کلَ‌گپ

۱۱/۰۴/۱۳۸۱

امروز تماماً باران مي باريد. در واقع هروقت كه من سرمو بالا كردم، ديدم كه داره بارون مياد. و درست زمانيكه حواسم ميرفت در متن كتابي كه در دستم بود، ناگهان هزاران قطره باران به فرماندهي باد به طرف پنجره ام هجوم آورده و صداشون در ميومد كه: بابا، چي كار داري ميكني؟ آخه چه كاريه كه ما رو مستقيم نگاه نمي كني و خودتو با انعكاسي از ما در قالب كلمات درگير كردي؟ جاي بحث خاصي نبود. چون اونا بمن مهلت نميدادند تا جوابشونو داده و از حرمت كاري ادبي دفاع كنم. يه لحظه بعداز اون، درست مثل انتحاري هاي ژاپوني، با كله مي اومدند تو متن پنجره. و لاشه شون راه آبي رو روي پنجره ام شكل ميداد كه انتحاري هاي بعدي نيز اين راه رو هموار تر ميكردند. روز عجيبي است. از اون روزهائي است كه حوصله هيچ كاري رو ندارم. حالم از نگاه به اين دم و دستگاههائي كه ميتونند ساعتها آدم رو سرگرم كنند، بهم ميخوره. دلم لك زده برم بيرون. اما باد حالتي داره كه اصلاً جهتش رو نميشه حدس زد. و جون ميده واسه درهم شكستن چترها. بالاخره با هرجون كندني بود، روز رو سپري كردم. ـ در واقع خودش سپري شد، بدون اينكه بنده چيزي از اونو بتونم براي يه روز ديگه ذخيره كنم. تو طبيعت هم كه از ما نمي پرسن، چه هوائي رو واسه هرروز ميخواهيم. چون مگه ميشه از اين همه بني بشر، راي گرفت؟ با اينهمه تفاوت سليقه... وقتي داشتم با بي حوصله گي به بازي تنيس نگاه ميكردم، بازهم سربازان جان بركف باران، با صداي ضربات خود، منو متوجه خودشون كردن. ناگهان در فاصله اي دورتر، دسته اي از كلاغها رو ديدم كه خودشونو به اركستر باد سپرده و همراه با موسيقي آن، باله بي نظيري رو اجرا مي كردند. بيش از صدها كلاغ در يك آن اوج گرفته و آنگاه با نظمي بي نظير بسوي پايين شيرجه ميرفتند. همينطور كه محو نگاه به اعجاب كلاغها بودم، چشمم را مناظر ديگري ربود. تمام محوطه خودش را در اختيار باد و باران قرار داده و با مسرت به ريزش آن خوشامد مي گفتند. به خودم ميگويم: براستي، چرا ما اينقدر در افسون اعجابهاي انساني غرق گشته ايم؟ چرا اينقدر درگير خودمون هستيم؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?