کلَ‌گپ

۱۹/۰۲/۱۴۰۰

نهم می، سالگرد پیروزی بر ماشین نظامی و جنایتکار فاشیسم مبارک باد!




واحدهای مختلف سربازان در پناه گاههای معمولی، در گوشه و کنار و پستی و بلندی های نزدیک رودخانه و پلی که توسط سربازان نازی با آتش بی امان حفاظت می شود، سنگر گرفته اند. آنها در انتظار دستور نهائی حمله می باشند. از جبهه آنها هیچ گلوله ای شلیک نمی شود. تنها کمتر از ساعتی به حمله نهائی باقی مانده. روز سی آپریل 1945 هست، در بخشی از شهر برلین. در سکوتی کاملاً غیرمنتظره بناگاه نیکلای ماسالوف، صدای گریه کودکی را می شنود. از آن لحظه به بعد، تمام صداهای دیگر حذف میشوند و او توجه اش را تماماً به شنیدن مجدد صدای کودک متمرکز می کند. صدا با حالتی ترس خورده و گریان مادرش را می خواند. کودکان تمام دنیا مادرانشان را با آهنگی شبیه هم صدا می کنند: ماما، مامان، مادر، مودر... ماموشکا...

برای نیکلای صدای کودک، انعکاس صدای میلیونها کودکی است که مادرشان را صدا می زنند؛ این میتواند صدای دختر خودش باشد؛ آهسته و سینه خیز خودش را به فرمانده گروه می رساند: من صدای یه کودکی رو زیر پل می شنوم. اجازه بدین برم اونو بیارم. مادرش رو صدا می زنه. فکر میکنم اگه اونجا بمونه حتماً کشته خواهد شد.

فرمانده نگاهی به نیکلای انداخته می گوید: مطمئنی؟

- صد درصد. او مادرش را صدا می کند و همزمان گریه می کند. فکر می کنم یا برای مادرش حادثه ای رخ داده و یا... شاید او تنها باشد...

- مواظب باش. برو، اما میدونی که این روزها آخرین روزهای جنگ هست. دلم نمی خواهد جنازه هیچ کدام از شماها رو در اینجا جا بذارم. سعی کن زنده بمانی و اگه بچه رو دیدی، اونو زنده برگردانی...

نیکلای، به جای خود بر میگردد. گوش تیز می کند. صدای بچه یکبار دیگر به گوش می رسد. زمان زیادی نمانده. باید پیش از آنکه آتش گلوله ها تمام فضا را پر می کند، بچه را نجات دهد. سینه خیز به سوی صدا حرکت می کند. صدا از زیر پل و کنار رود به گوش می رسد. در آنجا جنازه زنی جوان قرار دارد و کودکی که در کنار آن با تکان دادن مادر و گریه، از او انتظار واکنش دارد.

از آن لحظه به بعد نیکلای دیگر مکث نمی کند به سرعت خودش را به بچه میرساند و او را بغل گرفته و در حالیکه تمام بدنش را در پوشش خود قرار میدهد، پشت به پناه گاههای نازی ها و بسوی گروهان خود حرکت می کند.

در یک لحظه صداهایی می شنود و آنگاه آتش شدیدی در حول و حوش او به پا میگردد. او در حالیکه خم شده و تماماً بچه را در پوشش خود قرار میدهد، با زیگزاگ و پنهان شدن پشت موانع خود و بچه را از تیررس دور می کند. گروهان او، بدون توجه به برنامه حمله که هنوز نیم ساعتی به شروع آن مانده، با تمام قدرت به طرف نیروهای نازی آتش باز کرده و حتی از خمپاره و گلوله های تانک نیز استفاده می کنند. نیکلای اما درست زمانی که به سنگر خود می رسد، متوجه میشود که یه پایش گلوله خورده. با اینهمه با بچه به سوی پشت جبهه میرود. فرمانده دستور میدهد که بچه را هرچه زودتر به یکی از خانه های آلمانی تحویل دهد. همه خانه ها خالی است و هیچ کس در منطقه حائل محل درگیری حضور ندارد. بچه را به چادر ویژه کمک های اولیه میرساند. در آنجا، سربازان زخمی، دختران و زنان و مردان پرستار دور آنها حلقه می زنند و بچه دست به دست داده شده و هر سربازی چیزی به او میدهد؛ بیسکویت، قند، نان، با بوسه ای بر رویش، او را به نفر بعدی تحویل می دهند.

نیکلای پایش را نشان یک پرستار میدهد. آنها او را روی بستری می خوابانند و ...

 
نیکلای پس از پایان جنگ به روستا و خانواده اش بر میگردد. سالها بعد، از روی طرحی که روی کبریت قرار گرفته بود، با مجسمه سرباز پیام آور صلح آشنا میشود. نام او در روزنامه ها منعکس میشود و با او مصاحبه می کنند و از جزئیات بیشتری مطلع میشوند. چندین سال بعد در برلین بعنوان شهروند افتخاری نامیده میشود و در دیدار با مردم و مراجعین، خانه ای در اختیارش قرار میدهند. مردم در تمام مدت اقامتش به او مراجعه می کردند. صدها نامه تشکر برایش رسید که در آن نویسندگان مدعی بودند که آن دخترک بوده و او آنها را نجات داده است. یک روز زنی به آن خانه وارد شد و دسته گلی به او داد و او را در آغوش گرفت. زن گفت: من هیچ وقت کاری را که تو برای من انجام داده ای، فراموش نخواهم کرد.

نیکلای اما همزمان به گروهانش فکر می کرد که بسیاری از آنها آن روز جانشان را از دست داده و برای همیشه در خاک آلمان به خاک سپرده شده اند. چند روز پس از آن، او با هدایا و وسائلی که مردم بعنوان یادبود به او داده بودند، به روستای خود باز گشت.

نماد سرباز رهائی بخش، خود سرگذشت دیگری داشته است. مرگ بیش از هفتاد و پنج هزار سرباز تنها در روزهای پایانی جنگ و پس از آن که در اطراف برلین به خاک سپرده شده بودند، هنرمندان و مسئولین دولت شوروی را بر آن داشت تا یاد و نام و نشانی از آنها در برلین برپا دارند. بر اساس توافق رسمی، نمادهای سربازان شوروی در برلین ابدی است و هر دولتی در آلمان روی کار باشد، موظف است تا از آن نگهداری و در حفظ و مرمت مداوم آن با بودجه دولتی مسئول باشد.



یوگنی ووچتیچ، هنرمند مجسمه ساز در روزهای بعداز جنگ در برلین بود. از او خواسته بودند تا نمادهائی از پیروزی بر فاشیست ها و کارهائی عرضه کند. او به سربازان جنگ مراجعه کرده و به آرشیوها سرکشی کرد. هزاران موضوع و روایت درباره حضور سربازان شوروی در برلین همراه با عکس و شرح و نوشته در اختیارش قرار گرفت. بالاخره او تصمیم گرفت برخی مجسمه ها تهیه کند. شرح کاری که نیکلای ماسالوف انجام داده بود، بیش از همه موضوعات ذهنش را به خود مشغول کرد. او، با شرحی از مختصات نیکلای همراه با عکسی از او، مجسمه ای تهیه کرد که در دست چپ او دخترکی آلمانی قرار دارد و در دست راست وی مسلسل؛ بر روی صلیب شکسته نازی ها و بازمانده در خاک غلطیده آرم آنها.

نمونه های کارش را به مسکو برد و وقتی آنها را برای نظرخواهی از یوسف ویساریوویچ استالین به کرملین بردند، او با نگاهی به مجسمه خود رو به یوگنی ووچتی کرده وگفت: ها؟ بنظر خسته شده ای از این مرد سبیلو!؟ خب، نشان بده ببینم دیگه چه کارهائی آماده کرده ای؟

ووتچیچ نمونه های مدل ها را پرده برداری کرد و بالاخره نمونه سرباز رهائی بخش با دخترکی در آغوشش، جلوی چشمان استالین قرار گرفت. برقی در چشمانش درخشید و گفت: این مجسمه را باید به بزرگترین اندازه ای که امکانش هست، آماده کرد و در برلین برپا داشت تا بشریت بفهمد که برای ما، زندگی کودکان و آیندگان از چه اهمیتی برخوردار هست و چرا غلبه بر فاشیسم و حفظ جان کودکان از اهمیت بنیادینی برای ما برخوردار است. اما بهتر است تفنگ را که نشانه ای موقت از دفاع از جان مردم هست حذف کنی و چیزی سمبلیک تر که جنبه ای جاودانه و تاریخی داشته باشد بجایش قرار بده؛ چه فکر می کنی؟ بهتر نیست از شمشیر استفاده کنی که به طرف زمین هست و تنها در صورت حمله بالا آورده میشود؟

بدین سان، مجسمه نیکلای ماسالوف همراه دخترک شکل گرفته و در سال 1949 در بنای یادبود ویژه بیش از هفت هزار سرباز در پارک تریپ توف در بالاترین نقطه آن قرار گرفت... 







This page is powered by Blogger. Isn't yours?