کلَ‌گپ

۲۴/۰۳/۱۳۸۱

وقتي داشتم از جنگل بسوي خانه ام مي آمدم، صداي شيهه اسبي، توجه ام رو جلب كرد. كره اسبي داشت با صدائي همجون تمنا، اسبهاي ديگر را فرامي خواند. آنها در محوطه اي ديگر در حال چرا و گاها جفتك اندازي بودند و اين كره اسب، اما به تنهائي در بخش ديگري قرار داشت كه دور تا دورش را با طنابي سفيد محصور كرده بودند. وقتي داشتم به كره اسب نگاه ميكردم، نگاهي بمن انداخت. گوشهايش را به اينطرف و آنطرف چرخانده و بالاخره تماماً در همان سوئي تيز كرد كه من داشتم بهش نگاه ميكردم. به آرامي به سويم آمده و وقتي نزديكم ايساد، نگاهم رو به چشمانش دوختم. بدون اينكه پلك بزنه، بمن نگاه ميكرد. انگار خجالت كشيد، چون سرش رو پايين آورده و خودش رو با علفهاي در فاصله مابين ما مشغول كرد. آنگاه دوباره سرش را بطرفم آورده و اينبار يكي دو قدم ديگه جلو آمد. احساس كردم كه يكي از اسبان مزرعه دورتر، با دقت تمام داره من و اونو نگاه ميكنه. كره اسب بهم نزديك تر شده و با تكان دادن سر، خواست واكنش مرا حدس بزنه. انگار داشت با من سلام و عليك مي كرد. يه مشت علف چيده و دستم را بطرفش دراز كردم. سرش رو نزديك كرد و علف رو با لبان قدرتمندش كشيد. وقتي يك قدم ديگه بمن نزديك شد، ديگه ميشد كه دستي به سرش كشيد. با بيني اش با دقت منو بو مي كشيد. انگار داشت منو شناسائي ميكرد. كماكان به هم نگاه ميكرديم و من گاه گاه نگاهم رو دزديده و به اسب ديگري نگاه ميكردم كه انگار مادر اين كره اسب بوده و حال با نگراني به اين صحنه خيره شده. دستم رو دراز كرده و پيشاني كره اسب رو نوازش كردم. آخ چه حالت زيبائي بود. انگار كودكي در آغوشت قرار گرفته و حال از گريه باز ايستاده باشد. بوي تن كره اسب، و بوي چمن اطراف تركيبي ايجاد كرده بود كه مرا به سرعتي بي نظير به عمق خاطراتي برد كه در دوران كودكي و در مسافرتهاي تابستاني ام به دهات دائي ام، در خود ثبت كرده بودم. انگار در اين لحظه در كنار طويله دائي ام هستم و دارم با ترس و لرز به كره اسبي نزديك مي شوم كه در آن زمان با قد و قواره من، همچون اسبي بزرگ نمايان مي شد. بوي ديگري نيز به اين تركيب اضافه شده بود. پشته بزرگي از شاخ و برگهاي هرس شده درختان، در گوشه اي قرار داشت و باران چند روز اخير، آنها را چنان نمور و بودار كرده بود كه انگار من دقيقاً در دهات دائي ام هستم. راستش براحتي نميتوانستم از اين صحنه دل بكنم. تا اينكه متوجه شدم، در كنار تمامي نگاههاي نگران ماديان و نگاه ملتمس كره اسب براي نوازش، نگاه متعجب ديگري نيز با دقت بمن خيره شده. پيره زني كه در فاصله اي دورتر در سمت ديگري از مزرعه در حال مرتب كردن باغچه اي بوده، بمن نگاه ميكرد. در اين وقت صبح، آنهم در اين منطقه كه همه به حضور اسب و گاو و اين چيزها عادت دارن، مكث و نگاه مشتاق من، شايد منشاء كنجكاوي او بوده باشد. دستي برايش تكان ميدهم. او نيز. آنگاه همه چيز به همان نظم و هارموني باز ميگردد كه بر زمين و كليت هستي حاكم است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?