کلَ‌گپ

۰۵/۰۳/۱۳۸۱

نمي دانم در وبلاگ كي اين نكته رو خونده بودم كه هروقت علت نوشتن من براي اينه كه به وبلاگم سرزده و ديده ام كه مدتي است چيزي ننوشته و حال مي بايد نكته اي رو توش وارد كنم، در واقع قافيه رو باخته ام. پيشاپيش بگويم كه حال جسمي ام زياد خوب نيست و كي ميدونه كه ديگه چه اوضاعي حال روحي ام داره. جالب اينجاست كه اونو نميشه مثلا با يه دماسنجي و يا خط كشي اندازه گيري كرد. فقط ميدونم كه حوصله خودمو ندارم. واسه همين تراوشات چنين روح و جسمي، حتماً يه چيز هچل هفي در مياد كه فقط بدرد عمه خدابيامرز ما خواهد خورد. ـ چون سواد نداشت كه بخونه و يا متوجه بشه كه چه گندي ميشه روي اين صفحه سفيد و خوشگل زد باري وقتي به خودم و دور و بر نگاه ميكنم، مي بينم كه حتي لحظه اي نبوده كه موضوعي در ذهنم مطرح نبوده باشه. حالا فكر نمي كنيد كه مثلا ميشه يكي از همين ساخته هاي اعوجاج رو ورداشت و در اينجا منعكس كرد؟ و بعد كسي و يا كساني ميان و از روي همين تكه از واكنش و فعل و انفعالات ذهني ام كه شايد چند دقيقه اي بيشتر در محدوده حياتم، موجوديت نداشته، روي كليت ساختار روحي و رواني آدم قضاوت ميكنه. ناگفته نذارم كه چند باري اومدم چيزي بنويسم، ديدم كه با اين صفحه آن رفاقتي رو كه لازمه، ندارم. زور كه نيست. اين صفحه با همه تلاش ارادي كه بخرج ميدم، به همان دفتري تبديل نميشه كه شايد بدون مخاطب ساليان سال توش براي خودم نوشته ام. و يا حتي نامه ها و ميل هايي كه با فراغ بال براي اين و آن مي نويسم. وقتي از اين منظر به قضيه نگاه مي كنم، به خودم ميگم: اون بيچاره هايي كه براي عده ي بيشماري مي نويسند، ديگه چي مي كشند؟ حتما اونا مي بايد ديگه خيلي دست به عصا باشن. و مراعات خيلي ها رو بايد بكنند ـ اگر چه در اين سرزمين مجازي به اين نكته بهاي كمتري داده ميشه. نميدانم براتون اتفاق افتاده كه گاهي حرفي و يا گفته اي و يا حتي جمله اي، عامل تكانهاي اساسي توي روح و روان تون بشه؟ دوروز پيش يكي از دوستان برام تلفن زده و خبر داد كه يكي از دوستان مشتركمان خونه اون هست و از من نيز خواست به جمع آنها بپيوندم. جالب اينجاست، وقتي داشتم با ماشينم بسوي خونه اين دوست ميرفتم، تو راه فكر ميكردم: روي چه موضوعي در آنجا صحبت خواهد شد؟ در دوره هاي مختلف زندگي پيش مياد كه آدم در دسته بندي ها و اشكال مختلفي از مناسبات قرار ميگيره و حالت وي در آن مجموعه زمينه ساز موضوعاتي ميشه كه درباره اش صحبت مي كنه. حال چه عضويت در يك حزب سياسي باشه و يا دسته بنديهاي دروني آن و يا حتي در همين دنياي بلاگستان. گاهي هم پيش مياد كه اصلا نميدوني روي چه موضوعي صحبت كني. و خود رو به موج حوادث ميسپري و سعي ميكني در لابلاي مباحث قرار بگيري. با اين همه ديدار آن شب، جالب بود. تركيب افراد نيز عمدتاً بگونه اي بود كه بهرحال حكايت از سرنوشتهاي مشابه داشت. از شركت كننده و يا شركت كنندگان فعاليتهاي سياسي در لحظه كنوني گرفته تا طرفداران جويائي فردي حقيقت و امثالهم. همه ما نيز در كليت خود از جنبه اي به هم شبيه بوديم. تقريباً در يكي دوماه گذشته هركدام از ما دوره اي در بيمارستان خوابيده و در واقع در جنگ و گريز با بيماري معيني بوده ايم. بناگاه يكي از دوستان رو به دوستي كرد كه در فعاليتهاي سياسي نه تنها آكتيو ميباشد، بلكه به نحوي از انحاء در شكل دهي انديشه هاي راهبر در اين جريانات دخيل است. از او پرسيد: چه فكر ميكني؟ آيا عدم حضور در آنچه كه فعاليت سياسي در شكل و شمايل كنوني و آنهم در خارج كشور پيش ميره، آيا انتخابي غلط هست؟ دوست ما در جواب گفت: اگه صرفا براي تسكين خودت اين سوال را مي كني، كه مثلاً چون در فعاليتها شركت نداري، بايد بگويم كه نه. هيچ اشكالي نيست. چون همه آناني كه باصطلاح درگير مسائل سياسي اند، در واقع در جنگ راه حلها شان اسير هستند و نه در گير تحول عملي در يك جامعه مفروض. ديگراني نيز در اين زمينه صحبت كردند. خودم نيز. با اينهمه جمله تكان دهنده توسط همان دوستي ارائه شد كه خود به نحوي از انحاء در فعاليت هاي كنوني شركت دارد. او گفت: شما چه فكر مي كنيد؟ آيا مناسبات يك فرد انساني با يك موضوع، تحت تاثير رابطه متقابل بين آبژكت با سوبژكت هست، و يا ميتوان براي هركدام از اينها موجوديت مستقلي قائل شد؟ من نمي خواهم اين موضوع و واكنش هاي سايرين را در اينجا منعكس كنم. اما اين جمله اي بود كه تمام آن شب و فردايم رو در خود بلعيد. راستش، وقتي انسان در خود انعكاسي از يك پديده را شكل ميدهد، انگار كه آن پديده را شناسائي ميكند. اما اساس اين شناسائي از كجا سرچشمه ميگيرد؟ اين سوال و متعاقباً مباحثي در پي آن، صحبت فرداي آن روز و حتي تا پايان شب بعد بود. اگر چه همين محفل كاملا صميمانه نيز، بي نصيب از جنگ و درگير شدن در مباحثات بي انتها نماند. اما در عين حال يك نكته در آن بارز بود، نميتوان با كسي حرف زد، اما به چشمانش نگاه نكرد. و اين مهمترين ايرادي است كه در زمان نگارش در اين وبلاگ بسراغم مي آيد. حتي گاهي فكر ميكنم كه بنا به شرائطي من نميتوانم آنچه كه مسئله ذهنم هست، را در اينجا مطرح كنم. انگار مي بايد در اينجا بقول آقاي يولداش، در نقد گفته هاي خاتمي، فقط درباره انشاء ” بهار را تعريف كنيد“ صحبت كرد. و يا مثلاً در مباحثات ادبي و جنگ هاي قلمي جبهه اي اختيار نمود. كه اين آخري ديگه به اندازه كافي و پس از طي اينهمه سال، كاملا حال آدم رو بهم ميزنه. خلاصه اين هم اوضاع ماست. گاهي يكي از سرشاخه هاي درختي در اين جنگل عجيب و غريب انديشه را گرفته و سعي مي كنيم كه جنبه هايي از موجوديت آن و برگهاي پيرامونش را توضيح دهيم. اما هستي ما درست همانند همان درختي است كه ميبايد به تمامي نگريسته شود. بهمين دليل، من فكر ميكنم كه بهتر است براي اين سرزمين وبلاگستان همان جايگاهي را قائل شويم كه ميتواند صرفاً گشت و گذاري در پاركي باشد و بس.... خلاصه خيلي بهم ريخته بود. اما اين همان چيزي است كه در اين لحظه در ذهنم عملكرد داره. و من قصد ندارم كه خود رو مقيد به اين بدونم كه انگار دارم، مقاله اي سفارشي براي روزنامه اي مشخص رو مي نويسم. چون نگارش بهترين بخشهاي زندگي براي ديگران و حفظ شلغم وشورباهاش براي خود، دست كمي از خود فريبي ندارد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?