خاطره اي رو براتون تعريف كنم. ـ اگه فكر مي كنيد دارم روده درازي ميكنم، شرمنده ام، نخونيدش. اما چكار كنم، صفحه جلوي من بازه و دلم ميخواد با خواننده اي احتمالي كه اينو مي خونه حرف بزنم. اگه در آخر مطلب، به اين نتيجه رسيديد كه موضوع چنگي بدل نميزد، ميتوانيد بعنوان اعتراض چرم صندلي اولين سينمائي رو كه واردش شدين، پاره كنيد. ما كه با اين كار، تمام تنفرمون رو تخليه ميكرديم... باري، درست روزي كه ويلي برانت، نخست وزير اسبق آلمان مرد، من در مسكو و در خوابگاه دانشجوئي دانشكده سينماتوگرافي ـ وگيگ ـ و در اتاق يكي از دوستانم بودم. چندروزي بود كه از ازبكستان به مسكو رفته بودم تا هم سري به يكي از سفارت خونه ها ـ بغيراز ايران!!! ـ بزنم و هم قراري رو كه با نماينده كميسارياي عالي پناهندگان در مسكو داشتم، اجرا كنم. پيشاپيش بگم كه اولي براي دريافت پاسخم براي درخواست ويزا بود كه مدتي از زمان عادي دريافت پاسخ گذشته بود، و دومي بخاطر استفاده از امكانات سازمان ملل براي خروج از اتحاد شوروي سابق بود. چون وقتي نگاهي به جملات بالائي انداختم، انگار بنده چه كاره بودم كه هم به سفارت خونه ها رفت و آمد ميكردم و هم با نماينده سازمان ملل قرار داشتم. بهرحال صورت قضيه همين طور بود... خداي من، همه اينها فقط مقدمه بود!!!؟؟؟ داشتيم وسايل صبحانه رو آماده ميكرديم. آنهم به سبك روسي اش. سيب زميني پخته، سوسيس پخته و نون و كرم ترش - روسها ميگن، اسميتانا. هركس نخورده، نصفه عمرش فناست!!! - و از اين مخلفات. وقتي راديوي مسكو تو بخش اخبارش اعلام كرد كه ويلي برانت مرد، لقمه تو دهانم گير كرد. هاج و واج مونده بودم. در يك لحظه، در توي كله ام، حضور ويژه اين آدم در تنش زدائي بين شرق و غرب، بصورت صحنه هائي سينمائي رژه رفت... وقتي به دوستم گفتم: فهميدي؟ ويلي برانت مرده. اون گفت: بابا اون كه آدم نبود. گفتم: چطور آدم نبود؟ شخصيت بي نظيري بود. بالاخص در بين سوسيال دمكراسي آلمان نمونه ويژه اي بود. دوستم با تعجب بمن نگاه ميكرد و گفت: بابا اون نويسنده يك سري كتابهاي كس شعر بود درباب اخلاقيات و آئين دوست يابي و از اين چرت و پرتها كه بيشتر به درد بچه ننه ها ميخورد. تو اونو با يكي ديگه عوضي گرفتي. حالا هرچه من ميگم، اون نه تنها رد ميكنه، بلكه اصرار داره كه حرفش درست هست. ميگم: بابا، اوني كه تو ميگي ويل دورانت يا يه چيزي تو اين مايه ها بود، با آن لبخند مكش مرگ ما روي جلد كتابش. باور كنيد، تمام صبحانه ما كوفت شد. دوستم گفت: اخبار رو درست نفهميدي و بيخودي زور مي زني. ديگه يه كلمه حرف نزن. با اون استدلال كس و شعرت. يه مشت چرت و چولا رو رديف ميكني و از اين حرفها... ده دقيقه اي بين ما سكوت شده بود. هم من و هم اون از عصبانيت مي لرزيديم. چيزي به اين سادگي رو اون نميخواد قبول كنه. و در عين حال حرفهاشو فقط با تحقير و توهين بيان ميكنه... از طرفي، من خوب تو خونه اش مهمان بودم. بليطم رو هم كه نمي تونستم عوض كنم. يا اينكه مثلاً قهر كرده و از خونه اش برم. اين هم ازم بر نمي اومد. اينو ديگه خيلي بچه بازي ميدونستم. وقتي برگشت، ميخواست بگه كه اگه نمي خوري جمع كنم. پيش از اينكه حرفي بزنه، فقط زماني كه صورتش طرف من بود، بهش گفتم: خوب از بحث بگذريم، اگه بخوام از اينجا برم، فكر ميكني خونه كي برم بهتره.... ميدونيد، اينقدر از خودم و از شكل گيري اين كلمه در خودم خوشحال شده بودم كه حد نداشت. دوستم هم نيشش تا بناگوش باز شده و يه شكم حسابي خنديديم. بعدش با دوتا فحش خواهر و مادر به هرچه برانت و دورانت و اين حرفها بود، سرصبحي نفري يه پيك ودكا زديم تا همه اين زهرگفته ها رو با خودش ببره پايين. بعدها هميشه همين بهترين مثال ما دوتا بود كه اينجا و آنجا پيش بچه ها مطرح ميكرديم كه چطور دوستي ما تنها با كلمه اي خودبخودي، از گزند تلخ تنفر رهانيده شد. واقعا فكر ميكنيد، اين كار سختي است؟ من فكر نمي كنم. واسه همين هم ميگم: من مخلص هرچه آدميزادم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?