کلَ‌گپ

۱۰/۰۳/۱۳۸۱

از غروب ديروز تا كنون، بيش از هزار دفعه ـ دروغ چرا، 999 بار ـ شنيده ام كه در اخبار هلند،‌ درباره آزاد كردن مردي بنام حكيم از زندان تركيه صحبت مي كنند كه بنظر حدود هشت سال پيش با همكاري دونفر ديگه يه دختر هلندي رو كشته و از بالاي كوه به دره انداخته و به دو دختر هلندي ديگه تجاوز كرده و آنها رو نيمه جان در كوه و كمن رها كرده اند. حالا تنها همين حضرت مربوطه در عين گرفتن بيش از چهاربار حبس ابد، ـ ابد اندر ابد ـ يهو مشمول قانون جديد عفو شده!!! ؟؟؟ بهرحال از كشورهاي سكولاري همچون تركيه بر مياد كه گاهي عفو بدن و تو اين بلبشو، يه بابايي آزاد بشه كه تمام پته بازيهائي همچون عفو و اينها رو بريزه رو آب. اما از آن مسخره تر، جار و جنجال مطبوعات و رسانه هاي گروهي هلند هست. تا جائي كه وزارت امور خارجه نيز به دستگاه قضائي تركيه اعتراض كرده و خواستار توضيح شده. نميدونم چه داستاني است كه در چنين كشورهايي با اينهمه جديت دنبال ميشه. هرچيزي رو ميشه تبديل كرد به مسئله اي ملي و درگيري و تفاوت بين ملتها. چنان اشك تمساح ميريزن كه آدم دلش كباب ميشه. صبح امروز بياد موضوع مشابه اي افتادم كه در دوران دبيرستان به آن برخورد كرده بودم. كلاس نهم بودم. سال پنجاه. سالهاي غريبي بود آن سالها. ـ بقول آن سرود و اشعار انقلابي معروف: “سال پنجاه!!! سالي كه زنگ بزرگ خون به صدا در آمد و طوفان شكوفه داد...“ ـ در آن سالها در كلاسهاي درس، تنها معيار عجيبي كه غلبه داشت، نه شاگرد درس خوان بود، نه بزن بهادر بودن مطرح بود، تنها و تنها كساني در كلاسها مطرح بودند كه بنحوي از انحاء به مسائل اجتماعي توجه نشان ميدادند و يا اهل كتاب و از اين حرفها بودند و يا به تئاتر و سينما و شعر و اينها علاقه مند بودند. بهمين دليل، اگه كسي ميخواست خودي نشان دهد، بيش از اينكه بفكر شاگرد اول شدن بيافتد، ميبايست طراح موضوعات سياسي و اجتماعي مي بود. در آن زمستان، برف معروف رشت و بطور كلي استان گيلان، سيستم آموزشي و امور درسي رو مختل كرده و گاهاً مدير و يا ناظم جاي معلمي را ميگرفتند كه غيبت داشتند. مدير به كلاسمان آمد. از آن ترياكي هاي دبش. كسي كه در همه مسائل پيشاپيش راه حل مناسب و كاملاً هماهنگ ارائه ميداد. با شيرين زباني كه ناشي از فرهنگ دود و دم بود. مدير گفت: بچه ها معلم رياضي تون اين ساعت نمياد. من هم كه حالشو ندارم بهتون رياضي درس بدم. بهتره كه اگه سوالي دارين مطرح كنيم و بشينيم صحبت كنيم. يكي از بچه هاي درس خوان كلاس كه بيچاره از روستاهاي دور، با سختي تمام خودشو به كلاس ميرسوند، گفت: آقاي مدير، ديروز در روزنامه ها نوشتند كه در يكي از كشورهاي آفريقايي، مثل اينكه اوگاندا بوده، به چهار دختر ايراني تجاوز شده. اينها از مجموعه بسيار كوچكي از ايرانياني بودند كه در آنجا زندگي مي كنند. چرا دولت ايران به اين كشور اعتراض نكرده و از اين دختران حمايت نكرده؟ مديرمان هم برگشت و گفت: بابا جان اين روزنامه ها رو بي خيال. تو همين كشور خودمان روزي صدتا ... دختر پاره ميشه، آب از آب تكان نميخوره، حالا مشكلمون شده اينكه بريم در مورد آن چارتائي كه آنسردنيا موضوعي براشون پيش اومده، جار و جنجال راه بندازيم. فكر مي كني، اين داخلي هاش، پرده كركره داشتند؟ فكر نمي كني كه دولت بايد فكر بحال همين ملت خودمون بكنه.؟ با خود فكر ميكنم: اگه اختيار احساساتمونو دست اين روزنامه نگارها و بطور كلي رسانه هاي خبري قرار بديم، ديگه چيزي ازمون باقي نمي مونه. يه روز خودشونو براي فلسطيني ها جر ميدن، فردا در مورد يه موضوع ديگه و حالا هم كه با تمام نيرو و انرژي دنبال كشف تناقضات و اختلافاتي هستند كه در بين هند و پاكستان هست. هيچكدامشون راحت و مشخص نميگه كه بابا جان هم آقاي پرويز مشرف، آدم بي شرفي هست، هم راج پاي رهبر حزب دست راستي بهاراتا جاناتا پارتي ـ حزب ملي جاناتا ـ و در كنار تمام اين بلبشوئي كه راه افتاده، مي شنوم كه همسر ” پرل “ خبرنگار آمريكائي كه براي مباحثه و گفتگو با احزاب متهم به تروريسم سر قراري رفته بود، توسط عده اي دزديده و به فجيح ترين شكلي به قتل رسيد، بچه اي بدنيا آورده و درست در راستاي همان ايده ها و اعتقاداتي كه داشتند، اسم بچه اش رو گذاشته ” آدم “ آنهم بمثابه ارزش گذاري براي انسان در مفهوم عام خود....

This page is powered by Blogger. Isn't yours?