کلَگپ | ||
۰۷/۰۴/۱۳۸۱
تو هفته گذشته يكي از دوستان اشاره اي داشت در مورد تلاش گسترده نيروهاي امنيتي جمهوري اسلامي، در حضوري جاافتاده تر در عرصه ارتباطات كامپيوتري و از جمله آن، در وبلاگستان. در ادامه اين هشدار خاطرنشان كرد كه بهتره در زمينه انعكاس برخي خاطره ها و غيره، دقت بيشتري از خودم نشون بدم.
در اين زمينه كه ميبايد به اين هشدار توجه نمود، ترديدي ندارم. اما براي من، قضيه از بنياد بگونه اي ديگر مطرح هست. فكر كنم در زندگي براي هركدام از ما چنان حالتي پيش مي آيد كه مثلاً با چند تا از دوستانمان دور هم جمع مي شويم. در چنين فضائي ممكن است درباره هرچيزي صحبت كرده و هرگونه موضوعي رو مورد بحث و گفتگو قرار دهيم. در آنجا هيچ كس نقش منقد و يا كسي رو بازي نميكنه كه بخواهد شما رو براي گفتن جكي و يا نظريه اي مورد مواخده قرار بده. البته به اين مفهوم نيست كه در چنين جمع هائي آدم چرت و پرت ميگه. اگه اجازه بدين، خاطره اي براتون تعريف ميكنم.
خونه يكي از دوستانم در آمستردام ميهمان بودم. دوست ديگري و اونم از همشهريهايم، تلفن زده و گفت كه براي آخرهفته به آمستردام و پيش دوستم مياد. از زاويه اي ميتونم بگم كه من بيشتر مثل بستگان نزديك محسوب ميشدم تا ميهمان. و عليرغم اينكه ميهمان جديد، پيوند فاميلي معيني هم با ميزبان داشت، با اينهمه مثل ميهان با آنها رفتار ميشد. در طي يكي دو روزي كه با هم بوديم، بخاطر مجموعه شوخيها و مسائلي كه بطور معمول مطرح ميكرديم، تا حدودي اين احساس شكل گرفته بود كه حالا ديگه ميشه حرفهاي راحت تري زد. سرميز شام در دومين روز، من يكي از جك هائي رو كه در مورد رشتيهاست، گفتم. همه مان شمالي بوديم و بغير از يكي از دوستان كه مازندراني بود، بقيه گيلاني بوديم. با اينهمه، همسر ميهمان جديد، نه گذاشت و نه برداشت، با خشونت تمام رو به من كرده و گفت: واقعاً شما خجالت نمي كشيد چنين جك هائي مي گيد؟ شما كه ادعاي مبارز بودن هم دارين و از اين حرفها... فكرش رو بكنيد! شما جكي براي خنده گفتتيد، و يكي اينو بگونه اي عليه شما استفاده كنه كه كمترين تاثيرش، خراب كردن جو ميهماني بوده باشه. من فقط معذرت خواستم. و مدام به خودم ميگفتم: احمق، چرا وقتي داري دهنت رو باز ميكني، ظرفيت موجود رو در نظر نمي گيري؟...
راستش، آنجا ديگه جائي نبود كه بشه بمثابه محيط دوستانه از اون نام برد. حالا بگذريم كه در مسافرت به شمال هم، حسابي ما رو پيش دوست و آشناهايي كه مي شناختم، سكه يه پول كردند.
در اين مجموعه، اگر چه حدودا حدس ميزنم، بيش از چندنفر به وبلاگم سر نمي زنند، اما آن احساس ويژه محيط دوستانه وجود نداره. شايد لازم باشه كه صرفا همان نقش منبع اطلاعاتي و از اين قبيل رو براش در نظر بگيريم. اما براي صحبت دوستانه، ديگه نميشه روي اين مجموعه حسابي باز كرد. حال اگه به اين احساس، اين جنبه از نگراني هم اضافه بشه كه انگار عده اي دارند، بخشهاي ناروشن جدول اطلاعاتي خاصي رو، حتي با استفاده از خاطرات جسته و گريخته ما پر ميكنند. فكرش رو بكنيد. طبعاً نميشه از اونا خواهش كرد و يا به اونا گفت: بابا اين نامردي است كه از حرفهاي خودماني ما بر عليه اين و آن و يا پرونده سازي اطلاعاتي استفاده كنيد. بالاخره اونا با اين كارشون مثلاً دارن از سوئي به امورات شغلي شون پاسخ ميدن و متناسب با اون شكم چندتائي رو سير مي كنند. يا اينكه فكر ميكنند دارن كار خارق العاده اي كرده و آخرتي براي خودشان دست و پا مي كنند. اينكه چنين كارهائي چقدر كريه و بي معني است، بماند. اما ديگه نميشه به آن حسي برگشت كه براحتي، و همچون صحبتي دوستانه و گفتگوئي خودماني، در اين صفحه نوشت. شايد بهتر باشه يكي دو جمله اي گفت: مثلا اينجا زلزله آمد، آنجا ميتونيد اين برنامه آنتي ويروس رو برداريد، يا اين اتفاق افتاده و از اين قبيل. اما اگه بخواي بگي كه عاشق شدي، و عشق رو چطور مي بيني و غيره.... نه فكر كنم اينجا ديگه جاش نيست.
نوشته شده در ساعت ۲:۲۸ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|