کلَ‌گپ

۰۴/۱۲/۱۳۹۳

نخستین روز مدرسه - دبستان توفیق - ابوالفضل محققی

یادها و خاطرات، نوشته‌های ابوالفضل محققی (2)
نخستین روز مدرسه! دبستان توفیق
کلاسی بسیار بزرگ در انتهای دالانی قرار داشت که دبستان توفیق را به دبیرستان توفیق وصل می کرد، دالان رابط بین بچه‌ها با نوجوانان و آرزوی رفتن به کلاسی از این سوی دالان به آن سوی بود.
نخستین روز درس با معلم قرآن شروع شد، با شلاقی چرمی در دست. او میخواند ما باید گوش می کردیم. من فقط پنجره‌های روشن بالای کلاس را میدیدم با درختان بلند سپیدار که پشت آن تاب می خوردند. و هیاهوی مبهم کلاس را که در گوشم طنین‌انداز شده بود. حیاط بزرگ مدرسه برایم تازگی داشت. با کلاسهائی بر دو طرف حیاط که پله می خوردند با نرده‌های چوبی سبز رنگ. زنگهای تفریح صدها کودک به حیاط سرازیر می شدند. ظهرهنگام پدرم از عدلیه به مدرسه می آمد، در اطاق آقای قائمی می نشست تا من بیرون بیایم. عصایش را بگردنم می انداخت. او در پیش و من پشت سر او. آن زمان هشتاد سال داشت. اما بسیار شق و رق راه می رفت! موقع راه‌رفتن زنجیر ساعت جیبی‌اش تکان می خورد و من با آن ریتم قدم‌هایم را تنظیم می کردم. با عصا مرا می کشید و به شوخی می گفت:" شلوغ اوغلانا توتمشام! " – پسر بازیگوش را دستگیر کردم – و این زیباترین خاطره راهپیمائی من از مدرسه به خانه بود. همسایه‌ها و دکان‌دارها می خندیدند و من به راه خود ادامه می دادم.
قسمت بیرونی مدرسه که مشرف بر خیابان بود، خانه نهاوندی قرار داشت. حاج علی‌اکبر نهاوندی معمار مشهور شهر که بسیار شوخ‌طبع بود. یکی از زیباترین تصاویری که از کودکی‌ام بجا مانده از سیمای پدر او بود؛ پیرمردی با محاسن کاملاً سفید که عبای نازک قهوه‌ای رنگی بدوش می انداخت در جادری ورودی خانه روی یک صندلی می نشست با پاکت بزرگی از نقل و شکرپنیر. صبحها هر بچه‌ای که از مقابل او رد می شد تا به مدرسه برود، سلامی به او میداد و یک تا دو تا نقل می گرفت. اسم او را حاجی منه و نقل گذاشته بودیم! او با آن چشم‌های درخشان، ریش سفید و نقلی که میداد اضافه می کرد: دهنت را شیرین کن درس‌ات را خوب بخوان!
او یکی از بهانه‌های اصلی من بود که عشق رفتن به مدرسه را در قلبم شعله‌ور می کرد. بسیاری از بچه‌ها بخاطر نُقل‌های او صبح اول وقت راهی مدرسه می شدند. همه چیز در فضائی انسانی جریان داشت. مدادهای چینی تازه به بازار آمده با آن شب‌کلاه‌های بوقی منگوله دار و رنگارنگ. لیوان‌های آب‌خوری پلاستیکی که داخل هم جمع می شدند. با دوات‌های مرکبی که همیشه جیب بغل بچه‌ها را سیاه می کرد و مشهدی حسن بقال که همه چیز در مغازه او یافت می شد از جنس‌هائی به قیمت دهشاهی تا دو ریال یا پنج ریال؛ از نان چالی تا شکلات کشی. مقابل مدرسه خانه وزیری‌ها قرار داشت بین خیابان ذوالفقاری و کوچه مشیرالدوله که دالان بزرگی این خیابان را به آن کوچه متصل می کرد. روی دالان بخشی از خانه وزیری‌ها بود که اصطلاحاً آن را " دالان آلته " یعنی زیردالانی می گفتند. آن زمان این دالان بلند و تاریک برایم بسیار عجیب و تا حدی ترسناک بود. دو در داخل دالان بود که همیشه آرزوی دیدن داخل آنها را داشتم. همزمان آمدن ارتش به زنجان شروع شد. سپاه ستاد 2، همراه با دهها سرباز و مستشار آمریکائی که تابستان لباس سفید می پوشیدند با دستکش‌های سفید، عینک آفتابی. مانند یک داستان رویائی بود. قد بلند با چهره‌های سفید. شهر به تصرف نظامیان در آمده بود. رژه سربازان، جیب‌های ارتشی و ساختمان‌های بزرگی که ارتش در آنها مستقر شده بود. هر دو خانه زیر دالان، آن درهای اسرارآمیز اکنون به اجاره ارتش در آمده بود، تحت عنوان مرکز ستاد و مشاوران آمریکائی. حال هر دو در باز بود با دو سرباز آمریکائی نگهبان بر آن. درها مستقیماً به حیاط پر گلی وصل می شدند که ایوان آنرا فرش بلند قرمز رنگ می پوشاند. درست مثل باغ جادو، مثل بهشت. مرا یاد باغهای داستان امیرارسلان می انداخت! چه عظمتی داشت. افسران آمریکائی با آن سرهای تراشیده، هیکل‌های درشت، لباس‌های اطوکشیده که در جیب‌های روباز حرکت می کردند، و مقابل دالان می ایستادند.
دالان ترسناکی خود را از دست داده بود. خبر از دنیای دیگر و جدیدی می داد که تحرک و نشاط با خود بهمراه داشت. چهره شهر عوض شده بود. خیابانها آسفالت شدند؛ ماشین‌های هزارخرواری به آرامی خیابانها را می کوبیدند؛ درشگه‌ها و گاری‌ها یکی یکی جمع می شدند و جای آنرا تاکسی‌های پابدا می گرفتند. حضور زنان در خیابانها بیشتر شده بود. زنان افسران ارتش که اکثراً بی‌چادر بودند، سیمای شهر را عوض می کردند.
بازاریان و کسبه سنتی، اعتراض داشتند. اما جرئت نمی کردند بیان کنند. بخشی از بازار خود را تکان میداد، رخت‌های کهنه گذشته سنت و رسم قدیم را دور می ریخت و سیمای خود را مدرن می کرد. درهای چوبی ارسی داشت جای خود را به ویترین می داد. بازار داشت رونق می گرفت. دیگر، گذاشتن تکه گج روی میزهای کوچک داخل دکان که گویا در حال خوردن نان و پنیراند، عوض شده بود. غذاخوری و چند ساندویچی.
حمام‌ها پر مشتری شده بودند. حمام‌رفتن سربازان برایم بسیار جالب بود. دهها سرباز با مشق نظامی که سرودی هم می خواندند، حمام‌های شهر را پر می کردند. دیگر حمام سنتی به تنهائی جواب نمی داد. نخستین حمام با دوش خصوصی. گرمابه شهرداری بسرعت ساخته شد، جنب سینما ستاره آبی و سینما جنب هتل تازه‌ساز بیمه که نشانه‌های شهری نوین بودند. فردای افتتاح گرمابه آخوندهای مخالف چنین تحولاتی دسته بزرگی از کسبه، لات‌ها، شیره‌کش‌ها راه انداخته و با سنگ و چماق به حمام حمله کردند. می گفتند: آب این حمام نجس است و کٌر نیست و کسانی که به این حمام می روند، نجس هستند. درگیری که تعدادی دستگیر شدند و غائله تمام شد. و رفتن به گرمابه شهرداری نشانه تجدد و آلامدبودن! چه بسا گرفتن نوبت از آن بیست و سه دوش ساعتها طول می کشید.
باشگاه افسران در انتهای خیابان فردوسی بسرعت ساخته می شد. باشگاهی که بعدها مرکز جشن‌های بزرگ و عروسی‌ها شد و نخستین جشن‌های مختلط زن و مرد در آن برپا گردید و صدای موسیقی در آن همیشه طنین‌انداز بود. زنان و دختران زیباروی شهر، در تقابلی اعلام‌نشده با زنان افسران قرار گرفته بودند. از یک‌طرف حسادت می کردند و از سوی دیگر آرزو داشتند که مانند آنها بپوشند، راه بروند و دلبری کنند. بازار چادرهای نازک گلدار مخصوص زنان زنجان به آرامی داشت کساد می شد. دیگر آن پنج‌تاب‌های زیر چادر خریدار چندانی نداشت. اما کنارگذاردن آن نیز ممکن نبود!
خانه‌های کنار خیابان‌ها بسرعت سیمای خود را عوض می کردند. دکانهای بیشتری باز می شدند و شهری که در آن هیچوقت سنت اجاره‌دادن خانه رایج نبود، اکنون داشت یاد می گرفت که بخشی از خانه خود را در مقابل پولی که آن روزها بسیار زیاد بنظر می آمد، اجاره دهد. و چنین شد که تمامی آن همه افسر و درجه‌دار به نسبت وضعیت مالی خود در خانه‌های مشترک با زنجانی‌ها قرار گرفتند و اجاره‌داری راه افتاد. اطاق‌های قدیمی داخل خانه‌ها بازسازی شدند و چهاردری‌های شیشه‌ای جای درهای کوتاه چوبی بین دو اطاق را گرفتند.
فروشگاه ارتش در دروازه ارک گشوده شد و برای نخستین بار ما شاهد مغازه‌ای شدیم شبیه سوپرهای امروزین. چه روزهای پر تحرک و شادی بود! عصرهای پنج‌شنبه دسته موزیک ارتش در سبزه‌میدان برنامه موزیک می گذاشت. روزهای بیست و یک آذر سان و رژه وسیع تمامی شهر را بخود جلب می کرد. فرمانده گردان موتوری سرگرد کردستانی بود. مردی که در همسایه‌گی ما زندگی می کرد. با ابهت سوار بر اولین جیب می ایستاد و پیشاپیش گردان موتوری حرکت می کرد. او برایم مانند خدای مجسم بود. فکر می کردم قوی‌ترین مرد زنجان است. اما وقتی گماشته‌اش چو انداخت که سرگرد هر شب از دست زنش کتک می خورد، تمامی آن ابهت و عظمت فروریخت! همسایه‌ها به شوخی می گفتند: باید زنش سان ببیند!
در کوتاه‌مدتی سیمای بسیاری از خیابانها عوض شد. درهای کرکره‌ای جایگزین درهای قدیمی شدند. مساجد سروصدایشان را پائین آوردند، چرا که حتماً در همسایه‌گی مسجد سرگرد یا سرهنگی خانه داشت. قمه‌زنی ممنوع شد. شور و حالی به شهر وارد شده بود. جوانها به سرووضع خود می رسیدند. صحبت به فارسی جزء واجبات بود. چرا که بدون آن ارتباط بسیار سخت می شد. رفیق‌شدن با بچه‌های ارتشی‌ها مزیتی محسوب میشد. همزمان راه‌آهن و بنگاه‌های اتوبوس و مینی‌بوس‌رانی رونق می گرفتند. فضا از بوی تحول آغشته شده بود. بازاریان متعصب، آخوندهای مخالف که حالا بسیار محتاطانه حرکت می کردند، هیئت‌های خود را گسترش می دادند. بی‌صدا. ترس از جذب‌شدن بچه‌ها به این دنیای جدید، آنها را بشدت نگران می کرد. بچه‌های بازاری و کسبه فعال شده بودند و یارگیری می کردند. جنگ اعلام‌نشده‌ای بین جوانان باصطلاح متجدد و سنتی جریان داشت. انجمن حجتیه بسیار فعال‌تر شده بود.
فضای آرام و رخوت‌انگیز شهر دیگرگون می شد، لباسها نوتر. صدای موسیقی شنیده می شد. گرامافون‌های تیپاز به میدان آمده بودند، رادیوهای کوچک توشیبا. تقلید راه‌رفتن افسران برای ما بچه‌های دبستانی یکی از سرگرمی‌ها بود. دنبال سربازان و افسران آمریکائی می افتادیم. هلو! هلو! آنها هم دستی تکان میدادند و ما خوشحال از این دست‌تکان‌دادن‌ها به خانه می رفتیم.
پسری بود بنام اسد. زال بود، چشم و ابرو و موی سفید. که خود مایه دست‌انداختن بچه‌های مدرسه بود. دلم برایش می سوخت. فکر می کردم چرا از خود دفاع نمی کند. چرا با سنگ انداختن، جواب بچه‌های مزاحم را نمی دهد. وضع مالی خوبی نداشتند. فقر عموماً همراه خود مظلومیت خاصی نیز همراه می آورد! شرم و بی‌اعتمادی را نیز! در یکی از روزها او هم سلامی به یک افسر آمریکائی داده بود. افسر آمریکائی یک کلاه سفید کپی به او هدیه کرده بود. کلاه، اندکی بزرگ بود. اما هربار که بر سرش می نهاد درست شبیه بچه‌های آمریکائی می شد. حال تمام بچه‌ها به حال او غبطه می خوردند. سفیدی مو، پلک و ابروی وی مایه حسرت شده بود. فکر می کردیم که او مثل آمریکائی‌هاست. جایگاه‌اش بالا رفته بود و از آن روز ببعد کار بچه‌ها افتادن دنبال آمریکائی‌ها و تکرار کلمه کلاه، کلاه، کلاه بود! معلم قرآن می گفت: مبادا به آمریکائی‌ها سلام بدهید. بابت هر سلام آن دنیا جوابگو هستید، اینها کافرند. به حمام شهرداری نروید؛ برای هر فیلمی که به دیدن‌اش بروید، در جهنم یکبار در دیگ خواهید جوشید و ... ما می خندیدیم، چرا که لذت سینما چیز دیگری بود!

ادامه دارد...

نخستین روز مدرسه - ابوالفضل محققی

یادها و خاطرات، نوشته‌های ابوالفضل محققی (2)
نخستین روز مدرسه! دبستان توفیق
کلاسی بسیار بزرگ در انتهای دالانی قرار داشت که دبستان توفیق را به دبیرستان توفیق وصل می کرد، دالان رابط بین بچه‌ها با نوجوانان و آرزوی رفتن به کلاسی از این سوی دالان به آن سوی بود.

قسمت بیرونی مدرسه که مشرف بر خیابان بود، خانه نهاوندی قرار داشت. حاج علی‌اکبر نهاوندی معمار مشهور شهر که بسیار شوخ‌طبع بود. یکی از زیباترین تصاویری که از کودکی‌ام بجا مانده از سیمای پدر او بود؛ پیرمردی با محاسن کاملاً سفید که عبای نازک قهوه‌ای رنگی بدوش می انداخت در جادری ورودی خانه روی یک صندلی می نشست با پاکت بزرگی از نقل و شکرپنیر. صبحها هر بچه‌ای که از مقابل او رد می شد تا به مدرسه برود، سلامی به او میداد و یک تا دو تا نقل می گرفت. اسم او را حاجی منه و نقل گذاشته بودیم! او با آن چشم‌های درخشان، ریش سفید و نقلی که میداد اضافه می کرد: دهنت را شیرین کن درس‌ات را خوب بخوان!
او یکی از بهانه‌های اصلی من بود که عشق رفتن به مدرسه را در قلبم شعله‌ور می کرد. بسیاری از بچه‌ها بخاطر نُقل‌های او صبح اول وقت راهی مدرسه می شدند. همه چیز در فضائی انسانی جریان داشت. مدادهای چینی تازه به بازار آمده با آن شب‌کلاه‌های بوقی منگوله دار و رنگارنگ. لیوان‌های آب‌خوری پلاستیکی که داخل هم جمع می شدند. با دوات‌های مرکبی که همیشه جیب بغل بچه‌ها را سیاه می کرد و مشهدی حسن بقال که همه چیز در مغازه او یافت می شد از جنس‌هائی به قیمت دهشاهی تا دو ریال یا پنج ریال؛ از نان چالی تا شکلات کشی. مقابل مدرسه خانه وزیری‌ها قرار داشت بین خیابان ذوالفقاری و کوچه مشیرالدوله که دالان بزرگی این خیابان را به آن کوچه متصل می کرد. روی دالان بخشی از خانه وزیری‌ها بود که اصطلاحاً آن را " دالان آلته " یعنی زیردالانی می گفتند. آن زمان این دالان بلند و تاریک برایم بسیار عجیب و تا حدی ترسناک بود. دو در داخل دالان بود که همیشه آرزوی دیدن داخل آنها را داشتم. همزمان آمدن ارتش به زنجان شروع شد. سپاه ستاد 2، همراه با دهها سرباز و مستشار آمریکائی که تابستان لباس سفید می پوشیدند با دستکش‌های سفید، عینک آفتابی. مانند یک داستان رویائی بود. قد بلند با چهره‌های سفید. شهر به تصرف نظامیان در آمده بود. رژه سربازان، جیب‌های ارتشی و ساختمان‌های بزرگی که ارتش در آنها مستقر شده بود. هر دو خانه زیر دالان، آن درهای اسرارآمیز اکنون به اجاره ارتش در آمده بود، تحت عنوان مرکز ستاد و مشاوران آمریکائی. حال هر دو در باز بود با دو سرباز آمریکائی نگهبان بر آن. درها مستقیماً به حیاط پر گلی وصل می شدند که ایوان آنرا فرش بلند قرمز رنگ می پوشاند. درست مثل باغ جادو، مثل بهشت. مرا یاد باغهای داستان امیرارسلان می انداخت! چه عظمتی داشت. افسران آمریکائی با آن سرهای تراشیده، هیکل‌های درشت، لباس‌های اطوکشیده که در جیب‌های روباز حرکت می کردند، و مقابل دالان می ایستادند.
دالان ترسناکی خود را از دست داده بود. خبر از دنیای دیگر و جدیدی می داد که تحرک و نشاط با خود بهمراه داشت. چهره شهر عوض شده بود. خیابانها آسفالت شدند؛ ماشین‌های هزارخرواری به آرامی خیابانها را می کوبیدند؛ درشگه‌ها و گاری‌ها یکی یکی جمع می شدند و جای آنرا تاکسی‌های پابدا می گرفتند. حضور زنان در خیابانها بیشتر شده بود. زنان افسران ارتش که اکثراً بی‌چادر بودند، سیمای شهر را عوض می کردند.
بازاریان و کسبه سنتی، اعتراض داشتند. اما جرئت نمی کردند بیان کنند. بخشی از بازار خود را تکان میداد، رخت‌های کهنه گذشته سنت و رسم قدیم را دور می ریخت و سیمای خود را مدرن می کرد. درهای چوبی ارسی داشت جای خود را به ویترین می داد. بازار داشت رونق می گرفت. دیگر، گذاشتن تکه گج روی میزهای کوچک داخل دکان که گویا در حال خوردن نان و پنیراند، عوض شده بود. غذاخوری و چند ساندویچی.
حمام‌ها پر مشتری شده بودند. حمام‌رفتن سربازان برایم بسیار جالب بود. دهها سرباز با مشق نظامی که سرودی هم می خواندند، حمام‌های شهر را پر می کردند. دیگر حمام سنتی به تنهائی جواب نمی داد. نخستین حمام با دوش خصوصی. گرمابه شهرداری بسرعت ساخته شد، جنب سینما ستاره آبی و سینما جنب هتل تازه‌ساز بیمه که نشانه‌های شهری نوین بودند. فردای افتتاح گرمابه آخوندهای مخالف چنین تحولاتی دسته بزرگی از کسبه، لات‌ها، شیره‌کش‌ها راه انداخته و با سنگ و چماق به حمام حمله کردند. می گفتند: آب این حمام نجس است و کٌر نیست و کسانی که به این حمام می روند، نجس هستند. درگیری که تعدادی دستگیر شدند و غائله تمام شد. و رفتن به گرمابه شهرداری نشانه تجدد و آلامدبودن! چه بسا گرفتن نوبت از آن بیست و سه دوش ساعتها طول می کشید.
باشگاه افسران در انتهای خیابان فردوسی بسرعت ساخته می شد. باشگاهی که بعدها مرکز جشن‌های بزرگ و عروسی‌ها شد و نخستین جشن‌های مختلط زن و مرد در آن برپا گردید و صدای موسیقی در آن همیشه طنین‌انداز بود. زنان و دختران زیباروی شهر، در تقابلی اعلام‌نشده با زنان افسران قرار گرفته بودند. از یک‌طرف حسادت می کردند و از سوی دیگر آرزو داشتند که مانند آنها بپوشند، راه بروند و دلبری کنند. بازار چادرهای نازک گلدار مخصوص زنان زنجان به آرامی داشت کساد می شد. دیگر آن پنج‌تاب‌های زیر چادر خریدار چندانی نداشت. اما کنارگذاردن آن نیز ممکن نبود!
خانه‌های کنار خیابان‌ها بسرعت سیمای خود را عوض می کردند. دکانهای بیشتری باز می شدند و شهری که در آن هیچوقت سنت اجاره‌دادن خانه رایج نبود، اکنون داشت یاد می گرفت که بخشی از خانه خود را در مقابل پولی که آن روزها بسیار زیاد بنظر می آمد، اجاره دهد. و چنین شد که تمامی آن همه افسر و درجه‌دار به نسبت وضعیت مالی خود در خانه‌های مشترک با زنجانی‌ها قرار گرفتند و اجاره‌داری راه افتاد. اطاق‌های قدیمی داخل خانه‌ها بازسازی شدند و چهاردری‌های شیشه‌ای جای درهای کوتاه چوبی بین دو اطاق را گرفتند.
فروشگاه ارتش در دروازه ارک گشوده شد و برای نخستین بار ما شاهد مغازه‌ای شدیم شبیه سوپرهای امروزین. چه روزهای پر تحرک و شادی بود! عصرهای پنج‌شنبه دسته موزیک ارتش در سبزه‌میدان برنامه موزیک می گذاشت. روزهای بیست و یک آذر سان و رژه وسیع تمامی شهر را بخود جلب می کرد. فرمانده گردان موتوری سرگرد کردستانی بود. مردی که در همسایه‌گی ما زندگی می کرد. با ابهت سوار بر اولین جیب می ایستاد و پیشاپیش گردان موتوری حرکت می کرد. او برایم مانند خدای مجسم بود. فکر می کردم قوی‌ترین مرد زنجان است. اما وقتی گماشته‌اش چو انداخت که سرگرد هر شب از دست زنش کتک می خورد، تمامی آن ابهت و عظمت فروریخت! همسایه‌ها به شوخی می گفتند: باید زنش سان ببیند!
در کوتاه‌مدتی سیمای بسیاری از خیابانها عوض شد. درهای کرکره‌ای جایگزین درهای قدیمی شدند. مساجد سروصدایشان را پائین آوردند، چرا که حتماً در همسایه‌گی مسجد سرگرد یا سرهنگی خانه داشت. قمه‌زنی ممنوع شد. شور و حالی به شهر وارد شده بود. جوانها به سرووضع خود می رسیدند. صحبت به فارسی جزء واجبات بود. چرا که بدون آن ارتباط بسیار سخت می شد. رفیق‌شدن با بچه‌های ارتشی‌ها مزیتی محسوب میشد. همزمان راه‌آهن و بنگاه‌های اتوبوس و مینی‌بوس‌رانی رونق می گرفتند. فضا از بوی تحول آغشته شده بود. بازاریان متعصب، آخوندهای مخالف که حالا بسیار محتاطانه حرکت می کردند، هیئت‌های خود را گسترش می دادند. بی‌صدا. ترس از جذب‌شدن بچه‌ها به این دنیای جدید، آنها را بشدت نگران می کرد. بچه‌های بازاری و کسبه فعال شده بودند و یارگیری می کردند. جنگ اعلام‌نشده‌ای بین جوانان باصطلاح متجدد و سنتی جریان داشت. انجمن حجتیه بسیار فعال‌تر شده بود.
فضای آرام و رخوت‌انگیز شهر دیگرگون می شد، لباسها نوتر. صدای موسیقی شنیده می شد. گرامافون‌های تیپاز به میدان آمده بودند، رادیوهای کوچک توشیبا. تقلید راه‌رفتن افسران برای ما بچه‌های دبستانی یکی از سرگرمی‌ها بود. دنبال سربازان و افسران آمریکائی می افتادیم. هلو! هلو! آنها هم دستی تکان میدادند و ما خوشحال از این دست‌تکان‌دادن‌ها به خانه می رفتیم.
پسری بود بنام اسد. زال بود، چشم و ابرو و موی سفید. که خود مایه دست‌انداختن بچه‌های مدرسه بود. دلم برایش می سوخت. فکر می کردم چرا از خود دفاع نمی کند. چرا با سنگ انداختن، جواب بچه‌های مزاحم را نمی دهد. وضع مالی خوبی نداشتند. فقر عموماً همراه خود مظلومیت خاصی نیز همراه می آورد! شرم و بی‌اعتمادی را نیز! در یکی از روزها او هم سلامی به یک افسر آمریکائی داده بود. افسر آمریکائی یک کلاه سفید کپی به او هدیه کرده بود. کلاه، اندکی بزرگ بود. اما هربار که بر سرش می نهاد درست شبیه بچه‌های آمریکائی می شد. حال تمام بچه‌ها به حال او غبطه می خوردند. سفیدی مو، پلک و ابروی وی مایه حسرت شده بود. فکر می کردیم که او مثل آمریکائی‌هاست. جایگاه‌اش بالا رفته بود و از آن روز ببعد کار بچه‌ها افتادن دنبال آمریکائی‌ها و تکرار کلمه کلاه، کلاه، کلاه بود! معلم قرآن می گفت: مبادا به آمریکائی‌ها سلام بدهید. بابت هر سلام آن دنیا جوابگو هستید، اینها کافرند. به حمام شهرداری نروید؛ برای هر فیلمی که به دیدن‌اش بروید، در جهنم یکبار در دیگ خواهید جوشید و ... ما می خندیدیم، چرا که لذت سینما چیز دیگری بود!
نخستین روز درس با معلم قرآن شروع شد، با شلاقی چرمی در دست. او میخواند ما باید گوش می کردیم. من فقط پنجره‌های روشن بالای کلاس را میدیدم با درختان بلند سپیدار که پشت آن تاب می خوردند. و هیاهوی مبهم کلاس را که در گوشم طنین‌انداز شده بود. حیاط بزرگ مدرسه برایم تازگی داشت. با کلاسهائی بر دو طرف حیاط که پله می خوردند با نرده‌های چوبی سبز رنگ. زنگهای تفریح صدها کودک به حیاط سرازیر می شدند. ظهرهنگام پدرم از عدلیه به مدرسه می آمد، در اطاق آقای قائمی می نشست تا من بیرون بیایم. عصایش را بگردنم می انداخت. او در پیش و من پشت سر او. آن زمان هشتاد سال داشت. اما بسیار شق و رق راه می رفت! موقع راه‌رفتن زنجیر ساعت جیبی‌اش تکان می خورد و من با آن ریتم قدم‌هایم را تنظیم می کردم. با عصا مرا می کشید و به شوخی می گفت:" شلوغ اوغلانا توتمشام! " – پسر بازیگوش را دستگیر کردم – و این زیباترین خاطره راهپیمائی من از مدرسه به خانه بود. همسایه‌ها و دکان‌دارها می خندیدند و من به راه خود ادامه می دادم.

من و تنهائی



"من" و "تنهائی"

    این روزهایم را تماماً در خانه میگذرانم. به کارهائی که عموماً معنی کار خانه را تداعی می کنند؛ خورد و خوراک، پخت و پز، جمع و جور کردن و ... هنوز شست و شو و رُفت و رُب جای چندانی باز نکرده اما دیر نخواهد بود که جای آن نیز گشوده خواهد شد.
    گاه جان را به هوای جنگلی می سپارم و ساعاتی در جنگل گشت و گذار می کنم. چشم و روح و جان را در صید غیرمستقیم حال و هوای جنگل می سپارم و خود سر بر بالش رویا می نهم و در اندرون خود به گشت و گذار می نشینم. با دوستان همدل، دلداری می کنیم و مباحثات و سر و گوش به هم میدهیم و به سخن دل نیز گوش؛ دوستان کمتر همدل را به مباحثه می کشانیم و تلاش برای پرکردن فاصله و نوشیدن شرب دلفریب رفاقت؛ آشنایان و نزدیکان و گاه مردمان دیگر را به نگاهی مهربان و لبخندی میهمان می کنیم بی هیچ اصراری به تملک و کنش متقابل.
    اینگونه گذران آن ساعت هست تا دیده هشدار دهد و گوش تیز گردد به صدائی و صحنه‌ای و سکوت بر جسم و روح و جان و همه کنش‌هایش حاکم شود و تمام وجود چشم شود یا گوش و درونم همچون مکنده‌ای ببلعد آن چیزی را که مجذوبم کرده است. گاه لبخند کودکی، گاه گذر حیوان نامتعارف در فضای جنگلی‌مان، گاه روباهی و گاه آهوانی. زنگ دوچرخه‌ای گذری، پیاده‌گانی از پیش روی و لبخندی و سلامی و جوابی.
    در تمام ساعاتی که زنگی اینگونه می گذرد، کلمه و شکل‌گیری‌اش در مرزهای درون ذهن باقی می ماند. به گلو نمی رسد و هوائی شکل نمیگیرد و گلوگاه به لرزه ماهیچه‌ها نمیرسد و هوائی که ملودیک گشته و از دهان برون آید. قفل داندان برقرار هست و زبان در دهان نمی چرخد، اگرچه زبان ذهن در چرخش دائم هست و جدال کلمات در ذهن به غوغای کلاغانی مشابه که هر روز بر باغ متروکی در همسایه‌گی ما تجمع می کنند و جهانی را به کنکاش و گفتگوی خود آغشته و مفهوم واقعی آلودگی صوتی را تداعی. مغز نیز تنها لحظاتی منحصر بفرد به همه این موجودات درون ذهن که هر کدام چون شمشیری چند لبه و تیز در گشت و گذار درون ذهن مشغولند هشدار به سکوت میدهد، وقتی گنجشگکی بر بسته غذای آویخته بر بالکن خانه‌ام می آویزد و سهم خود میگیرد و همراه آن بوی آشنای هشیاری‌اش را بر بالکن می پراکند و جیک جیکی باقی میگذارد و به سوئی می پرد.
    شاید در نگاه اول چنین گذرانی غیرعادی بنظر آید. چنین گذرانی را عموماً گذرانی بیرون از گردش دوران می فهمیم و روالی نامأنوس. اما وقتی به چهره آن خیره میشویم، اعماقش را می شکافیم و یا به اثراتش خیره می شویم، این احساس شکل می گیرد که:
    از تنهایی،
    مگریز به تنهایی مگریز،
    گهگاه آن را بجوی و تحمل کن.
    و به آرامش خاطر
    مجالی ده
    ...
   در تنهائی رازی بزرگ نهفته هست؛ رازی که ترا به تمامیت هستی پیوند می دهد. میدانی که تنهائی درون پیکره‌ای که بارگاه جلوس " من " نام گرفته؛ میدانی که گاه مرزهای بودن‌ات فراتر از شکل وجود توست و گاه حتی در قلب آنانی که دوستت میدارند جایگاهی خواهی داشت؛ میدانی که حضورت را حتی دورتر از تیررس نگاهت تشخیص میدهد آنی که باید تشخیص دهد؛ چه، آنی که ترا همچون خطر شناسائی می کند مثل آهوانی که از دور و فاصله معقولی به چشمان نگران به تو خیره میشوند و، چه    آنی که بوی ترا و حضور ترا خیلی دیرتر و دورتر از نگاه تو حس می کند و ترا می فهمد.
   تنهائی تو در راز " من " به جستجو می نشیند. این " من " تو، که از ریشه‌ای‌ترین وجه حیات‌ات جان گرفته تمام ترس‌ها،     نگرانی‌ها، حس ناامنی، تمنای ایمنی و امنیت و غیره را تداعی می کند؛ او را لذت‌ها و نگرانی‌هایش معنی و مفهوم می بخشد. تو به جستجوی هزارتوی آن می نشینی؛ گاه تن میدهی به همه تخیلاتی که با ساختار کلمه در ذهن، جهانی دیگر را شکل میدهد و ترا به گشت و گذارش می برد؛ گاه، دست از رویا می شوئی و داده‌های درون ذهن‌ات را بار دیگر جلوی خود پهن و به قضاوت‌اش می نشینی. گاه دستان‌ات را به کاری می گماری و ذهن‌ات را به بازیگوشی خود وامیداری و ...
این سوال مدام جلوی ذهن تو همچون تابلوهای نئونی بزرگ چشمک‌زنان خودنمائی می کند: آیا تنها تو تنهائی؟ وقتی از تنهائی خود بدر می آئی، می بینی که اشکال هستی و حیات را تنها میتوان با تنهائی‌هایشان بازشناخت و آنچه سخت می نماید، حذف فاصله بین این تنهائی‌هاست. میلیونها و میلیاردها و هزاران میلیارد تنهائی‌های فشرده شدن در هر شکل و " من " خودی می نماید و آنچه از چشم ناتوان ما بیرون می ماند، رشته‌ای است که این " من " ها را در هم ادغام می کند.
به خود میگویم: به چهره تاریخ و زندگی انسان نگاه کن، زنان در تمام تاریخ همیشه به همین زندگی که امروز تو بطور روزمره می گذرانی، سر کرده‌اند و ... آیا آنان که تمام شبانه‌روزشان را درون خانه‌ها و مشغله‌های درون خانه و گشت و گذار درون ذهنشان سپری کرده‌اند، تنهائی را بهتر از هر موجود زنده‌ای، بهتر و بهتر نشناخته‌اند؟ آیا نداشتن فرصت بیان این تنهائی، مساوی است با عدم درک آن و کنار آمدن با آن و پذیرش حضور آن در زندگی؟
اگر قادر باشم به فهم این نکته که: تنهائی فرصت بی‌نظیری است در چشم دوختن بی پرده به خود و زندگی خود؛ اگر بپذیرم که این فرصت و نگاه و کندوکاو میتواند مرا پالایش دهد و ترس‌ها و احساس ناامنی و غیره را از من دور بدارد؛ اگر بپذیرم که تنهائی مکتبی بی‌نظیر هست برای حیاتی سرزنده‌تر و واقعی‌تر؛ اگر بپذیرم که تنهائی اصلاً قابل قیاس با سرگرم کردن خود با شلوغی‌های روزمره، آنگاه باید به این همه انسانی که چنین زندگی را در طی تمام تاریخ پشت سر گذارده‌اند سر تعظیم فرود آورم. آنانی که حتی در تصورات و تخیلات خود نیز بیرون شدن از چاردیواری خانه را امری قطعی و الزامی نمیدانند و هزاران روز و ماه و سال را در محدوده کوچکی میگذرانند با انجام حیاتی‌ترین امور و کندوکاوی اصیل‌تر در درونیات خویش!

" من " و " تنهائی " باز هم بیشتر از اینها از همراهی و همبودی‌مان سخن خواهیم گفت!

This page is powered by Blogger. Isn't yours?