کلَ‌گپ

۱۸/۰۳/۱۳۸۱

تو اين فكر بودم كه يه چند روزي برم پيش دوستانم در آمستردام و هارلم و خلاصه يكي دوتاي ديگه از شهرهاي هلند. در همين رابطه ميخواستم بنويسم كه ممكنه يكي دوروزي توي اين وبلاگ چيزي ننويسم. ـ بيچاره اون خوانندگاني كه در اين چند روز مطلبي براشان نوشته نميشد، چه گرفتاريها كه دچارش نمي شدند!!! ـ بعدش بخودم گفتم: مرد مومن! مگه داري ميري ابرقو؟ تو اين ولايت غريب غرب، تو هرخونه اي و سر هر گذري امكاني و دستگاهي هست كه بخواي چيزي بنويسي. ديگه اين ننه من غريبم ها چيست؟ بيا و صاف و پوست كنده بگو كه اساساً اين نگارش و اين عادت و سرگرمي بزرگسالانه را كاري عبث و بيخود ميدوني و بهمين دليل از اين فرصتها استفاده كرده و ننوشتن رو توجيه مي كني. البته اگه صادق تر از اين باشم، عادت ديگه اي هم در كنارش هست، و آنهم خواندن است. حالا وبلاگ رو ميذارم كنار، ولي ميرم يكي از سايت ها رو باز ميكنم. اونو ميذارم كنار، ميرم كتابي رو ورميدارم. از اون كه ميگذرم، ميرم تلوزيون روشن ميكنم. و اين تلوزيون هم كه براي هرنوع كرنش سليقه اي، حرف و حديثي داره. از مباحثه و راز بقا و خبر و كشت و كشتار گرفته، تا شو و فيلم و موسيقي و اينها. از اين بدتر اينكه حتي همه اينها رو بشكل مباحث روشنفكري هم ميشه دنبال كرد. باز از اين كه ميگذري، يه گرفتاري ديگه مياد سراغت، اينكه خودت رو جر بدي كه مثلا روي موضوعي معين فكر كرده و اونو بنويسي و بعد هزارتا وسواس بياد سراغت كه اين نوشته چيه و تو اصلا چرا اونو نوشتي.... راستش تنها راهي كه اينجور موقع ها به ذهنم ميرسه اينه كه به جنگلي نزديك خونه ام ميرم براي پياده روي. البته در آنجا همان موضوعي به سراغم نمياد كه به ذهن آقا رضا رسيده بود كه انگار دستشون نمك نداره و از اين حرفها. راستش موضوع نمك رو من خيلي پيشتر از اينها حل كرده ام. ميدونم كه نمك بدنم بنيادا كم هست. نه اينكه آزمايش خاصي كرده باشم. بلكه از زاويه ديگري متوجه اش شدم. مثلاً وقتي اينطرف و آنطرف ميرم، احساس ميكنم كه نه تنها همه رو نمكين مي بينم، حتي گاهي اين موجودات با نمك چنان منو از خود بيخود ميكنند كه دلم ميخواد به اين بلورهاي نمكين خوش تركيب مدام ليس بزنم. اينگونه بوده كه حس كردم، حتماً نمك بدنم كمه كه اينقدر كشته مرده نمك دارهاش هستم. بگذريم. روزگاري تو اين فكر بودم كه ديدن بموقع و مناسب همه آنچيزهائي كه پيرامون ما جريان داره، آنچنان شوري ايجاد ميكنه كه ديگه وقتي براي تفسير و تعبيرش باقي نميذاره. البته يكي از دوستان من نظر ديگه اي داشت. اون ميگفت: طرف، تو يه جوري به اين و آن نگاه ميكني كه حقشونه بيان بزنن تو گوشت و بهت بگن: مرديكه خجالت نمي كشي!!!! با اينهمه در مقايسه با يكي ديگه از دوستان مشترك كه در همان زمان در مسكو داشت رشته كارگرداني سينما رو دنبال ميكرد، ما فرشته اي تمام عيار بوديم. اين بابا كه در هركدام از روابطي كه قرار ميگرفت، طرف باردار ميشد. گاهي حتي بهش ميگفتيم، بابا كنار درخت وانستا، ميترسيم اونو هم باردار كني. اين دوست ما چنان به اطراف و اكناف نگاه ميكرد كه واقعا ما خودمان از خجالت سرخ ميشديم.... بهرحال وقتي به تمام اين بازي نگارش و خواندن و اينها نگاه كردم، به اين نتيجه رسيدم كه درست مثل خيلي از اين تاركين دنيا، از دست اين وسائل در برم و سر به كوه و كمن بزنم. البته مايه ما نمي كشه كه مثلا به هيماليا بريم و بالاي كوه، آب نبات گرايش معيني رو ليس بزنيم. ولي جدا دلم ميخواست برم طرفهاي آمستردام و خصوصا محله اي كه بقول يكي از دوستان: محله بدنام و آنجاها يه گشتي بزنم. خوبي اين گشت و گذار در اين نيست كه انسانهائي رو پشت ويترين مي بيني. بلكه برعكس ديد زدن آن افرادي جالب است كه خود به اين ويترين ها نگاه ميكنند و احياناً تبديل به مشترياني ميشن. جالبت ترين بخش اين نگاه كردنها آن قسمتي است كه زنان و دختران براي چنين گشت و گذاري به اين محله ميان. اين افراد كه در ذهن خودشون، خود رو متفاوت از آن پشت ويتريني ها مي بينند، گاها متوجه نمي شن كه چه شجاعتي ميخواد اونم در چنين جامعه اي به خودفروشي دست زدن. خلاصه دنياي غريبي است. ياد شعر كسرائي مي افتم كه ميگفت: جنگلي هستي تو اي انسان. ... و البته نه سرسبز و آزاده، كه سرگرم و وحشي رو بايد بعنوان صفت نام برد. چون نگاهي عميق به انسانهاي دور و بر، نشون ميده كه چه شلغم و شوربايي در حول و حوش ما، از فاصله يكمتري گرفته تا هزاران كيلومتري جريان داره. آنوقت فكر نميكنيد كه كار بي خودي است نشستن پشت كامپيوتر و اين هزاليات رو نوشتن و يا چنين نوشته هايي رو خوندن و از ديدن مستقيم انسانهاي ديگه محروم ماندن؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?