کلَ‌گپ

۲۴/۰۳/۱۳۸۱

موارد زيادي برايم پيش مي آيد كه وقتي براي پياده روي به جنگل مي روم، ـ حصوصا اگه كه بعدازظهرها بروم ـ حالتي پيش مي آيد كه به برخي از نوشته ها و نظرات اين و آن فكر ميكنم. امروز نيز عليرغم اينكه صبح زود و با استفاده از فرصت ناشي از نباريدن باران به پياده روي رفتم، كماكان موضوعي ذهنم را به خودش مشغول كرده بود كه ديروز در يكي از نوشته ها خوانده بودم. در اين نوشته مي توانستي نويسنده را ببيني كه روي ميزي نشسته و كتابي رو پيش رويش باز كرده و در عين حال چندنفري ديگر نيز دور ميزهاي ديگري نشسته اند. تصويري كه نويسنده از اين قضايا ارائه ميدهد، مملو از قضاوت است. با خود فكر ميكنم، آيا مي توان به پيرامون خود نگريست و نه فقط به حوادثي كه با آن روبرو مي شويم، بلكه به تمامي اجزاء بسيار پيچ در پيچ زندگي و در عين حال فارغ از هرگونه قضاوت باشيم؟ چگونه ما به يك قاضي تبديل مي شويم؟ چرا آنچه را كه ما مورد تفسير و تجزيه و تحليل قرار مي دهيم، همواره در بين سياه و سفيد در نوسان است؟ مگر زندگي تركيب الواني از رنگها نيست؟ آيا نميتوان ” آب بي فلسفه “ بنوشيم؟؟؟ همينطور كه داشتم به اين نوشته و آن نويسنده و چگونگي شكل گيري اين نگاه در اون فكر ميكردم، بناگاه احساس كردم، يكي با پخش بوي خود منو بسوي خودش ميخواند. وقتي رشته ي بو رو دنبال كردم، و چندبار عميق تر بو كشيدم، متوجه شدم كه درختي اقاقي با گلهايش منو بسوي خودش فرا ميخواند. آخ!! اين آقاقيا!! چقدر من اين گل را دوست دارم!! اين كاش ميشد اين بو رو هم مثل خيلي چيزهاي ديگه، به شما لينك ميدادم!!!! نميدانيد، اون در جاي جاي خاطراتم نقشهاي بسيار دلنشيني بازي كرده. چه آنزماني كه هنوز نوجواني بودم و سعي ميكردم همراه با دختران و پسران محله مان، اين گل را كه ما در زبان رشتي ” گول بيسم الله “ با نخ و سوزني بصورت دست بند و گردنبدي ساخته و از آنجائي كه ما بعنوان پسر نميتوانستيم از آن استفاده كنيم، آنرا در اختيار دختري قرار ميداديم كه بجاي خود به نام ما محك خورده و نامگذاري شده بود. و يا در سالهايي دورتر، وقتي در محله ” كارته چهار ” در شهر كابل بسوي دانشگاه كابل همراه دوستي شاعر و همشهري قدم ميزديم و برخي از اشعار گيلكي اونو با هم يادآوري كرده و مزه مزه ميكرديم، در سرتاسر اين خيابان درختان اقاقي كاشته بودند كه بوي عطر گل، تمام فضاي شاعرانه ما را بخود آغشته كرده بود. و حال اين بو، منو از دنياي تفسير و قضاوت و بررسي و تجزيه و تحليل و از اين قبيل بسوي خود كشانده و به زباني بمن ميگويد: آيا شما بني بشر، نميتوانيد بهمانگونه به جهان پيرامون ما بنگرييد كه ما به شما نگاه مي كنيم؟ در تمام مسير برگشت، به هرگوشه اي كه نگاه ميكردم، احساس ميكردم، موجوداتي ريز و درشت، با چشماني سرسبز و يا با عطرهاي دل انگيزشان، بمن خيره شده اند. برخي از آنها ميوه خودشان را بمن تعارف ميكردند، برخي ديگر، گل هايشان را. در اين ميان بوته تمشك مملو از وعده ” ولش “ بود. به خودم ميگويم: آيا من دارم آنها را نگاه مي كنم، يا آنها بمن؟ و در چنين حالتي اگر آن نويسنده يكبار ديگر به آن صحنه مي نگريست، آيا حقش نبود كه بنويسد: در رستوراني زيبا، كه نشانه اي بي نظير از توانائي انسان براي زيبا سازي محيط زندگي اش است، دختري مملو از طراوت بهاري، داشت فضاي رستوران را از وجود خود آكنده ميكرد. و در اين ميان، مردي كه در كنارش نشسته بود، فارغ از رعايت سن و سال ظاهري اش، مملو از حس زيباي دختر شده بود. و بدينسان دهانش حرفهايي را شكل ميداد كه بيشتر تكرار ساده لوحانه همه آن صداهائي بود كه در بيرون از آن رستوران و در راديو و تلوزيون جريان داشت، اما آنچه تمام وجودش را گرم كرده بود، حضور آن زيبا رو بود كه خود غنجه اي از هستي و هديه اي بهشتي بود. چنان محو دختر شده بودم كه علت حضور خودم در آن رستوران را فراموش كرده بودم آيا اينها جملات مناسب تري براي شرح حال آن رستوران نبود؟؟؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?