کلَ‌گپ

۲۸/۰۲/۱۳۸۱

صبح دوشنبه هفته گذشته، ” نه آبش دادم، نه دعائي خوانده.... “ جگرگوشه اي را از جان خود كنده، و از خود دورش كردم. از جنس خودم بود. با من عجين بود و در من شكل يافته بود. ذره ذره، در من جان داشت. نبضش با نبض من ميزد. از شيره جانم حيات داشت و تنها زمانيكه خواست، راهي مستقل از كليت وجودم را پيش گيرد، در گلوگاهي به بند كشيده شد و تمام وجودم فرياد وامصيبتا سرداد. كنكاش بيهوده بود. او در همه جانم حضور داشت. فريادش در تمام وجودم مي پيچيد. و من عاجز ماندم از اينكه او بالاخره در كجاست. اصلاً كجا بوده؟ چگونه در من بوجود مي آيد، حيات دارد و من از ديدن و حس آن عاجزم... وقتي توانائي بينش انساني من كفايت نداد، به تجسم انسان روي آوردم و آنچه كه ماحصل كار بود، او را ديدم، كه در مسيري بسيار باريك در بند قرار دارد. باز هم دوره اي را به خوشي و خوبي گذرانديم. هركدام از ما به جاي خود فكر ميكرديم كه ميتوانيم راه همزيستي اختيار كنيم. اما منطق چيز ديگري ميگفت. و آنگاه كه منطق به قدرت نيز دسترسي دارد، چاقوي تيزي در دستي قرار ميگيرد، و ميشكافد آنچه را مبناي توافق دروني آدمي است، تا جگرگوشه ام را بيرون بكشد. همگان غلبه مجدد نظم بر وجودم را به من تبريك مي گفتند. و وجود بي جانش را در محفظه اي قرار داده و پيش رويم گذاشتند. گفتم: آنها نمي توانستند به تو دسترسي يابند، مگر اينكه از روي جنازه ام مي گذشتند. و من نيز در فرصتي بسيار غريب، در فريب نگاه چشماني قرار گرفتم كه در مسلخ كارزار، از لابلاي مجموعه ي پوشيده اي، با درخشش بي نظيري بمن خيره شده بود. آنجا ديگر، اختياري بر من نبود. هرچه بود آن چشم بود كه بر قلب و جانم احاطه يافت. ديگر چيزي نفهميدم، تا آنكه جنازه ترا در برابرم قرار دادند. حتي به خودم گفتم: ايكاش درست مثل تولد نوزادي، ميتوانستم حتي اگر لحظه اي شده، ترا لمس كنم. اما تو ديگر موجود بي جاني بودي. پاره كردن رشته پيوند تو از جانم، پايان كار بود. و من اكنون تنها مانده ام اينجا با سوراخي در جانم، آنقدر كه جاي خالي تو، نمود دردي جانكاه در من است. ريزش قطراتي روي پنجره خانه ام، حكايت از اين دارد كه زندگي پيش ميرود. و من نيز از اين وقفه زماني گذر خواهم كرد. جايت واقعاً خالي است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?