کلَگپ | ||
۲۲/۰۲/۱۳۸۱
در اواسط دهه هشتاد ميلادي، زماني كه در كابل بودم، ـ البته توضيح بدم كه براي كارهاي تجارتي و از اين حرفها نبوده!!! ـ تلوزيون افغانستان گاهاً فيلمهاي بسيار خوبي از سينماي هند نشون ميداد. يكي از اين فيلمها ” آمراوو جان“ بود. امروز به هركاري مشغول ميشدم و يا حتي وقتي داشتم به اخبار تلوزيون نگاه ميكردم، اشعاري به ذهنم ميرسيد كه قهرمان اين فيلم، چه بصورت دكلمه و چه بصورت آواز ادا ميكرد...
بعدها وقتي كه در هندوستان بودم، اين فيلم رو بارها كرايه كرده و به دوستانم نشون ميدادم. فيلمي بسيار زيبا و بي نظير بود. فكر نكنم كه در ايران اين فيلم رو نشون داده باشن چون هم رقص و آواز در آن بود و هم صحنه هايي كه تو رختخواب اجرا مي شد. و بعيد ميدونم كه ويدئو كلوپ هاي ايراني هم، بخاطر غير تجاري بودن اين فيلم، اونو عرضه كرده باشن. در اين فيلم ” ريكا “ هنرپيشه و رقاص زيباروي هندي بازي ميكرد و ” نصيرالدين شاه“ كمدين بسيار معروف و مترقي هندوستان.
موضوع فيلم هم درباره زندگي دختري مسلمان زاده بود كه بهمراه دختركي ديگر، در حال بازي ربوده شده و در بازار سياه فروش دختران، به باندهاي مخصوصي فروخته شدند. در فاصله بسيار اندكي از آنچه كه نامش را انتخاب مي گذاريم، يكي از آنها براي فروش به خانواده ي ثروتمندي كه بچه نداشتند انتخاب شد و ديگري، به كلوپ هاي ويژه اي كه زنان در آنجا براي ثروتمندان و مهاراجه ها، مجبور به رقصيدن و آواز خواندن بودند و در عين حال شبها نيز مي بايد بستر يكي از آنها را گرم ميكردند.
ريكا كه نقش رقاصه را بازي ميكرد، در خلوت تنهائي خود، اشعاري به زبان اردو مي گفت و آن را در همان محفل بسيار كوچك محيط دوستانه و زندگي همچون زندان كلوپ براي سايرين ميخواند. بخاطر صداي خوش، و زيبائي خيره كننده اش، مهاراجاي جواني به وي علاقه مند مي شود. ” آمراوو جان “ در محفلي ديگر كه از تجمع چند شاعر تشكيل شده، يكي از اشعارش را ميخواند. مهاراجاي جوان در عشق او مي سوزد. با هم مي خوابند و ” آمراوو“ ابياتي عاشقانه، براي مهاراجا مي سرايد...
مهاراجا اما مجبور است براي ازدواج به انتخابي تن دهد كه با موقعيت اجتماعي او همخواني دارد. و والدينش، دختري را از خانواده اي ثروتمند براي او انتخاب ميكنند. دختر نيز، از رقاصه معروف شهر دعوت ميكند تا در مراسم ازدواج او، برنامه اي اجرا كند.
”آمراوو“ از ماجرا باخبر مي شود. بهرحال مجبور است كه در آن مراسم شركت كند. با تعجب تمام متوجه ميشود كه عروس، همان دختري است كه همراه او ربوده شده و حال قرار است با مهاراجاي جوان ازدواج كند. ” آمرواو“ همان ابياتي را بصورت آواز مي خواند كه براي مهاراجا سروده بود. عروس او را بجا مي آورد. آن دو يكديگر را سخت در آغوش مي گيرند و به سرنوشتي كه اينچنين بازي برايشان پيش برده، گريه مي كنند.
پس از اين حادثه، آمروا بهمراه گروهي از رقاصان و زني كه آنها را بزرگ كرده بود، براي اجراي برنامه رقص و آواز در سراسر ايالت، به شهرهاي مختلف سفر ميكنند. در يكي از اين شهرها، مادر ” آمراوو“ كه ديگر كور شده، از صداي ” آمراوو“ دختر را مي شناسد. كورمال كورمال خودش را به محل اجراي برنامه رسانده و بعداز پايان آن، دختر را به نزد خود صدا مي كند. دختر نيز حال و هوا و فضاي شهر را كاملاً آشنا مي بيند. زماني كه در كنار مادر قرار گرفته، جواني ريشو و خشن به آنها نزديك مي شود. اين جوان همان برادرك كوچك ” آمراوو جان “ است. اما، برادر او را طرد مي كند. برادر اگر چه ميداند او خواهرش هست، اما چون او رقاصه و آوازه خوان است، اجازه نميدهد كه همراه مادر به خانه و زندگي شان برگردد... و آمراوو در حاليكه سر در آغوش زني ميگذارد كه او را بزرگ كرده و سرنوشتي مشابه دارند، مجبور هست، همان راهي را ادامه دهد كه با يك نام و يك نشان براي هميشه محك خورده....
حال كه داستان فيلم ” آمراوو جان“ را در اينجا مطرح كردم، بد نيست اشاره اي هم به فيلمي ديگر كنم كه فكر ميكنم در ايران نيز آنرا نشان داده اند : ” مورچ و مسالا“ ـ ادويه جات تند ـ . نصيرالدين شاه در اين فيلم نيز بازي ميكرد و نقش خاني را داشت كه سكت نجس ها روي زمين هاي اون كار ميكردند. در اين فيلم هنرپيشه زن بسيار زيبارويي بازي ميكرد كه بخاطر آشنا شدن به زندگي نجس ها، چند هفته پيش از شروع فيلمبرداري، به پيشنهاد كارگردان، با لباسي مبدل به ميان مردم روستائي رفت كه قرار بود فيلم در آنجا تهيه شود. اين هنرپيشه كه متاسفانه نامش الان يادم نيست، در طي همين فاصله چنان با مردم آنجا عجين شده بود كه آنها براحتي او را بمثابه يكي از نجس ها پذيرفته و بعدها كه فيلمبرداري و كار تمام شده بود، باور نميكردند كه او هنرپيشه بوده.
وي يكي از هنرپيشه هاي بسيار مترقي و انسان دوست هند بود. و متاسفانه در حين زايمان دومين فرزندش در سال 1987 در بيمارستان درگذشت.
از سينماي هند صحبت كردم. راستش، زمانيكه در هند بودم، بخاطر گرماي طاقت فرساي تابستان، مجبور بودم بهمراه دوستانم از ساعت يك بعدازظهر تا شش غروب به سالنهاي سينماها پناه ببريم. دوستي داشتم كه ارمني بود و پزشك متخصص اطفال. او بهمراه مادر و پدرش در همان خانه اي زندگي ميكرد كه من نيز اتاقي از تيپ ” سرونت كوارتير“ در اجاره خودم داشتم. من و اين دوستم، بعدازظهرها ارزان ترين بليط سينما رو مي خريديم و با هم به سالن سينما پناه مي برديم. بيشتر اوقات هردوي ما در سالن خواب بوديم. اما گاهي پيش مي آمد كه يكي از سانس هاي فيلم را نگاه ميكرديم.
اين دوستم حال در آمريكاست و از همان موقع كه هندوستان را ترك كرده، ديگر هيچ اطلاعي ازش ندارم. اسمش: هنريك خاچاطوريان بود
نوشته شده در ساعت ۱:۱۲ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|