کلَ‌گپ

۲۰/۰۲/۱۳۸۱

امروز براي خريد و در عين حال قدم زدن و گردشي در شهر، به مركز آخن رفتم. راستش، هروقت مي بينم هوا خوبه، براي قدم زدن ميرم به مركز شهر آخن. ديدن مردم اونهم زماني كه هوا گرمه، خيلي با صفاست. با اينهمه انگار هوا در يك قرار داد نانوشته، دقيقاً با من سر جنگ داره. درست از لحظه اي كه ماشينمو در يكي از اين پاركينگهاي پرت و دور ـ كه البته مجاني هست ـ پارك مي كنم، هوا ابري ميشه و بعدش انگار تو آسمون هرچه بارانه، بايد در همين يكي دوساعت و اونم در مركز آخن بباره. در حاليكه به ويترين مغازه ها نگاه ميكردم، جسته و گريخته عابران رو هم از نظر ميگذراندم. يك حس عجيبي در آدم عمل ميكنه كه چهره و رفتار ايراني، افغاني و يا بطور كلي شرقي رو از بقيه ميشه به راحتي تميز داد. در فاصله اي حدود ده متر جلو تر از من، دختري بسيار زيبا رو و خوش اندام داشت مي اومد، بهمراه زني كه براحتي ميشد حدس زد كه مادرش باشه. درست لحظه اي كه نزديك من رسيده بودند، اين جمله رو از دهن مادر شنيدم: خفه خون بگيري، برو اونو پس بده. انگار دنيا رو سرم خراب كردن. با خود فكر ميكردم كه اگه اونا ميتونستند حدس بزنند كه من ايراني ام، آيا دختر احساس حقارت نمي كرد؟ آيا پيش اين و اون و بطور كلي ميشه چنين جمله تنفر انگيزي رو هم بكار برد؟ نميدانم. بمن حق بدين كه از ديدار چند روز پيش خودم با دوستم و برخوردش رو با دخترش، در اينجا يادي ميكردم. تفاوت چنان مصاحبتي صميمي با چنين صحبتي، آنقدر زياد بود كه ديگه تمام وقت من مثل گيج ها راه ميرفتم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?