کلَ‌گپ

۱۳/۰۳/۱۳۸۱

عشق و باقلاقاتوق!!! ديروز بود يا دو روز پيش، نميدونم، تو يكي از وبلاگها ديدم كه نويسنده سوال: عشق چيست؟ رو پيش رويش گذاشته و خواسته آنرا تعريف كنه. من اصلاً عشق رو نمي فهمم. يعني اصلاً موضوعي فهميدني نيست كه بشه اونو در قالب وسائل فهميدني، همچون كلمه و اينها وارد كرد. شايد بشه برخي واكنشهايي رو مثال آورد كه نمود و نشان حضور عشق است. بهمين جهت فكر كردم كه بد نيست يكي از اين حالات رو براتون بنويسم. من سخت علاقه مند به آشپزي هستم. كاري است خارق العاده. در زمان آشپزي احساس مي كنم كه دارم يه كار هنري رو سروسامون ميدم. بالاخص زماني كه فكر ميكنم، قراره اين كار هنري رو به كسي ديگه هم عرضه كنم. صبح كه از خواب پاشدم، در كنار همه كارهايي كه به تهيه قهوه و چاي و اينها برميگرده، مقداري ” پاچ باقلا “ – باقلي مخصوص براي باقلي قاتوق ـ رو تو آب گذاشتم كه خيس بخوره. شايد دوست عزيزم گيله مرد، توي آن شمال كاليفرنيايش، باقلي تازه رو ميتونه عمل بياره و يا تهيه كنه. ميدونم كه ريحان دختر شمالي نيز، ميتونه براحتي اونو تو بازارهاي شمال تهيه كنه. اما براي ما در اينجا ـ منظورم هلند هست ـ تهيه باقلي تر و تازه، مشكله و ما ترجيحاً براي تهيه باقلي قاتوق، از باقلي خشك استفاده مي كنيم. ساعت حدود نه شب بود كه من شروع كردم به پوست گرفتن باقلي ها كه ديگه حسابي خيس خورده بودند. تصور مبهمي داشتم كه شايد كسي به ديدارم بياد. اون!!! گفته بود كه اگه خواستي با غذا ازم پذيرائي كني، حتماً سعي كن كه غذائي رشتي درست كني. و حال من، دانه هاي باقلي رو يكي يكي دارم پوست ميگيرم. از پوست گرفتن باقلي هميشه خوشم مي اومد. زماني كه هنوز كودك و يا نوجوان بودم، هميشه با مادرم در كار پوست گرفتن باقلي كمك ميكردم. كار خاصي است و مهارت خاصي هم ميخواد. يه مشت باقلي رو تو يه دست ميگيري، يكي يكي در دو انگشت همان مشت قرار ميدي، و آنگاه با ناخن شست دست ديگه، شروع به كندن پوستش ميكني و پوست گرفته اش رو، آنهم وقتي كه گوشه باقلي رو گرفته اي، در دست ديگه جمع ميكني. موزيك متن اين كارم، برنامه اي بود كه به مناسبت پنجاهمين سال سلطنت ملكه انگليس در محوطه قصر محل زندگي اش برگزار كردند. برنامه اي از موسيقي كلاسيك بود در زمينه هاي مختلف. وقتي داشتم به خواننده اپرا نگاه ميكردم كه داشت با صدايي بي نظير از عشق و دلدادگي كارمن حكايت ميكرد، تمام وجودم از اين احساس پر بود كه همه اين دانه هاي باقلي، فردا در شكل و شمايل باقلي قاتوق، روي پلوي معشوق قرار ميگيره، و معشوق نيز با چهره اي گشاده، در حالي كه از مزه اش تعريف ميكنه، آنرا به درون خود ميبره. تمام احساس من كه با هردانه باقلي عجين شده، بخشي از وجودش خواهد شد... خواننده ديگري، فيگارو رو ميخونه و من مشتي ديگر از باقلي رو برميدارم... باقلي جمع شده در مشت ديگرم را زماني خالي ميكنم كه خوانندگان ديگري دارن از عشق و دلدادگي حكايت مي كنند. در تمام اين مدت، تنها چيزي كه در ذهنم جا باز نميكنه، آمدن و يا نيامدن موضوع عشق من هست. ـ من كلمه معشوق رو درست نميدونم. احساس ميكنم، معشوق، انگار موجود بي جاني است و خود همزمان عاشق نيست. حال اينكه موضوع عشق، موجود زنده اي است كه بين من و اون ميتونه عشق جان بگيره.... باقلي قاتوق درست نشد. اما عشق شكل گرفت. همه دانه هاي باقلي، بطور بالقوه در خود احساس عاشقانه ام را ذخيره كرده اند تا عشق را در زماني ديگر و آنگونه كه مناسب اوست، در دهانش به مزه اي دلپذير تبديل كنند....

This page is powered by Blogger. Isn't yours?