کلَ‌گپ

۰۳/۰۴/۱۳۸۱

پس از مدتها، غروب امروز سري زدم به يكي از اتاق هاي كنفرانس در پال تاك. نميدانم شما با اين اتاقهاي كنفرانس آشنائي داريد يا نه. موضوعي رو كه در اين اتاق براي مباحثه و گفتگو در نظر گرفته بودند، فروغ فرخزاد بود. چندتائي اومدند و شعرهائي خوندند و يكي دو نفر هم، به مباحثه درباره فروغ و چگونگي نگاه به فروغ صحبت كردند. يادمه چندسال پيشتر از اينها، با دوستي بسيار عزيز براي ديدن فيلمي رفته بودم و در فاصله آنتراكت فيلم، اين دوستم كه خانمي بسيار عزيز هست، روي ميز كتابفروشي، به سراغ كتاب فروغ رفت. بناگاه از دهان من حرفهائي بيرون زد كه هيچ پايه و اساسي نداشت، جز يك ابراز نظر بسيار احمقانه. به دوستم گفتم: من تعجب ميكنم كه چرا خانمها تا ميخوان كتابي رو انتخاب كنند، اول از همه به سراغ كتابهاي فروغ ميرن. اين كار شده مثل يه اپيدمي. انگار علاقه مندي به اشعار فروغ، شده تنها شيوه نشان دادن خود بمثابه يك فرد كتاب خوان و يا يك روشنفكر.... آن دوست، آنقدر مهربان و دوست داشتني هست كه به اين حرفهاي احمقانه ام پاسخي نداد. حدود يك سال پيش بود كه با هم براي پياده روي رفته بوديم. در ميان بسياري حرفها كه بين ما ردو بدل شد، و وقتي كه ميخواستيم با هم روي نيمكتي نشسته و سيگاري چاق كنيم، بهش گفتم: من ميبايد از صميم قلب در مورد يكي از ابراز نظرهاي بسيار احمقانه ام، از تو عذرخواهي كنم. اولش متوجه نشد. وقتي قضيه مربوطه رو بهش يادآوري كردم، گفت: در اون لحظه اين نكته برام مهم نبود كه تو داري مقابل علاقه من به خواندن اشعار فروغ حرفي مي زني. همينكه با هم بوديم، برايم كافي بود. بخاطر همين، حرفهاي تو در من زمينه ساز هيچ گونه احساس ناراحت كننده اي نشده. بهمين دليل، خودتو ناراحت نكن، من اگر چه اين حرفت را بياد دارم، اما اين يادآوري فاقد كمترين تاثير منفي بوده كه تو فكر مي كني. چرا مي بايد از ميان هزاران حرفي و ميليونها ثانيه اي كه با هم گذرانديم، تنها و تنها چنين كلمه اي در ذهنم باقي بمونه؟ من حرف تو رو حمله به خودم و يا سليقه ام ارزيابي نكردم. آن شب، يكي از شبهاي بسيار خوبي بوده كه من اونو هيچگاه از ياد نمي برم... با اين حرفش، احساس كردم، هنوز در درك احساس محبت يك زن، در دوران اوليه كودكي ام بسر ميبرم. وقتي در طي اين سالها، گاهاً اشعار فروغ رو مي خوندم، و يا به خواندن سايرين گوش مي دادم، احساس ميكردم كه فروغ براي بيان احساس خود، چه ماهرانه تونسته از وسيله اي همچون كلمه استفاده كنه. و هميشه فكر ميكردم، چقدر خوب ميشد كه در نشست هاي دوستانه، هراز گاهي اشعاري از اين دست خوانده ميشد... با اينهمه فكر ميكنم، راه و روشي رو كه در اين اتاق پيش بردند، بهيچ وجه با دريافت حسي از اشعار فروغ هماهنگ نبود. براستي خودتون فكر كنيد، اگه روزي پيش بياد كه بهردليلي و در هر نوع رابطه اي كه فكرش رو ميشه كرد، عده اي تصميم بگيرند كه مثلاً درباره شما صحبت كنند. آيا آنها محق خواهند بود كه از مجموعه هستي يك انسان، تنها و تنها به آن بخشي بسنده كنند كه انعكاس احساسي شما نسبت به چيزي است كه بمثابه زندگي خود، بدان مي نگرييد؟ شايد بسياري انسانها هستند كه هيچ كلمه اي بكار نمي برند. اما نميتوان آنها را فاقد حس و علاقه نسبت به زندگي دانست. حتي تصورش هم حالم رو بهم ميزنه كه مثلاً روزي كسي بخواد منو بر اساس حرف هائي كه اينجا و آنجا زده ام، به ارزيابي بنشينه. حرفهايم، مجموعه كلماتي است كه ساخته و از خود بيرون داده ام. اما وجود من، همان مجموعه اي است كه به لحظه لحظه زندگي ام نگاه مي كنه. براي بررسي يك نفر، بايد در تمام لحظات آن فرد رو زندگي كرد، تا گفت كه او چه بود و چه ميكرد. حتي همين هم كار مشكلي است. چون محتاج چنان حدي از هوشياري است كه بتوان خود را عميقا شناخت. آيا شما چنين فردي را سراغ داريد؟ عليرغم اينكه اينجا و آنجا نمودهايي بي نظير بچشم مي خورند، اما با تاسف فراوان بايد گفت كه بسياري از ما ها زندگي رو دنبال مي كنيم و تنها كاري كه مي كنيم، اين است كه اتفاقات رويداده شده را ارزيابي كنيم. همين.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?