کلَ‌گپ

۰۱/۰۳/۱۳۸۱

در اطلاعيه هاي مختلف، شنيده ام كه اگه دلم ميخواد بلاگم آكتيو باشه و قابل دسترسي سايرين، مي بايد يه چند كلمه اي در آن بنويسم. به اين ميگن شانس الكي. من كه صبح امروز، تمام كوپن نگارش خودمو، در نامه اي براي گيله مرد مصرف كرده بودم، ناچار شده ام كه از كوپن فردا ـ شايد سالهاي بعدي رو، چون فردا هم ممكنه كه از پس فردا استفاده كنم!!! كي به كيه، اينجا كه صاحاب نداره، البته اميدوارم حسين درخشان اينو نشنوه. ـ براي امروز استفاده كنم. داستان استفاده كريديت از فردا، كاري بوده كه در خانواده ما رسمي متداول بوده. پدرم هميشه خدا، يه چند ماهي به كل كره زمين بدهكار بوده. وقتي حقوق بازنشستگي خودشو ميگرفت، در چشم بهم زدني مثل برفهاي چله كوچيكه، سه شماره آب ميشد. و دوباره روز از نو و روزي از نو. درواقع اگر چه پدرم بدهي هايش رو مي داد، اما روي زردي نسيه خريدن با ما بود و همواره بايد اونو تحمل ميكرديم. عادت به اين كار آنقدر بود كه ما همه چي رو به نسيه ميگرفتيم. از يخ گرفته تا باطري ري. او. واك. البته بابا بزرگم نيز به اين نوع مناسبات اجتماعي عادت كرده بود. فرقش در اين بود كه در خانواده ما، ضروري ترين نيازمنديها به نسيه خريده ميشد و بقيه رو درز ميگرفتيم. اما طبع پدربزرگ ما گرفتاريها رو بيشتر ميكرد. اون حتي وقتي هوس بستني ميكرد نيز، ما رو براي نسيه خريدن مي فرستاد. انگار نميشه از خوردن بستني صرف نظر كرد!! حتي يه بار بمن پول خريد چندتا باطري رو هم داده بود كه بروم و از مغازه الكتريكي نزديك بازار رشت، اونو بخرم. ولي طبق عادت گفته بود: ” بگو، بابام گفته كه چهارتا باطري بزرگ بدين.“ وقتي به مغازه مربوطه رسيده و اين جمله رو گفتم، تداعي حالتي شد كه انگار مي خواهم نسيه بخرم. و طرف هم از من پول نخواست. حالا من مونده بودم با اين پول كه چكارش كنم. بعداز ده دقيقه، دوباره به مغازه برگشته و گفتم كه: بابام پول باطري رو فرستاده.“ فروشنده با چنان تعجبي به من نگاه ميكرد كه انگار كار دنيا وارونه شده. چون اون كمتر از يكماه انتظار گرفتن نسيه خودشو نداشته. در مورد پدرم اما گرفتاري قضيه اين بود كه به شانس و اينها هم اعتقادي نداشت. كه مثلاً بليط بخت آزمائي بخره و با اون شايد يه چس فسقالي پول گيرش بياد و ما از گردن كج كردنهاي مداوم نجات پيدا كنيم. بهرحال فورمول استفاده از كريديت عموميت بيشتري داشته. مثلاً ما ابتدا مي بايد نان مونده رو ميخورديم و بعد به نان تازه ميرسيديم. وگرنه نان كهنه خراب ميشد و بايد دور ريخته ميشد. و اين حالت بگونه اي پيش ميرفت كه ما هميشه نان كهنه ميخورديم. البته براي دفاع از پدرم بگويم، نه اينكه فكر كنيد اون آدم زورگوئي بوده. ابدا. اما تركيب احساس درك برادرانم از وضع خانواده و بطور كلي وضعيت عملاً موجود فقيرانه، باعث ميشد كه ما به اين فورمولها گردن بذاريم. از بي اعتقادي پدرم گفتم. بگذاريد خاطره اي رو اينجا مطرح كنم. در روزگاري كه ما هنوز هشت نفره در يك اتاق سه در چهار زندگي مي كرديم، پدر بزرگ مادري ام يقه پدرم رو گرفته بود كه : سيد، تو بخاطر بي دين و ايمان بودنته كه اينقدر فقيري. اگه به نماز و روزه روي بياري، فكر ميكنم كه بهرحال تقي به در خواهد خورد. ناگفته نذارم كه نصايح بابا بزرگ ما زماني گل كرده بود كه ايشان در پي ساليان متمادي عياشي، قماربازي، عرق خوري، زن بازي و غيره، وقتي تمام هستي اش رو برباد داده، حالا برايمان اهل نماز و روزه شده بود. حدود سالهاي 46 بود، فكر ميكنم. يه روز بعداز مدرسه، وقتي وقت ناهار اومدم خونه، ديدم پدرم جانماز باز كرده و شروع كرده به خوندن نماز. من خودم را به نگاه كردن به درس و مشقم و خفه كردن پوزخندم مشغول كردم. تا اينكه برادران ديگه ام نيز رسيدند. وقتي برادر بزرگم در اتاق رو باز كرده و پدرم رو در حال خم و راست شدن ديد، پفي زد زير خنده. چند لحظه اي نگذشت كه پدرم هم زد زير خنده و يهو بلند شده و جانماز رو برداشته و رفت رو ايوان و اونو پرت كرد تو حياط خونه. وقتي برگشت، گفت: حاضرم از گشنه گي بميرم و بچه هامو يكي يكي دفن كنم، ولي براي چيزي كه نميدونم چيه، دولا فچم ـ راست و خم ـ نشم. همان شد كه همان شد. فرشتگان خدا هم بجاي آب و نان و رزق و روزي، هرچه نكبت تو دنيا بوده، رو سر خانواده ريختند. اما يه چيز جايش كاملاً محكم بود، طنز، خنده، و باخود روراست بودن، و البته زاد و ولد بي پايان...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?