کلَ‌گپ

۱۵/۰۳/۱۳۸۱

غروب وقتي به خونه ام برگشتم، ديدم كه نامه اي از يكي از دوستان وبلاگيست دارم. در جواب نامه اش، ميلي براش نوشتم ـ حالا يكي نيست بما بگه، تفاوت ميل و نامه چي هست؟؟؟؟!!!! – بهرحال در آنجا اشاره اي كرده بودم به اينكه سالهائي پيشتر در حال نوشتن چيزي بودم كه يهو متوجه شدم، مگسي با هزاران سلول جمع شده در چشمش، داره بمن نگاه ميكنه. و وقتي متوجه شد كه من مسحور رفتار و اعمالش شده ام، احساسي از امنيت بهش دست داده و شروع به نظافت بالها و دست و پايش كرد. و وقتي مجددا نگاهمان به هم افتاد، احساس كردم كه الان داره تو ذهنش ميگه: اين بابا چيكار داره ميكنه.... حالا جالب اينجاست كه در همين لحظه، يه مگس درست روي دهنه ميكروفون نشسته و عليرغم اينكه يه چندباري هم از جاش پريد و رفت، بازم به اونجا برگشته و زل زده به سوراخهاي ريز توي ميكروفون... حتماً اين يكي داره ميگه: جل الخالق، اين بشر عجب چيزهائي درست ميكنه. اونوقت اگه احيانا كسي از دوستان از بلندگوي كامپيوترهاشون، صداي آرام وزوز بشنوند شايد فكر كنند كه من دارم اونا رو دست ميندازم. ديگه نميدونند كه مگس خانگي من، داره از طريق اينتر نت به مگسهاي ساير بلاد، پيامهاي ويژه ميده. چي ميدونم. شايد داره از كارهائي كه ما بني بشر انجام ميديم، براي اوناي ديگه جُك تعريف ميكنه.... **** امروز اتفاق عجيبي افتاد. بعداز اينكه ميل مربوطه رو ارسال كرده بودم، يهو اينترنتم قطع شد. وقتي كه داشتم شام ميخوردم، متوجه شدم كه اصلاً خط كابلم قطعه. چون تلوزيونم هم برنامه نداشت. در اين چند ساعتي كه هيچ برنامه اي پخش نميشد، بسياري از همسايه هام كه در طبقات ديگه ساختمان ما زندگي مي كنند، اومده بودن رو بالكن. با خيلي ها ميشد سلام و عليكي هم كرد. اين از آن موارد كاملاً ويژه است كه ممكنه هر چند هزار سال يكبار رخ بده. چون، مردم اينجا چنان به صدا و وزوز تلوزيون عادت دارن كه اصلاً يك دقه هم بيرون نمي يان. خصوصاً از ساعت شش بعدازظهر به بعد. مجتمع اي كه من درش زندگي ميكنم، درست مثل خانه سالمندان هست. بيشترشون پير و پاتال هستند و وقتي هم كه بمن برخورد ميكنند انگار من دارم بطور مستقيم، از حق بازنشستگي اونا زندگي مي كنم. اگر چه در مجموع رابطه مان با خوش و بش پيش ميره، اما بيچاره ها همه اش فكر ميكنند كه سرشون داره كلاه ميره. بگذريم. داشتم ميگفتم. تو همين فاصله قطع برنامه ها، سه رديف از همسايه هاي همطبقه من، رو بالكن ازم پرسيدن كه آيا تلوزيونشون خراب شده يا اينكه اشكالي از فرستنده پيش اومده؟ و بنده هم همچون فردي كاملاً كارآمد، بهشان اطلاع دادم كه اشكال از تلوزيون نيست و از اين حرفها.... براستي اگه اين برنامه ها تا چند روز همينطور قطع باشن، فكر ميكنيد چه اتفاقي رخ ميده؟ من فكر ميكنم كه تعداد مراجعات به دكتر و تقاضا براي قرص خواب و ناراحتي و نگراني و از اين حرفها زياد خواهد شد. آنها شايد در ذهن خود هيچ ايده خاصي نداشته باشن، اما بهرحال فكر ميكنم كه نميتوانند متوجه شون كه چقدر به مصرف صوت و امواج عادت كرده اند. و در كنارش به اين نكته كه بشينن و ببينند كه چگونه ديگران براشون فكر مي كنند و .... و اما، همسايه سمت چپي من از اين هم باحال تر هست. اون تنها فرد جوان در طبقه ماست. دختري است 25 ساله و پرستار. تابستان سال گذشته كه از دوست پسرش جدا شده بود، حال بسيار بدي داشت. بارها پيش مي آمد كه رو بالكن با هم صحبت ميكرديم. يه روز ديدم كه كتابي تو دستش هست. اونو بمن نشون داد. چيزي بود تو مايه هاي آئين دوست يابي و اينكه چطور ميشه با مردي و يا با زني دوست شد و از اين حرفها... دختر ساده اي است. كارش رو كاملاً علي السويه انجام ميده. نه آرزوي ترقي و كسب مقامي بالاتر داره، و نه حتي يكساعت هم از كارش غيبت ميكنه. بالاخره دوست پسري پيدا كرد. دوستش صاحب يه رستوران هست. و بدينسان، بيشتر غروبها اون تنها تو خونه هست. امشب اومد سراغم و ميگه: تو نميدوني چه بلائي سر اين تلوزيونها اومده؟ ميگم: چيزي نيست تا چند ساعت ديگه درست ميشه. و بعدش ميگم: ميخوام مثل تابستون آهنگ بذارم و باهاش حال كنيم. خنده اي كرد و رفت روي صندلي اش نشست. ساعت حدود نه شب است. البته هوا هنوز روشن و خورشيد تقريبا داره بار بنديلش رو مي بنده و ميره. وقتي يك موزيك ملايم گذاشتم كه با تكنوازي فلوت هست و برخي از آهنگهاي معروف رو با فلوت ميزنه، يهو متوجه شدم كه در جاجاي بالكنش، شمع روشن كرده و گذاشته و خودش درست در وسط اين معركه نشسته. خودتون ميتونين حدس بزنيد كه چه حالي به آدم دست ميده. خصوصاً زماني كه هنر براي مردم رو بكار مي بريم. يعني موزيك رو آنقدر بلند گذاشته بودم كه شايد كلاغها و موشها هم ميتونستند در تمام محوطه حول و حوش مجتمع ما صدا رو بشنون. و اما انگيزه من، حسي بود كه منو به شوق آورده بود. تجسم دختري جوان كه از زندگي خود راضي است و حال ميخواهد با صداي ملايم موسيقي خانه ام، براي خود فضائي عاشقانه بسازد... پس نبايد با جنباندن دهان، سكوت زيباي او را شكست. و من با زحمت زياد زيپ دهانم رو محكم نگه ميدارم. تا آن لحظه اي كه دوست پسرش هم ميرسد و با هم سلام وعليكي كرده و از هم جدا ميشيم. **** درست همين روزها بود، سال 98 كه ناتاشا برام زنگ زد: - الو، كمال، ” پريوت “ ـ سلامي خودماني به زبان روسي. چطوري؟ - بد نيستم ناتاشينكا. تو چطوري؟ ـ اين ناتاشينكا هم در روسي ميشه: عزيزكم، ناتاشا!!! ـ - ببين، برام مسئله اي پيش اومده كه به كمك تو احتياج دارم. - خوب، بگو. اگه از دست من كاري ساخته باشه، تو كه ميدوني، من دريغ نخواهم كرد. - نه، تلفني نميتونم بگم. بايد بيام اونجا. باش همونجا صحبت ميكنيم. حدود بيست دقيقه بعد، سروكله اش پيدا ميشه. يورا پسرك يازده ساله لنا هم باهاش هست. لنا زني است كه به همراه دختر و پسرش و مردي كه مثل دوست پسرش بوده، براي پناهندگي به هلند آمده و حال نه تنها جواب رد گرفته اند، بلكه هر لحظه ممكن است كه اونا رو به فرودگاه برده و سوار هواپيما كرده و به روسيه بفرستند. من جلوي در آپارتمانم، منتظرشون بودم. با هم وارد ميشيم. از يورا در مورد مادرش مي پرسم. خنده ناروشني ميكنه و با حالت سوال به ناتاشا نگاه ميكنه. بعد فقط ميگه كه: خاله ناتاشا برات توضيح ميده. ناتاشا شروع به صحبت ميكنه: امروز صبح پليس مياد تو اتاق اينها و ازشون ميخواد كه وسائلشون رو جمع كنند. حدود ساعت شش صبح. وقتي اونا مي پرسند: چرا اين وقت صبح؟ پليس اظهار بي اطلاعي ميكنه و فقط ميگه: بما گفتن كه شما قراره به كمپي ديگه منتقل بشين. اونا هم وسائلشونو جمع ميكنند و خلاصه بعداز دوساعت و نيم، يهو متوجه ميشن كه اونا رو آورده اند تو فرودگاه آمستردام. در آنجا امورات بي پرده تر دنبال ميشه و تعدادي پليس اونا رو دوره ميكنن. لنا شروع به گريه و زاري ميكنه و ميخواد از اين طريق توجه مردم رو جلب كنه. اما بيش از نگاههاي متعجب، هيچ چيز ديگه اي نصيبش نميشه. اونا رو از بخش كنترل پاسپورت و اينها هم ميگذرانند و حالا ديگه تو ترانزيت نشسته اند تا احياناً با پرواز مناسبي به مقصد روسيه ديپورت بشن. لنا و يورا با ايما و اشاره به توافقي ميرسن. يورا به يكي از پليسها ميگه كه بايد بره توالت و ازش راه توالت رو مي پرسه. پليس هم بهش نشون ميده و اون ميره طرف توالت. اما در يك لحظه استثنائي، از مسيري كه چك پليس هست، گذشته و توي سالن خودشو تو جمعيت گم و گور ميكنه. تو اين فاصله پليسها سعي ميكنند كه اونو پيدا كنند. و اون بجاي اينكه مثلا بره طرف اتوبوس و يا قطاري كه از زير فرودگاه رد ميشه، ميره تو پاركينگ و از يكي از ماشينهائي كه داره ميره بيرون، خواهش ميكنه كه اونو تا اولين شهر سرراه برسونند. خلاصه مياد تا آمستردام و بعدش قطار سوار شده و مياد پيش من... ناتاشا حرفشو در اين لحظه قطع كرده و خودش ميره سروقت يخچال و يه كولا براي خودش و يكي هم براي يورا مياره. در يك لحظه احساس ميكنم كه اين بچه در اين سن و سال درگير چه ماجرائي شده و چه بازيهائي بايد راه بندازه تا بتونه بمثابه حق انساني خود براي زندگي، در اين كشور بمونه. ناتاشا ادامه ميده: بعداز اينكه اين وضعيت پيش اومد، لنا شروع به جيغ و داد و بيداد كرده و اينكه پسرمو اگه بگيرن ميكشن و من بدون پسرم نميرم و خلاصه، پليسها اونو مجددا برميگردونن به سالن عمومي. در همين موقع يكي از خارجي هائي كه براي پيشواز خانواده اش آمده بود، وقتي از ماجرا اطلاع پيدا ميكنه، به يكي از مراكز حمايت از حقوق پناهندگان زنگ زده و اونا رو با خبر ميكنه. اونا هم سريعاً به شعبه خودشون در فرودگاه تلفن زده و خلاصه گند قضيه به گونه اي در مياد كه، پليسها در واقع حق نداشتن بدون اطلاع وكيل مدافع اين خانواده و بدون اينكه ابتدا يكماه و بعدش بيست وچهار ساعت به اونا مهلت بدن، اونا رو از كشور اخراج كنند. حالا برگشت مجدد آنها به كمپ يكطرف، خراب شدن حال لنا يكطرف. پليس تمام آدرسهائي رو كه از دوستان لنا داشته، جمع و جور كرده و عكسي هم از يورا به تلوزيونهاي چند استان ميفرسته و به تمام كيوسكهاي پليس نصب ميكنه كه اگه اين بچه رو كسي ديد، به پليس اطلاع بده. و اينطور وانمود كردند كه انگار اين بچه چندروزي است كه گم شده. خلاصه خواسته ناتاشا اين بود كه يورا چند روزي پيش من بمونه. از آنجائي كه هيچ اطلاع مشخصي وجود نداشت كه من با لنا آشنائي دارم، لذا امكان پيدا كردن اون تو خونه من و تكميل كردن خانواده و احتمالا اخراج كردن اونا، بسيار كم خواهد بود. اين كار براي من اصلا مسئله اي نبود. اما شرط ما اين بود كه يورا در تمام وقت توي خونه بمونه و اصلا بيرون نياد. مگر زماني كه من اونو با ماشين به جائي ببرم. در اين دوره زنداني شدن اين پسرك در خانه ام، او هرروز گوشه اي از چشم اندازهاي بيرون بالكنم را توي كامپيوتر نقاشي ميكرد. در اين فاصله بارها شد كه دوتائي با هم غذا درست كرده و براحتي تونستيم طوري رابطه مون رو سازمان بديم كه انگار سالها بوده كه با هم زندگي مي كرديم. خلاصه انگار نه انگار كه ممكنه هرزمان به سراغش بيان و اونو و يا منو دستگير كنن. همسايه هايم كه خودم به اندازه كافي براشون عجيب و غريب هستم، با سوالاتي سعي كردند كه بالاخره بفهمند كه اين بچه كيست. من گفتم كه برادر زاده ام هست و از آنجائي كه آنها نمي تونستند فرق زبان روسي و فارسي رو به خوبي متوجه بشن، زياد مته به خشخاش نذاشتن. بعداز يكهفته، لنا با وكيلي جديد، پرونده تقاضاي پناهندگي اش رو مجددا فعال كرد. و وقتي اوضاع در مجموع كاملاً مشخص و منظم شد، از طريق يكي از دوستان ايراني اش در كمپ، بمن زنگ زده و اطلاع داد كه اوضاع مناسب است. ناگفته نذارم كه پليس نه تنها يكبار به خانه ناتاشا رفته و همه جا رو زير و رو كرد، بلكه اونو تهديد كرد كه اگه اطلاع داشته و به پليس نگه، بعدها ميشه اونو تحت تعقيب جنائي قرار داد. وكيل لنا متوجه شد كه تمام برنامه اي كه پليس پيش برده بود، كاري بود غيرقانوني و اونا بدينوسيله ميخواستند مراكز مختلف رو در برابر عمل انجام شده قرار بدن و اعلام كنند كه اين خانواده خودش كمپ رو ترك كرده و احتمالا به كشور خودش برگشته. اين خانواده، هنوز و در مجموع بعداز هفت سال، جواب نگرفته اند و اگر چه يورا و خواهرش اوليا، دارن درس مي خونن و لنا هم توي يه مزرعه بطور سياه – غيرقانوني - كار ميكنه، با اينهمه هنوز هم احتمال اخراج همچون شمشير داموكلس بالاي سر اين خانواده هست. يادگارهاي يورا كه نقاشي هايش بوده در كامپيوتر من، متاسفانه با يورش ويروسها و آسيب كامپيوترم، و با فرمات آنها، از بين رفت. براي من آن نقاشي ها، از هركار هنري ديگري روي زمين با ارزش تر بودند. اثري هنري از نوجواني كه زندانش را به دلخواه و داوطلبانه و براي حمايت از مادر و خواهرش انتخاب كرده بود.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?