کلَ‌گپ

۲۰/۰۲/۱۳۸۱

چند روز پيش رفته بودم پيش يكي از دوستان. مدتي بود كه ديدار حضوري نداشتيم. اگر چه گاهي به هم ميل ميفرستيم ـ البته من چند صفحه مي نويسم و ايشان در چند خط ” فارگليسي“ دريافت نامه را بما اطلاع مي دن!!! ـ خلاصه بعداز اينكه با هم كمي در ماسينجر چاتيديم، گفتش: ” خب بلند شو بيا اينجا. راهي كه نيست.“ بعداز گرفتن آدرس خونه جديدش، راه افتادم. در همين فاصله شنيدم كه ” پيم فورتاون“ رهبر يكي از احزاب اولترا راست جديدالتاسيس هلند كشته شده. دريافت خبر دقيقتر رو موكول كردم به وقتي كه ميرم پيش دوستم. همان نزديكي هاي خونه اش بودم كه خودشو ديدم. من خوش خيال، فكر كردم واسه من منتظر مونده تا راه رو گم نكنم. اما ميگه: ” ديدم دير كردي، خواستم برم تا پمپ بنزين سيگار بگيرم.“ خلاصه سوارشده و نشده، غرزدنش شروع شد. چرا اينقدر دير كردي، چرا اينجوري رانندگي مي كني... من كه از ديدن چهره دوست داشتني اش سير نمي شم، با اين حرفهاش بيشتر خنده ام ميگيره. هميشه همينطور بوده. اصلاً فرق نكرده. اگه بهش اعتراض كني، خشتك آدم رو در مياره. اگه چيزي نگي، خودش متلك بارت ميكنه. اگه تو بحث موضوع رو يه خورده كش بدي، وسطش مي پره و ميگه: ” بابا، تو هم گا... ما رو، ول كن ديگه، چقدر كش ميدي. من كه با تو بحث ندارم. تو كس خل شدي و رفتي پي كارت .... “ به اين ترتيب، تو ديگه نميدوني چي بگي. خصوصاً كه تو خونه اش هم ميهمون باشي! نه اينكه دلخور ميشم. اصلاً. فقط ميخوام اين تصوير رو بدم كه با اون، هيچ چيز قابل پيش بيني بروز نمي كنه. نه اينكه بگم غيرعادي است. اما هميشه حرف آخر رو اون بايد بزنه. نميدونيد، وقتي كه با هم داريم تو ماسينجر چت مي زنيم، در بخش آخرش، بايد يه دوسه تا پيام بده و بعد بره. و اگه تو بخواي حرفي بزني و جوابي نشنوي، امكان نداره. اون نه تنها بايد جوابشو بده، بلكه آخرين حرف و حديث رو هم مطرح كنه. كوله پشتي كوچيكم رو تو اتاق بغل آشپزخونه ميذارم. تو اتاقش، يه تخت يه نفره هست ـ بفكر مجردائي مي افتم كه بعداز اينكه اقامت ميگيرن و خونه، در زمان خريد وسائل خونه، اول همه تخت دونفره ميگيرن. ميگم: بابا، حالا چه احتياجي به تخت دونفره هست؟ ... اما جواب اونا نشان از آرزوهاي مبهم داره. چون شايد يكي رو به خونه اش دعوت كرده. انگار نميشه همون پايين و رو زمين عشق بازي كرد... ـ بگذريم. باز حاشيه رفتم. يه تخت يه نفره، ميز كامپيوتر، و يه تلوزيون و قفسه كتاب در طرف ديگه... در واقع روزا اتاقش محل كاره، شبها وقتي ميخواي اخبار نگاه كني و يا بهرحال فيلمي، ميشه اتاق نشيمن، و وقتي چراغ خاموش شد، و روي تختش لم داد، اتاقش ميشه اتاق خواب. نكته بسيار جالب در اينه كه اتاق دخترش بنظر از اتاق خودش بزرگتره. تو اتاق اون، در كنار همه چيزهاي كه نشان از اسباب بازيهاي دوره هاي سني مختلف داره، پوستري هست كه پدرش از كولاژ عكسهاي اون درست كرده، و ميمون خوشگلي كه دستاش از پشت به پايه هاي قفسه كتابش حلقه زده، و يه سگ سفيد كه زير تختش رو زمين پهنه و انگار تو وقت خواب، نگهباني اش رو به عهده داره. گفتم دخترش، بد نيست درباره اون بنويسم. تقريباً چهار سال و نيم ميشه كه من اونو نديده بودم. يعني وقتي كه اونو ديدم، تقريباً سه سال يا سه سال و نيمش بود و در طي يكسال و خورده اي، من يه چند باري پيش اونا رفته بودم. ولي تمام اون زمانها، ما با هم سربه سر مادرش ميذاشتيم و مي خنديديم. وقتي بهشون زنگ زدم، گوشي رو دختر برداشته بود. بهش ميگم: تو منو ميشناسي؟ ميگه: ” آره. “ مادرش ميگفت كه اون منو بخاطر لاك ناخن هاش، هميشه بياد مياره. چون من بهش كمك كرده بودم كه دست و پاشو لاك بزنه و سرلاك زدن ناخن هاي پاي مادرش، كلي با هم خنديده بوديم. وقتي اونو ديدم، همان دختر صميمي و خندان. حتي اينبار آنقدر مي خنديد كه من واقعاً هاج و واج مونده بودم. سر هرچيزي من و اون با هم مي خنديديم. مثلاً به مادرش ـ من نميتونم اين دوستم رو با اسمي كه نمود يه نقش هست، خطاب كنم. نميخوام بدون اجازه خودش هم، اسمشو بگم. واسه همين ميگم: دوستم. ـ ميگم: ” حالا شام چي داري؟“ ميگه:” مگه تو شام نخوردي؟ من كه تو رو واسه شام دعوت نكردم. نون هست و اينجا كره و مربا هم هست. اگه اينها خوشت نمياد، برايتون يه نيم روي الكي درست ميكنم. ميگم: ” نه به اون قورمه سبزي كه در اولين ديدارمون بما داده بودي، و نه اين نيم رو بازي...“ ميدونم كه الان جوش مياره!! ميگه: كس خلي؟ من براي خودم اون قورمه سبزي رو درست كرده بودم، حالا هم زمان شده بود با اومدن تو. دخترش مدام داشت مي خنديد. از لحن صحبتي كه دوستم با من داشت. بعدش ميگه: ” حالا دلم برا هردوتاتون سوخته. باشه، صبركنيد يه سالادي براتون درست ميكنم و يه چيزي هم با كدو بادمجان و مخلفات و اينها... دختر اما صداش در مياد: ” نه خواهش ميكنم، همان نيمرو الكي رو درست كن..... و بعد با تمام چهره اش مي خنده... و ميگه: نميدوني چقدر بي مزه درست ميكنه. معمولاً ديدارهائي كه بعداز سالها اتفاق مي افته، به يه سري بي برنامه گي ها دچار ميشه. و بجاي خود همين عاملي شد كه اون فيلم خيلي قشنگي رو واسه ام بذاره. خودش اين فيلم رو بيش از دهها بار ديده. با اينهمه با حوصله و دقت تمام نشست پهلوم و اين فيلم رو نگاه كرد و هرجائي كه لازم بود، متن دوبله شده آلماني رو براي من ترجمه ميكرد. فيلم از يه كارگردان ايتاليائي كمدي بود، كه يكي از فيلماش چند سال پيش جايزه اسكار برده بود. متاسفانه نه اسم فيلم يادم هست و نه اسم كارگردان. اما موضوع فيلم در مورد حلول شيطان در جان يك نفر بوده و حضور شيطان در زندگي روزمره و مناسبات فعلي توي جامعه... تقريباً حدود ساعت دو نيم شب هست. بحثي كشدار داشتيم كه يهو زد وسطش و گفت: تو هم كه حسابي كس خل شدي و هرچيزي رو بند ميكني به فلسفه و هي پيچ و تاب ميدي... من اصلاً حرفي با تو ندارم. مثل اينكه به اين زوديها نميخواي بفهمي كه چي به چيه... برو بابا، بعداز اينهمه مدت، هنوز هم كه هنوزه انگار آب از آب تكان نخورده... و بعدش رفت تو دستشوئي. به خودم ميگم: بابا مرض داري باهاش بحث ميكني؟ تو و اون كه هيچوقت نظر همديگه رو قبول نداشتين، حالا چته ميخواي مثلاً اونو تغيير بدي؟ مگه همين خصوصيتش نيست كه هميشه برات جالب و تحسين برانگيز بوده؟... وقتي از دستشوئي مياد، نيشش بازه. ميگم: خوب يه فحش ميدي و در ميري. اقلاً نذاشتي يه جوابي و يا يه فحشي بهت بدم و بعد بري تو مستراح روش حسابي فكر كني! برام جائي پهن ميكنه و خودش ميره سراغ مطلبي كه داره پرينت ميكنه. من ميرم سرجام و دراز ميكشم. و همينطور كه آروم آروم داره چشمام گرم ميشه، متوجه ميشم كه صداي صفحات مياد. انگار نشسته و داره اون مطلب رو ميخونه و به اين زوديها نبايد منتظر خاموش شدن چراغ آشپز خونه بود. چون اون هنوز داره رو ميزش به كاراش ميرسه... دخترش صبح تو آشپزخونه نشسته و داره مجله اي به زبان آلماني رو ورق ميزنه. ميگه: پس ديشب دعواي شما به بيرون كردن تو تموم نشد؟؟ و بعدش ميخنده. ميگم: نه، شانس آوردم. ديشب دلش به حالم سوخت. و زياد فحش نداد. و اون البته مي خنده. درست مثل عكسي كه با مادرش داره. بعداز رفتن اون، ميرم تو اتاق دوستم. خيلي آرام خوابيده. سعي ميكنم كه هيچ سروصدا نكنم. در اين لحظه دو نقش مختلف اتاق، يعني اتاق كار و اتاق خواب، با هم قاطي شده بود. من كتابي رو از تو قفسه برميدارم و نوشته اي رو كه بغل كامپيوتر هست و انگار اون ديشب همينو داشت مي خوند: ” مشكلات وفاق همگاني در كنار ولايت فقيه“ ؟؟؟ يه همچي چيزي. الان خاطرم نيست. خلاصه تا اون از خواب بيدار بشه، من به اندازه يه سطل چاي خوردم و تقريباً بيش از 70 تا 80 صفحه كتابو خوندم و بقيه شو هم ورق زده و برخي مطالب اونا رو دنبال كردم. كتابي بود در مورد سير تحولاتي كه طنز در ايران پشت سر گذاشته... بالاخره بيدار ميشه و اجازه ميده تا در آپارتمان كوچيكش، زندگي با آهنگي مناسب جاري بشه. وقتي به ميز آشپزخونه نزديك شد، اولين حرفش اين بود:” نمي فهمم روي اين صندلي ميخواي بشيني، يا اون يكي كه كتاب و جزوه رو جلوش گذاشتي؟“ ميگم: بابا، صبح بخير، صبح كه نه، نصفه روز به خير. نميشد با غر شروع نكني؟ چهره اش اما مثل هميشه دلنشين هست. انگار اون صميميتش رو اينطوري نشون ميده! واسه خودش چاي ريخت و بعدش يه تكه نون و مربا درست كرده و خورد و... ميگم: پس ما ، فلان چيزت ديگه؟؟؟ ... ميگه: ” مگه چلاقي، خودت وردار ديگه. مگه من بايد براي تو هم خودم فكر كنم كه چيزي بخوري؟ گشنه ات باشه خوب بر ميداري. نون كه هست و مربا هم هست... بحث فايده نداره. من هم دارم باهاش شوخي ميكنم. تو مسير حركت به طرف مركز شهر، ميگم: تو چرا همه اش با من دعوا داري؟ ميگه: مگه تو بلاگ نمي بيني من چه جوري جواب ميدم؟ من با همه همينطورم. و من فكر ميكنم كه خوانندگان بلاگش بايد خيلي خوشحال باشن. چون اون تو بلاگش صميمي است كه اينطور راحت جواب نامه ها رو ميده و درپي تشريح آلات تناسلي و قاطي شدن زن و مرد و دار و درخت و اينهاست. واقعاً هم همينطوره، چون وقتي با يكي احساس غريبه گي داشته باشه، يك كلمه حرف نمي زنه. ميريم پيتزا مي خريم. به پيتزائي ميگه:” مال منو هم سيرش رو زياد كن و هم تندش كن.“ و من و دخترش مي خنديم كه واي به حال ما كه بايد پهلوي اون با بوي سيرش راه بريم... تو هر چند دقيقه بعداز ياد آوري اين نكته، من و دخترش مي زنيم زير خنده. خودش هم شاكي شده بود. آخه انگار پيتزاي سير سفارش داده بود كه توش يه ذره اسفناج هم گذاشته باشن. بعدش كنار راين قدم زديم و در تمام مدت من غرق نگاه به اين مادر و دختر بودم كه چطور با هم حرف ميزنند و چطور از صميم قلب مي خندن. نه مادر شبيه مادراست و نه دختر شبيه فرزندي كه در كنار مادرش راه ميره. دوتا دوست، و در عين حال، نگاهها به هم كاملاً عاشقانه. هرازگاهي وقتي نگاه مي كنم، مي بينم دوستم نگاهش رو به دوردستا دوخته و در اعماق افكارش غوطه ور هست. با اينهمه هيچ كلمه اي و هيچ واكنشي رو بي جواب نميذاره. و دختر نيز، عليرغم اينكه از پياده روي خسته شده، اما مي پذيره كه راه پيشنهادي مادر رو دنبال كنيم. در مركز شهر، ميرسيم به مغازه ي عينك فروشي كه يكي از قفسه هاشو به مجموعه اي از عكسها و كارت پستالها و نشانه هاي همجنس گرايانه اختصاص داده. پوستري نظرم رو جلب كرده بود كه پسري داشت، شورتش رو به حالت استريپ در مي آورد. وقتي داشتيم به نشانه اي كميك كه آلت تناسلي مردانه اي رو به شكل عروسكي پشمالو با رنگهاي شاد و كلاه خودي خوشگل، نگاه ميكرديم، متوجه شدم كه اين مادر و دختر، چه راحت با هم در مورد طرح ها و آلت تناسلي زن و مرد صحبت ميكنند. درست مثل اينكه دارن در مورد ناخن پا و لاك ناخن دست حرف ميزنن. با هم به خونه اش برگشتيم و من كه خيلي خسته بودم رو تختش افتادم و اون، مشغول جواب به اي ميل هائي شد كه هم به خودش و هم به سايتش فرستاده اند. بعضي ها رو با يكي دو كلمه جواب ميده و بعضي ها رو ميذاره براي نگاهي ديرتر و دقيق تر. من اما تسليم خواب شده ام. از صداي زنگ در بيدار شدم. گفت: ” پدرم اومده و يه چيزي رو واسه اش بايد تايپ كنم. تو بخواب، اون زياد نمي مونه.“ پدرش وارد شد. غير مستقيم پدرش رو مي شناختم. برعكس آنچه كه اون فكر ميكرد، پدرش نشست و خلاصه با هم گپي جانانه زديم. اونم يكي دوبار به ما پيوست ولي بيشتر مشغول به جمع و جور كردن بلاگ و پاسخ هائي شد كه ميبايست مي نوشت. يكي دوباري هم كه اومد كنار ما، طوري نشست كه پدر احساس كرد، ديگه بايد بلند بشه و بره. من هم نيمساعتي ديگه موندم و بعدش باهاش خداحافظي كردم و راهي شهر خودم شدم كه در كشوري ديگه واقع هست. ساعت يك و نيم شب بود كه اومد رو خط و چند كلمه اي با هم چت كرديم و ... خلاصه ديداري بود شيرين و دوست داشتني. مثل هميشه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?