کلَ‌گپ

۱۴/۰۲/۱۳۸۱

هوا سرد شده. انگار تقسيم سال به چهار فصل ديگه به تاريخ پيوسته. چون برخي روزهاي باصطلاح زمستاني بسيار گرم تر از اين روزهائي است كه مثلاً قراره اونو بهار بدونيم. چندروز اخير هوا به محدوده اي حدود ده درجه در روز و پنج درجه در شب رسيده. تنها چيزي كه تو اين هوا خيلي ميچسبه، لم دادن روي مبل و نگاه كردن به برنامه هاي راز بقا و يا چيزهائي تو اين زمينه هاست. اگرچه وسوسه شنيدن خبر رو بهيچ وجه نميشه كنترل كرد. امروز برنامه جالبي رو توي تلوزيون ديدم. برنامه اي كه توسط گروه مستند سازي بنام ” هيومن“ تهيه شده بود. بطور اتوماتيك به ياد گفته دوستي افتادم كه ياد و تجسم ديدن او، هميشه شيرين ترين احساس رو در من ايجاد ميكرد. من حتي يك لحظه از زندگي خودم رو سراغ ندارم كه بعداز آشنائي با اين دوست، او را بخاطر بيارم و تمام وجودم از احساسي لطيف و گرم انباشته نشه. از همان اولين روزها كه تقريباً بيش از شانزده هفده سالي ازش گذشته، تا ديداري كه پس از وقفه اي حدوداً چهارده ساله با هم داشتيم، هميشه چهره اش، حرفهايش و بطور كلي تمامي وجناتش شيرين ترين احساس رو در من زنده ميكرد. معمولاً چنين احساسي رو عشق معرفي ميكنند. من نميدانم و نميخواهم حجم يك احساس رو در زندان كلمات به بند بكشم. براي من هرچه بود، درست مثل هواي تازه و دلنشين بود. و اما طبق معمول نسبت به اين حاشيه رفتن، اين دوستم در صحبتي تلفني كه داشتيم، ميگفت: ” مي بيني؟ حتي براي تهيه يك كيلو سيب زميني ارگانيك ـ طبيعي و بدون استفاده از مواد شيميائي و از اين قبيل ـ نه تنها بايد به مغازه هاي مخصوص بري، بلكه بايد مبلغ بيشتري بدي. يعني اگه بخواي مواد مورد نيازت رو اينجوري تهيه كني، بايد كلي براش مايه بذاري و پول خرج كني. همينطور هم براي پيدا كردن انسان ارگانيك، انساني كه روي چرخه تثبيت شده رشد نكرده باشه و بطور همه جانبه خالص و طبيعي باشه، بايد زحمات زيادي كشيد. آدمهائي كه تمام زندگي خودشونو پر كردن از مواد مصنوعي، طبعاً خود نيز مصنوعي از آب درميان. چه در مجموعه روشنفكران در نظر بگيري، چه در سياست ـ كه در اين قسمت اين دوست عزيزم، ديگه گشتن توي اونا رو كاملاً بي فايده ميدونست ـ و چه حتي ميان عوام نيز... همه و همه بنحوي از انحاء با تحريك كننده ها و مواد مصنوعي براي ادامه حيات و رشد، سروكار دارن. واسه همين حق با اون عارف بود كه روز روشن فانوسي بدست گرفته و دنبال انسان ميگشت.“ اين دوستم وقتي بحث رو به رابطه انسانها با هم ميكشاند مثالي بسيار جالب داشت. اون ميگفت: ” تو نميدوني، وقتي دختركم، دستشو به من مي چسبونه، و يا درست مثل گربه زور ميزنه و خودشو روي مبلي كه من لم دادم، جاي ميده و به من تكيه، قلبم به تپش در مياد. احساسي از يگانگي و همگوني تمام وجودمو پر ميكنه....“ و اما برگردم به آن فيلمي كه ديدم. فيلمي بود كه از يك واحد صنعتي خوك داري درست كرده بودن. ويژگي اين فيلم اينطور بوده كه تمام مسير فيلم رو با نگاه و بزبان يكي از خوكها توضيح ميداد و محل دوربين رو طوري تنظيم كرده بودن كه تمام بينندگان همچون خوكي بودن كه دارن به رفتار و كردار آدمها نگاه ميكنن. با متني كه كم و بيش همين نگاه و همين نگرش رو دنبال ميكرد. تمامي پروسه شكل گيري جنين، تا چگونه پروار شدن خوكها در فضايي بسته و درون زندانهاي كوچولو دنبال ميشد تا همه اين خوكها در مسيري مشخص به مسلخ برده شده و در آنجا آنها رو طوري روي ريل به حركت در مياوردند كه در يك لحظه خاص، وسيله اي كله شان را در خود گرفته و با شوكي كه به مغزشان وارد ميشد، در يك لحظه كشته ميشدند و چند ثانيه بعد، مردي با چاقويي تيز منتظر بود تا گلويشان را شكافته و آنها رو روي ريل قرار دهد. خوكي كه چشم ما بود، اما در اين مسير قرار نگرفت. او را به محلي ديگر منتقل كرده بودند. بعنوان ماده اي كه قرار بود، كار تمام مادران ديگري را انجام دهد كه در چندين دهه گذشته انجام داده اند... با اينهمه در پايان اين خوك از ما خواست، فقط وقتي از كنار چنين واحدهاي دامپروري رد ميشويم، گوشمان را تيز كنيم. چون بچه خوكهائي اونجا هستن كه دلشون ميخواد با يكديگر و يا حتي با ما كمي بازي كنند.... آيا واقعاً انسان براي برطرف كردن نيازش به مواد غذائي ميبايد به چنين رفتاري فرو مي غلطيد؟ نميدانم. هنوز كسي صداي گياهان رو نشنيده. شايد اونا هم داستانهاي مشابه اي در مورد رفتار انسان داشته باشند.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?