کلَ‌گپ

۲۷/۰۱/۱۳۸۱

چند سال پيش درست در همين حدود از روزهاي سال بود كه اطلاع يافتم يكي از نامهاي آشنا ـ ميخواستم بنويسم، يكي از ياران، اما احساسم بمن ميگويد كه اين لغت نشانه نوعي همدلي رفتاري، كرداري و انديشه اي است. و من با اون فرد بيشتر از اينكه داراي چنين ساختاري از مناسبات بوده باشم، بيشتر همانند سربازاني از يك گروهان و يا حتي يك پادگان رابطه داشتيم. ساختاري كه در آن هر فرد داراي فرديت خاص خودش بوده و شايد در رفتار و منش، در مجموعه هاي متفاوتي بگنجد. بهرحال ما هردو در دوره اي از گذران زندگي خود، به جرياني سياسي بند شده بوديم و فكر ميكرديم كه با هم و در كنار هم داريم كاري را پيش ميبريم. ـ بهرحال اين نام آشنا، و اين موجود خودش را كشت. در آن روز و در آن ساعات اوليه اي كه از اين خبر اطلاع يافتم، بهيچ وجه نميتوانستم از انديشيدن به او و كاري كه كرده و حادثه اي كه شكل گرفته، خارج شوم. بهتر ديدم كه نامه اي برايش بنويسم. آخه نوشتن نامه براي يك فرد مرده بسيار راحت تر از نوشتن نامه براي زنده گان است. چون زنده گان، براحتي نويسنده نامه را جر ميدهند تا نوشته را. اما مرده نه قصد جان نوشته ميكند و نه نويسنده. با اينهمه وقتي داشتم اين نامه را مي نوشتم، بهيچ وجه به اين نكته فكر نميكردم كه اگه اون بخواد بمن جواب بده، چه حالتي اتفاق خواهد افتاد. بعدها جوابي هم به ذهنم وارد شد. اينكه او درشكل گيري ايده جوابيه خود در ذهن من دخيل بوده يا نه، مشكل من نيست. چون مگر همين خودكشي اون، خودش پيامي نبود كه نه تنها ذهن مرا، بلكه ذهن بسياري ديگر را تحت الشعاع خود قرار داد؟ مگه كار او نتوانست حتي در روند زندگي برخي ديگر از انسانها كه با عناويني همچون همسر و فرزندان و بستگان، با او در ارتباط بودند، تاثير گذار باشد؟ عملي بعنوان خودكشي، چيزي است كه در بسياري مواقع به ذهن خطور ميكند. نه در شكل از بين بردن جسم خود، كه حتي كشتن يك تصميم، و بسياري موضوعات ديگر كه بمثابه تصاميم روزمره باهاش روبرو هستيم. بهرحال ماحصل آن نامه و جوابيه ي دوستم، نوشته اي شده كه قصد دارم با بازبيني مجدد در بخش نوشتارهاي داستاني ” ديده ور “ آنرا وارد كنم. اين باز نگري خود نيز تحت تاثير اشاره اي ويژه بوده كه يكي از ياران ـ با مصداقي بسيار نزديك به آنچه كه اين لغت ميتواند معني داشته باشد ـ بمن داشته. نوشته هايم بيشتر مثل روايت هائي است كه انگار ميبايد تمامي اجزاي استدلال را در آن وارد نمود. من اهل مقايسه نيستم ـ شايد بهتر است بگويم كه مايلم اينطور باشم. ـ اما وقتي ميبينم كه چگونه يكي قلم موئي به نازكي يك مو بدست گرفته و تمامي تصاويري كه به ذهنش خطور ميكند، را با ظرافت رنگ آميزي ميكند و نور را ميشكافد تا بتواند تصاوير را به متناسب ترين رنگ مزين كند، و چگونه خورشيد خود بر آن تصاوير مي تابد و آنها را به همان رنگي نشان ميدهد كه بايد باشند، آنگاه ديگه قالب تهي ميكنم و دلم ميخواهد پاره كنم همه اين رواياتي را كه بيشتر مثل فيلم هاي هندي مي ماند كه كارگردانهايش، حتي فرصت نميدهند كه آدم هنرپيشه هاي ” بدمعاش “ را از هنرپيشه هاي خوب تفكيك كند. و يا سعي ميكنند درست در لحظه شكل گيري يك سوال، جوابش را همان لحظه در اختيارت بگذارند. بهرحال اين اعتراف هنوز قدرتش آنقدر نيست تا به لذت نگارش اين نوشته ها بچربد. من اينها را مي نويسم، چون ميدانم كه براي غلبه بر آن ضعف، نميتوان به دخالت هدف مندانه دست زد. بگذار تصاوير خودشان فكري به حال خودشان بكنند. ضمناً وقتي لذت نوشتن مطرح هست، ترجيح ميدهم، فعلاً به لذتي كه احياناً خوانندگان خواهند برد يا نه، فكر نكنم. چون وقتي به ملاحظه كاري فكر ميكنم، ميدانم كه تنها ثمره اي كه بجاي ميماند بزدلي خواهد بود. از سوي ديگر، نوشته هايي كه ميتوانند جر بخورند، چرا ميبايد آنرا به احتمال جر خوردن خودم بند كنم؟ لذا در اولين فرصتي كه يكي به آن نوشته ها ايرادي بگيرد، من اونو جر داده و دنياي ادبيات!! را از شر چرنديات خودم نجات ميدهم. البته كماكان ناگفته نگذارم كه حرف آن يار، در بسياري لحظات تنهائي با من هست و ميدانم كه پيامش خردمندانه است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?