کلَ‌گپ

۲۲/۰۱/۱۳۸۱

روزي كه زنداني شدم، با حدود بيش از 130 نفر، ما رو به بازداشتگاهي منتقل كرده بودند كه تشكيل شده بود، از چهارتا اتاق و يه آبدار خونه. دوتا دوش و چهار تا دستشوئي. اين عده رو در چهارتا اتاق و آبدارخونه تقسيم كردند. تو اتاق ما 28 نفر رو جاي دادند. يه اتاقي به ابعاد سه و نيم در چهار متر با سه متر ارتفاع. توي اين اتاق سه تا تخت سه طبقه بود كه در واقع ميتونستيم 9 نفر رو روش جا بديم. البته ما به بچه ها قبولانديم كه بايد دونفره و در جهات مختلف بخوابند. و عموماً بچه هاي درشت اندام رو رو تخت ميخوابونديم. روز اول، واسه اينكه از ما زهر چشم بگيرن، در اتاقها رو هم بسته بودند. و البته روز بعد، ديگه در ها رو باز گذاشتند. اينكه ما در آن مجموعه چه كار كرديم و چگونه روزگار رو سپري ميكرديم، بماند. بالاخره هركس در يه گوشه اي و متناسب با شرائطي كه باهاش در گير ميشه، خودشو تطبيق داده و زندگي ميكنه. اما نكته اي كه منو به ياد آن دوره از زندگي ام انداخت، يادآوري آقاي قاسمي بود در مورد اينكه دنياي بلاگ نويسي را به همان اندازه اي ببينيم كه در واقعيت هست. نه چيزي بيشتر. در آن روزها، انگار كه ما دنيائي كار داشتيم. چه از سازماندهي امر نظافت، و چه برنامه هائي كه ميبايد در مورد استفاده از حمام و اينها تنظيم ميكرديم. حتي تنظيم برنامه بگونه اي بوده كه مسئله غسل كردن احتمالي براي بچه هاي مجاهد هم در برنامه ريزي وارد شده بود... خلاصه اينكه براي خودمون مقسم غذا، برنامه هاي مطالعاتي، روابط مخفي با بيرون، روابط عمومي با ملاقاتيها، ليست نيازمنديهاي عمومي، ورزش، بازي ... و خلاصه همه چيز رو سازماندهي كرده بوديم. انگار تمام دنيا در يه طرف قرار گرفته بود و ما 130 نفر، يه طرف. وقتي پس از حدود دو ماه، عده اي را آزاد كردند، از اتاق ما حدود 16 نفر در ليست آزاد شده ها بود. مانده بوديم 12 نفر توي يه اتاق... احساس دلتنگي و تنهائي ميكرديم. فكرش را بكنيد! دوازده نفر در يك اتاق و احساس تنهائي و دلتنگي!!! وسط سقف اين اتاق، گنبدي شيشه اي درست مثل حمام هاي عمومي درست كرده بودند كه تشكيل شده بود از پنجره هائي بسيار كوچك در قطع بيست در بيست. تمامي شيشه هاي اين پنجره ها مشبك بودند و عملاً نميشد چيزي از بيرون را تشخيص داد. تنها يكي از اين شيشه ها كه پنجره اش در حالت عمود بر سقف قرار داشت، شكسته بود ـ و شايد آنرا از بيرون ساختمان باز گذاشته بودند تا هواي اتاق عوض شود. گاه گاهي فرصتي كه بدست مي آمد و احياناً سايرين در گير خواندن نشرياتي بودند كه از بيرون بطور مخفيانه به دستمان ميرسيد، بالاي تخت سوم مي نشستم و از اين دريچه به آسمان نگاه ميكردم. در يكي از روزها متوجه كبوتري شدم كه انگار با دستي نامرئي درست در همان محلي دور ميزند كه محدوده پنجره باز بالاي سرم، در آسمان شكل داده بود. وقتي به پرواز خيالم ميدان دادم، خودم را به كبوتر رساندم و از آن بالا به اين ساختماني نگاه كردم كه خود درونش نشسته ام. با همه آن افرادي كه در اين مجموعه قرار دارند و تمامي مسائلي كه روزانه با آنها درگير هستيم. از مباحثات سياسي گرفته تا فلان رفتار و بهمان گفته و فلان درگيري و خلاصه اينجور مسائل... از همان بالا، با كبوتر اوج گرفتم، بالاتر رفتم و آنگاه ديدم كه اين ساختمان در يكي از محله هاي رشت قرار دارد، بعدش متوجه شدم كه شهر رشت زير پايم هست، وقتي به كبوتر نگاه كردم، متوجه شدم كه هنوز خسته نشده. پس بازهم اوج گرفتيم و اينبار تمام استان گيلان و سپس سرزميني با نام ايران زير پايمان قرار گرفت. كبوتر كه انگار قصد داشت جانش را در اين بازي بگذارد، پذيرفت كه باز هم بالاتر برويم . ما كماكان بالاتر رفتيم. تا آنجائيكه ديگر كره زمين مثل يه توپ زير پايمان بود. در آنجا مكث كرديم و نفسي هم تازه. از آن بالا به پرواز خيالم ميدان دادم تا به آرامي پايين بيايد، و به آن آدمي بنگرد كه بر روي تختي در اتاقي در كنار 12 نفر ديگر قرار گرفته و با حدود 50 نفر در يك بند زندگي ميكند. با دنيائي از معضلات و مشكلات كه انگار پاياني بر آنها متصور نتوان شد. ناگهان خنده اي تمام صورتم را پوشاند. ديگر كبوتر از صحنه دور شده بود. اما من مانده بودم روي تخت. و خنده اي كه بر چهره ام باقي ماند. روزهاي ديگر هم به سراغ آن مكان رفتم و آن دريچه مرا به كبوتر و آزاد شدن از خود و آن بند پيوند ميداد. گاهي كبوتر را ميديدم. و او براساس قراردادي نانوشته، فقط در همان محدوده پرواز ميكرد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?