کلَ‌گپ

۰۲/۰۶/۱۳۸۲

آفرينش، خدا، انسان و هستي

خدا از آن لحظه اي كوچك شد و محو گرديد كه حق انحصاري آفرينش از او گرفته شد. تمامي هنرمندان و تمامي آناني كه با خلاقيت و كارخلاقانه درگير بوده اند، تمامي آناني كه از بطن وجود خود چيزي بيرون داده اند كه در عين شباهت هاي ظاهري با برخي نمودهاي بيروني شان، از ويژگي هاي منحصر بفرد خود برخوردار بوده اند. خدا به آرامي صحنه را ترك مي كرد. تمامي دست اندركاران آفرينش خدا، اينبار دست از پا دراز تر تمام جهان هستي را در برابر خود ديدند. خدا، كه خود آفريده ي تصورات وهم آلود جادوگرانه اي بوده، اولين شوك را وقتي دريافت كه حق انحصاري آفرينش را از وي گرفتند. آنگاه به قابليت آفرينش او ترديد كردند و آخرالامر موجوديتش مورد ترديد قرار گرفت. بنيان هاي هستي و حضورش به لرزه افتاد. شكافي عميق پديد آمد و جهان تهي شد از هيولائي كه ميتوانست حتي در نهاني ترين انديشه هاي دروني تو حضور داشته باشد. قرنها گذشت و انسان غرق در تكبر خداگونه در خود شد. همه در حال آفرينش بودند و همه چيز را نمود و نمادي از قابليت هاي خود دانستند و خود خدا شدند و خدائي خود را بالاتر از خود دانستند و هستي را در ميان ميليونها خدائي كوچك و بزرگ تقسيم كردند و ميليونها خداي گذشته و حال را در حال مقابله. يكبار ديگر داستان آفرينش موضوع اصلي انديشه انسان شد. اينبار اما ديگر در برابر تو فقط خدائي قرار ندارد كه در پستوهاي تنگ و تاريك و سردابه اي فلان صومعه و يا در فضاي وهم آلود بالاي گردي گنبدي فلان مسجد و غيره قرار دارد. خدائي كه هر انساني با خود حمل مي كند. آفرينش حق انحصاري انسان مي شود و انسان در محدوده حركات دست و پا و اندام خود، آنرا به بند مي كشد. آفرينش مترادف ميشود با شعر، با آواز، با فلان و بهمان نقاشي، معماري، داستان، فيلم و خلاصه فلان و بهمان وسيله تكنيكي و غيره. انسانها با نمودهاي مادي آفرينش خود را توضيح مي دهند. يكي پل ميسازد و آن ديگري ساختماني و تالاري و آن يك كلمات را با موزوني در كنار يكديگر قرار ميدهد. و بدينسان خلاقيت متراديف ميشود با حضور مادي مخلوق. در كنارشان اما، در مسيري كوتاه از حركت ابر از سوئي به سوي ديگر آسمان، هزاران حالت و شكل خلق ميشود و حتي به اندازه كوچكترين واحد قابل تقسيم در زمان نيز برجاي خود نمي ماند. تلالو خورشيد در لابلاي شاخ و برگ درختان، هزاران صحنه زيبا پديد مي آورند كه ميلياردها تابلو نيز قادر به بند كشاندنشان نيستند. آفرينش جان ميگيرد و حل ميشود و با زمان يگانه ميشود و در پهناي مكان نمود مييابد. تنها آن زمان بشر در مي يابد كه با ذوب ذره ذره انحصار آفرينش در خود، قادر ميگردد همچون وسيله اي گردد كه حق حس و لمس آفرينش بوي داده ميشود. آفرينش ماديت خود را از دست ميدهد. به جنس حس در مي آيد و در هرگوشه و كنار به جانت سرايت مي كند. خنده، گريه، لذت، رنج، خواب، بيداري، ديدن، شنيدن، لمس كردن، بوئيدن... همه اينها نمودهائي از آفرينش ميشوند. آفرينش در همه جا جان ميگيرد. بيش از اين به نمودهاي آفرينش و آفريده دل نمي بندي. هستي بسيار فراتر از قابليت محدود حسي انسان است. جريان سيال خلقت پيش ميرود و در مي يابي خود نيز در اين جريان هستي. تنها با جريان و در بطن آن است كه بخشي از آفرينش و تبديل به آفريده ميشوي. آفرينش، تنها راز هستي است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?