کلَ‌گپ

۱۴/۰۱/۱۳۸۱

امروز ميخواهم نوشته اي را در صفحه مربوط به نوشتارهاي داستاني، رونويسي كنم كه در سالهائي نه چندان دور و متاثر از اشاره اي آنرا نوشته بودم. قضيه اينطور بود كه در خانواده بسيار كوچكي كه من و همسرم شكل داده بوديم، همان فورمولي ميدان عمل پيدا كرد كه انگار در تمامي ساختارهاي شكل گرفته در مناسبات انسانها به نحوي از انحاء ميبايست با آن روبرو بود؛ يعني اينكه امكانات بالقوه براي جدائي بيش از كششي عملكرد پيدا ميكند كه زمينه ساز اوليه پيوند دو انسان با هم ميشود. ما نيز با چشماني حيرت زده ميديديم كه چگونه در هرقدم از يكديگر فاصله ميگيريم و اين امر بجاي خود ميتوانست زمينه ساز تلخكامي و احساسي بسيار دردمندانه باشد. بهرحال اينكه چه كرديم و چگونه اين روزها را گذرانديم، هيچ ويژگي خارق العاده اي ندارد كه بخواهم در اينجا بازگو كنم. اما آنچه كه زمينه ساز انگيزه اي قوي در من شده بود تا به نوشتن داستانواره اي بنام ”غريبه“ دست بزنم، اشاره يكي از دوستان بود كه در آن دوران با چشماني باز به مناسبات مشترك من و همسرم مي نگريست. او بهرحال به حرفهايمان گوش ميداد – هرچند فاصله جغرافيائي به اندازه كافي براي او و ما مايه دردسر بود – اما او انگار كه در كنارمان هست. ووقتي هركدام از ما با مكانيسمي ناخودآگاه، عشق را به مسلخ ميبرديم و آنرا تا گله گي هاي عاميانه پايين مي كشيديم، او با آرامش – البته شايد در نمود بيروني اينطور بوده!! – به حرفهايم و طبعا به حرفهاي او گوش ميداد. يكبار رو بمن كرده و گفت: اگه تو همين امروز با دختري در خيابان روبرو شوي كه بخاطر عدم تطابق علايقش با فردي كه نام شوهر بالاي سرش هست، مجبور است كه خانه اش را ترك كند و حال متاثر از چنين وضعيتي بي خانمان شده، تو در برخورد با او چكار ميكني؟ و خود بدون اينكه منتظر جوابم باشد، گفت: من فكر ميكنم كه نه تنها به اون كمك ميكني و به او پناه ميدهي، بلكه بجاي خود سعي خواهي كرد كه او را براي زندگي پيش رويش اميدوار كني و به سهم خود هيچ كمكي را نيز از او دريغ نخواهي كرد. حال اگر اين موجود، كه بجاي خود نه موقعيت اجتماعي و نه مليت اون و نه هيچ نمود و نشانه اي از اون مبناي رفتاري تو خواهد بود، همين انساني باشد كه در اين لحظه نام همسر تو را يدك ميكشد، تو چرا نميتواني چنين تجسمي را در خود داشته باشي؟ تو كه براحتي ميتواني و ميتوانستي فرا تر از خواسته هاي مختص به خود، همچون دوستي در كنارش باشي. در وهله اول عدم وجود عشق بين خودتان را ميتواني ببيني؛ از جنبه اي ديگر، بگذار انساني در مسير حيات انساني خود، تو را صرفا همچون شوهر در كنار خود نبيند ـ و بجاي خود شوهري كه از او انتظار وظايقي را دارد كه خود نيز زياد بدانها اعتقادي ندارد ـ خوب عزيزمن، چرا حتماً بايد كسي كه مورد كمك ما واقع ميشود، هميشه بطور حادثه اي و تصادفي در مسير راهمان قرار داشته باشد؟ چرا اين انسان نبايد درست همان كسي باشد كه به غلط يا به درست، تو را همچون مانعي براي سعادت و احساس شيرين زندگي خود مي بيند؟ اگر از قالب مالكيت بر انساني ديگر بيرون بيايي، آنگاه همان موجود بسيار شيريني در درونت ميدان عمل پيدا ميكند كه ميتواند براي بسياري و مشخصا براي همسر فعلي تو نيز مبناي بسيار ارزشمندي باشد. خودت را از اين دنياي بسته و حقير برهان... حرفهايش برايم تكان دهنده بود. با اينهمه در آن زمان بر ما آنچه رفت كه نميتوان از حضور قدرتمند خرد در ميانه سخني بميان آورد. اين جملاتش هميشه بالاي سرم بود. تمامي مفهومي كه ميتواند چنين جملاتي بهمراه خود در ذهن شكل دهد. با خود ميگفتم: آيا ما دچار تاثير مخرب عادت نمي شويم؟ آيا ما از عشق، صرفاً وسيله اي براي بستن محكمتر قرار داد بهره نميگيريم؟ ... خلاصه خيلي موضوعات در اين زمينه ها در مباحثات دروني و در خلوت من حضور داشتند. از سوي ديگر، اين نگاه هرروز در من جان ميگرفت كه آيا نگاه به لحظه لحظه ي زندگي روزمره ما، تكرار عادت شده و بياد مانده از ديروزهاست؟ آيا همين آفتابي كه اينچنين ميدرخشد، تنها به اين دليل زيباست كه زماني پيشتر از اين زيبائي آنرا متوجه شده بوديم و يا اينكه ديگراني بما گفته بودند كه خورشيد زيباست؟ آيا اساساً زيبائي است كه عامل كشش زندگي و اثرات حيات روزمره در ماست؟ بهرحال وقتي يكبار ديگر به زندگي و گذران دو انسان در طي سالهاي پيشين نگاه ميكردم، با خودم گفتم: من بايد به اين جملات بسيار دلنشين دوستم پاسخ شايسته اي بدهم. و بدينسان قلم بدست گرفتم و تصويري را كه با من و در من جان گرفته بود، روي كاغذ ريختم. براي خودم اين نكته واضح هست كه برخي از اين تصاوير درست مانند نوزاد ناقص و يا حتي بجاي خود عجيب الخلقه اي به دنيا مي آيد. جهان فراتر از نمود مادي خود كه براي هر شكل و هر نمودي فضائي قائل است تا خود را در محدوده توان خود بگستراند، در عين زمان در بطن خود عميقترين ابعاد را ميتواند زمينه ساز گردد. تو ميتواني تجسم را از فراي نمود مادي بگذراني و حتي آن چيزي را بنماياني كه شايد در نگاه عادي با قواعد بازي قابل ديد عاميانه هماهنگي ندارد. اما آيا بدين مفهوم است كه اين تجسم نميتواند باشد؟ من نميدانم. تصاوير، درست همانند اصواتي است كه اگر در جانم جاي نگيرند، از كنارشان ميگذرم. من به تصوير نگاه ميكنم و نه به سازنده تصوير. بهمين دليل اگر تصويري كه ارائه ميدهم، نه شيرين و نه زيباست، به بزرگي خودتان بدان بنگريد. اين تنها و تنها واكنشي است كه من در قبال آن احساس خوبي داشتم كه از صحبتهاي بسيار عزيز و دلنشين دوستم در من شكل گرفته بود. طبق معمول متعارف، اين نوشته نيز به همان بلائي دچار خواهد آمد كه بقيه نيز. يعني اينكه مجبورم آنرا تكه تكه در صفحه ام وارد كنم. نكته ديگري كه ميبايست در اينجا مطرح كنم، اين است كه تصور و درك بسياري از دوستانمان كه در ايران زندگي مي كنند، شايد نسبت به زندگي ما افرادي كه در خارج از ايران زندگي مي كنيم، تا حدودي تخيلي و ناروشن باشد. هميشه به ما گفته شده و ساليان دراز تلاش و دوندگي با مضموني كه نامش را باصطلاح شركت در مبارزه سياسي نام نهاده بوديم، اين نكته در ذهنمان بوده كه بفهميم زندگي در ايران چگونه پيش ميرود. اما بگذار آناني كه در ايران هستند، نيز به زندگي افرادي بنگرند كه در محيط هاي اجتماعي ديگري زندگي را سپري ميكنند. شايد مشكل نان بطور مستقيم معضل ما نباشد و يا معضل زندگي غني در كشورهاي ثروتمند، اما همه ماها به موضوعات شبيه به هم مي انديشيم. عشق، حسرت، خوشبختي و اميد و امثالهم، موضوع فكر و زندگي بسياري از انسانهاست، بدون اينكه هيچ ربطي به محل زندگي شان داشته باشد. خوشبختي ربطي به جابجايي در جغرافيا ندارد. نه رفتن با بالاي كوههاي هيماليا براي مديتيشن، و نه تلاش براي تهيه همه آنچيزهائي كه امكانات زندگي محسوب ميشوند، هيچكدام انسان را در حل معضلات روان او كمكي نكرده اند. هركدام به سهم خود توانسته اند تا دوره اي او را سرگرم كرده و معضلات را كم و بيش در گوشه اي بايگاني كنند تا در دوراني ديگر سر بدر آرد. بهرحال اين هم تصوير بسيار ناچيزي است از يك زندگي كه شايد در نگاهي مستقيم هيچ شباهتي به روال عادي زندگي نداشته باشد!! بهرحال من سعي ميكنم اين نوشته ام را در بخشهاي كوتاه در صفحه نوشته هاي داستاني باز نويسي كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?