کلَ‌گپ

۰۵/۰۶/۱۳۸۲

گاهي حالتي برام پيش مياد كه از حلاجي اون واسه خودم عاجزم. در واقع انگار در روال عادي و كاملاً طبيعي خللي ايجاد شده باشه. مثلاً هنوز تابستانه اما وقتي از خواب بيدار ميشي و ساعت رو نگاه مي كني كه هفت صبح رو نشون ميده اما، هنوز هوا روشن نشده باشه. يا از تختخواب مياي پائين، اما پات به زمين نميرسه و انگار از تخت دو طبقه و از طبقه دوم داري پائين مياي. يا اينكه كليد برق رو مي زني، اما اتاق روشن نميشه. شايد به قضاياي دور و بر خودم زيادي عادت كرده ام. اينكه هرروز همان كارهائي رو انجام بدم كه ميدادم. اينكه همان چهره ها و آدمها رو ببينم كه مي ديدم. اينكه همان افرادي سوار همان ماشين هائي بشن كه هميشه سوار ميشن. اينكه همه چيز مطابق همان تجاربي باشه كه بصورت خاطره در ذهنم هست. شايد توانائي من يا قابليت تحمل و درك حالتي جديد را از دست داده ام؟ اصلاً چيز جديدي هم وجود داره؟ آخرش هم اگه بتوني تشخيص بدي كه چرا همه چيز رو غيرعادي مي بيني، و يا اصلاً متوجه بشي كه هيچ چيز غيرعادي نشده و جز تو كه فكر مي كردي انگار همه چيز بايد با توانائي هاي ذهن تو جور در بياد، آنگاه فكر مي كنم، حسابي جا ميخوري. البته من جا نخورده ام. ـ اين يه قلم رو حسابي حالي ام هست. چون وقتي جا ميخورم، گردش خونم آنقدر سريع ميشه و خون به چهره ام فشار مياره كه پوست بدنم و خصوصاً اوني كه در معرض ديد اين و اون قرار ميگيره، آنقدر كش مياد كه ميشم عين مرده . واسه همين، حتي يه انتقاد كوچولو حتي در همان كلاس هاي اول و دوم هم، ميتونست بغضم رو بتركونه. يا يه نگاهي كه در قبال نگاه علاقه مندانه ام به چهره اي انداخته ام، بصورت تعجب آميز و همراه با تمسخر بطرفم سمت بگيره... همه اينها ميدونم كه جاي مرگ و زندگي در بدنم رو باهم عوض ميكنه. طوري كه دلم ميخواد زمين دهن باز كنه و... خلاصه كلام اينكه جا خوردن رو ميدونم. اما اين حالت من بيشتر شبيه كلافه گي است. حالتي كه فكر ميكنم يه چيزي تو مجموعه دور و برم كمه و من نميدونم چيه و يا شايد ميدونم و جرئت ندارم به خودم بگم چيه؟ چي ميدونم. به يه سري چيزها در حول و حوش خودمون عادت كرده ام. مثلاً عادت كرده ام كه گاهي از بالكن خونه ام زل بزنم به همسايه هاي پشت مجتمع ما كه تازگي در اينجا ساكن شده و بخصوص دو تاشون در چندماهه گذشته مدام در حال تغيير و تحول توي خونه هاشون هستند. و يا بيام بالكن روبروي مجتمع و به افرادي نگاه كنم كه خواب آلود وبا چهره هائي پف كرده و يا برخي ها با پودر و وسائل آرايش حالتي همچون ماسك براي خود درست كرده اند، دارند تند تند ماشين شونو روشن كرده و سريع از جا مي كنند تا به سركارهاشون برن. حتي بارها شده از خودم پرسيده ام كه آيا نمونه اي وجود داشته كه اينها با حالتي دلچسپ و شاد بطرف محل كارشون برن؟ از اين موردها گاهي البته پيش مياد. مثلاً يكي از اين بچه هاي ايراني رو مي شناختم كه براي رسيدن به اتوبوسي كه اونو به كلاس هاي مدرسه مي رسوند، هميشه عجله ميكرد. يكي دو باري هم وقتي داشتم خودم به آن شهري ميرفتم كه اون در اونجا به كلاس ميرفت، ديده ام كه تو ايستگاه وايستاده. انگار هميشه يه ده پانزده دقيقه اي زودتر مي رفت. حتي وقتي ازش ميخواستم كه با ماشين من بياد، بازهم موافقت نمي كرد. باخودم فكر مي كردم كه شايد نميخواد زير دين من قرار بگيره. اما اصل قضيه زماني برام روشن شد كه با ناتاشا آشنا شدم. ناتاشا زن جواني بود كه در شهرك ما زندگي مي كرد و هم كلاسي اون جوان ايراني بود. با اون از طريق دوستان ديگري كه يه زماني همكلاسي خودم بودند آشنا شدم. يكي دوتائي از دوستان روس كه با ناتاشا هم رفت و آمد داشتند. يه بار ناتاشا ازم پرسيد: تو فلاني رو مي شناسي؟ من گفتم كه در حد سلام و عليك مي شناسمش. ناتاشا در جواب گفت: يكي از گرفتاري هايم شده همين رفت و آمد با اتوبوس. وقتي اتوبوس جلوي اون ايستگاهي واميايسته كه اون بايد سوار شه، سريع خودشو ميرسونه به صندلي كنار من و ميشينه بغل من. از بوي تند ادوكلني كه بخودش ميزنه گرفته تا حالت و نوع و حتي موضوع حرف زدنش، حالم رو بهم ميزنه و از همه بدتر اينه كه مجبورم بخاطر رعايت ادب هم كه شده، چهره اي عادي بهش نشون بدم... اين قضيه البته مدتها ادامه داشت تا اينكه ناتاشا ازش درباره من پرسيد و بهش خالي بست كه انگار با من رفت و آمد داره و خلاصه با هم ميريم ديسكو و اينطرف و آنطرف. يكبار هم كه اومده بود خونه ام، از همانجا بهش زنگ زده و گفت كه الان خونه فلاني هستم و ... خوب اين جوان ايراني تا همين يه سال پيش هم فكر مي كرد كه ناتاشا دوست دختر منه. تا اينكه اونو ديد با يه بابائي كه داشتند درست وسط سه شنبه بازار شهرك مان همديگه رو ميبوسيدند. و وقتي ازمن در موردش پرسيد، گفتم بابا جان من و ناتاشا فقط دوست هستيم همين. اين خاطره يه خورده طولاني شد. اما قضيه اينطوره كه بغير از اين جوان ايراني و كودكاني كه دارن ميرن مدرسه و مهدكودك و اينها، بقيه عموماً عبوسانه اينور و آنور ميرن. از كارهاي ديگه اي كه واسم عادي هست، درست كردن قهوه و چاي و نوشيدن قهوه روي بالكن. ساعت شش باشه يا ده صبح، فرق نمي كنه. با اينهمه اينروزها فكر مي كنم كه دلم نميخواد هيچ كدام از اين كارها رو انجام بدم. اصلاً دلم نميخواد جلوي بالكن باشم. دلم نميخواد دستي به خونه ام بكشم. دلم نمي خواد هيچ كاري بكنم. چون احساس مي كنم كه يه چيزي توي مخم گير كرده كه نتونسته ام رازش رو واسه خودم باز كنم. بايد زير و بم اين حالت رو بشكافم كه چه چيزي تو اين تابلو بزرگ روبرويم كه اسمشو زندگي ام گذاشته ام، كمه. كجاي اين تابلو مي لنگه و كدام قطعه از اين جاش خالي هست؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?