کلَ‌گپ

۰۲/۰۲/۱۳۸۱

ديروز يكي از دوستان بمن تلفن زده و پس از چاق سلامتي هاي متعارف، اشاره اي داشت به شعري كه من از آزاده سپهري در اين بلاگ قرار داده بودم؛ با نام: من دروني من“. صحبت ما روي اين نكته متمركز بود كه آيا اساساً درون يك موجود، ميتواند دو من وجود داشته باشد؟ تاكيد دوستم اين بود كه چنين چيزي غيرممكن است و عنوان نمود كه آزاده، در واقع از زبان كسي در آن شعر سخن گفته كه هيچ ايقاني به وجود من دروني ندارد. چون اين من بيروني اوست كه دارد، آن شرائط را توصيف ميكند. در واقع امر، هر انساني ترجيح ميدهد درون خود، نمودي از يك من ايده آل ساخته و خود را با آن هماهنگ گرداند. اما اين تلاش و بحران عدم انطباق از مجموعه اي تاثير ميگيرد كه نه تنها امري دروني، بلكه بجاي خود امري بيروني نيز ميباشد. اگر چه من نكته خاصي نسبت به نظر دوستم نداشتم، اما به اين نكته اشاره كردم كه بهرحال در اينجا با بيننده اي طرف هستيم كه كشش اين تمايل را در خود حس ميكند. دوستم وسط حرفم دويده و گفت: اگه آزاده ميگفت: من بيروني ام يك زن است، من بيروني ام مليت دارد.... غيره، آنگاه من ميگفتم كه اين نگاه، نگاهي است فاقد مليت و جنسيت و امثالهم. زيرا او ميتواند نچسپ بودن تمامي اين زائده هاي داده شده توسط تاثيرات شكل گيري تاريخي شعور انساني را در خود حس كند. درست همانند مطلبي كه در قاصدك آن زمانها نيز به چاپ رسانده بود كه: ” زن، زن بدنيا نمي آيد، در جامعه زن ميشود.“ در واقع بيننده اين شعر، موجود زنده اي است كه صرفا’ آن من دروني را تصور ميكند. اشاره مجددم باز به اين نكته بوده كه همين ديدن چنين فاصله بين من آرزوئي و من واقعي، نكته ويژه اين شعر است. البته اين نكته را به دوستم تاكيد كردم كه براي من نوشته، صوت و امثالهم بخش بسيار ناچيزي از موجوديت، موجودي است كه خود در هر لحظه و هر حركت، تغيير ميكند و حالاتي او او مي بيني كه نميتوان هيچ جنسيت و هويت معيني را برايش رغم زد. و لذا نميتوان يك اشاره را يك آيه قلمداد كرد. بعداز تلفن دوستم، كماكان به اين نكته فكر ميكردم. از آنجائيكه چند روزي بود كه نوشته هاي بلاگها را نخوانده بودم، سري به آنجا زده و در لابلاي آنها به سراغ بلاگ پرواز3000 رفتم. جالب اينجاست كه اينبار، مبحث ” من موجود و من دروني“، به ” ماي موجود و ماي آرزوئي “ فراروئيد. اينبار نيز جايگزيني ” ماي “ موجود با “ ماي “ مورد علاقه آرزو شد، با شعري كه فرهاد آنرا خوانده. مشكل قضيه در اين است كه چرا انسان از آني كه عملاً موجود هست، و آني كه هست راضي نيست. چرا من آرزوئي در مد نظر قرار ميگيرد؟ براستي، اين من آرزوئي را، كدام ” من “ ديگري آرزو ميكند؟ مثلاً ما در ورطه ملي گرائي ها غوطه ور هستيم. در عين حال بي مليتي را آرزو ميكنيم. ” من “ واقعي ” من “ ، آغشته به سموم ملي گرائي است. حال همين من، درون خود تصوري را خلق ميكند. و براي خلق اين تصور، همه آنچيزهائي را كه خود بد ميداند، از آن شمايل و آن تصوير ميزدايد. با خلق آن ” من “، ابتدا به ساكن موجوديت واقعي ما بي ارزش قلمداد ميشود، ثانيا زندگي فعلي تلاشي ميشود براي رسيدن به آن من. آيا براي اينكار، بهتر نيست، بجاي شكل دادن آن تصور، مستقيماً دست به عمل بزنيم؟ يعني اگه ملي گرائي بد است، پس ديگر ملي گرا نباش. همين. هيچ احتياجي نيست، در عمل ملي گرا بود، اما درون خود آرزوي عدم پاي بندي به ملي گرائي را داشت. وقتي عميقاً به ضمائري همچون من، ما و امثالهم نگاه كنيم، ميتوان متوجه شد كه هيچ موجوديت قائم به ذاتي نميتواند در اين هستي بهم پيوسته و در اين وجود يكپارچه حيات، موجود باشد. لذا، تلاش براي حل معضلي بين من واقعي و من آرزوئي و يا ايجاد تصاوير ذهني همچون ما شدن ـ و در همين رابطه آرزومند مائي سالمتر ـ بودن، كماكان انسان را از نگاهي عميق به وجود دور ميگرداند. در واقع شايد اين حرف سهراب سپهري را بايد مجدداً تاكيد كرد كه: ” ... واژه را بايد زير باران برد، واژه را بايد شست... “ درواقع هيچ چيز خاصي در ميان نيست، جز اينكه انسان يكي از اشكال بروز وجود و موجوديت هستي ميباشد. وجودي كه فقط يكي است و يگانه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?