کلَگپ | ||
۰۹/۰۳/۱۳۸۱
نميدونم شما هم اينطور چيزي رو شنيده ايد كه بتهوون در دوران جواني، زماني كه حدوداً سي سالش بود، گوش درد ـ شما چي ميگيد: درد گوش ، يا همان گوش درد؟ والله من موندم كه نكنه من از ساختار رشتي براي جاگذاري صفت و موصوف و مضاف و مضاف اليه استفاده مي كنم؟ اين وسواس از روزي در من جا باز كرد كه كتابي از فريدون كشاورز خوانده بودم بنام : گيلان......
او براي معالجه گوش درد!!! خود به پزشكي مراجعه و ايشان هم گوشش را بطور اساسي معالجه و از شنيدن تمامي هزاليات و جلفيات محروم مي نمايد. ميگويند اين ناراحتي براي بتهوون تا حدي بود كه حتي دست به خودكشي زده. بهرحال بعدها نه تنها به خودش، بلكه به تمامي بشريت نيز ثابت شد كه خلق موسيقي، اساساً ربطي به شنيدن ندارد و در واقع اين قلب ـ جنبه فيزيكي قلب مورد نظرم نيست!!!!!! ـ و يا بهتر بگويم اين جان آدمي است كه بايد گوش بسپارد، آنهم به همه صداهائي كه درونش شكل ميگيرد و يا حتي در كليت حياتش و آنگاه انعكاس آن، چه موزون و چه ناموزون، اگه كسي دل دهد، آنرا مي تواند حس كند. براستي اگه بتهوون از شنوائي عادي برخوردار بود، آيا ما بني بشر ميذاشتيم اون بيچاره به كار عادي خلق آثار بي نظير خود برسد؟؟؟ بهتر نيست دست از سر خيلي از اين تيپ آدمها برداشته و بذاريم به همون چيزي گوش جان بسپارند كه زمينه ساز غوغاي جانشان است؟؟؟
خب، اين مقدمه براي اين بوده كه بنويسم، ارزش گذاري بي پايه بسياري از ماها به علم و دانش و متخصص و از اين قبيل مسائل كار رو بجائي رسانده كه گاهي فكر مي كنيم، اونا بهرحال بهتر از ما بلدند و از اين قبيل. راستش بعداز گذشت دو سه هفته اي از عمل جراحي كه داشته ام، دارم به اين نتيجه ميرسم كه انگار جانمو بدست يه خياطي سري دوزي سپرده بودم. بي انصافها يه سري كارهائي رو انجام دادن كه ميشه اسمشو عمل جراحي گذاشت اما نميشه گفت كه جزئيات رو درست همونطوري دنبال كرده اند كه مثلاً مي بايست دنبال كنند. تو ذهن خودمون هم اينطور تداعي ميشه كه انگار همه پزشكان روي كره زمين، مدام در حال رد و بدل كردن آخرين تجارب و آخرين ابزار پزشكي و غيره و ذالك اند. اين تفاوت حتي ميتونه بين دو كلينيك با فاصله يازده كيلومتر هم صورت بگيره. يكي تو شهر آخن Aachen آلمان، و ديگري در شهر هرلن Heerlen در هلند. حالا درسته كه اونا همان بلائي رو سرم نياورده اند كه از سر توفيق اجباري سر بتهوون بيجاره آورده بودند. اما گاهي خنده ام ميگيره كه انگار دارم مصداق همان جوكي ميشم كه فكر كنم شنيده باشيد:
يه بابايي رفته بود جبهه و در اونجا بخاطر تركش خمپاره و اينها، سيستم دم و دستگاه جنسي اش از بين رفته بود. خلاصه بخاطر اين فاجعه ويژه، اونو از جبهه مرخص كرده بودن. وقتي بعضي از فاميل و آشنايان براي ديدارش آمده و ازش پرسيدند: خوب عمو!! تعريف كن ببينم، از جبهه چه خبر؟ گفتش: والله عمو كه چه عرض كنم، بگو خاله ....
حالا ما هم خودمونيم، تو برزخ گير كرده ام!!!!! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|