کلَگپ | ||
۱۲/۱۰/۱۳۸۴در دنیای تصورات انسانی، سالی را پشت سر گذاردهایم. یک عدد بر اعداد نسبی گذشته افزوده شد. اما چرخه زندگی بشر بهمان گونه پیش میرود که پیشتر از اینها سازمان داده شده و در کماکان به همان پاشنه ای می چرخد که پیش از این. میلیونها انسان و یا شاید میلیاردها انسان زیر لب، به صدای بلند، در نوشتههای روی کارت تبریک، در تماسهای تلفنی، ایمیل و غیره، برای یکدیگر روزها و ماهها و سالی موفقیتآمیز آرزو میکنند. همه این امور به کلیشهای ثابت تبدیل شدهاند. تا جائی که دم به این تله ندادن و مقاومت کردن در اجرای چنین امری نیز، فشار زیادی بر تو وارد می آورد. آیا گفتن چند کلمه، بیان یک آرزو، خواست گذرانی بهتر برای فرد یا افرادی دیگر، کار سختی است؟ آیا میباید اینقدر به برداشت و نظر و جهانبینی خود بند بود که با خست تمام از چنین خواستنی امتناع کرد؟ متاسفانه جوابی که قلبم به من میدهد، کماکان مثبت هست. در هفته گذشته دوستانم ایمیلی از ایران برایم فرستاده بودند. در آن از خودکشی دختری صحبت شده بود که شاید نبود او تداعی دقیق چنان حالتی بود که انگار در حجم هستی، سوراخی ایجاد شده باشد. یک خلاء، یه چیزی که کم شده و هیچ چیزی هم نمیتواند جایش را پر کند. میدانم که از چنین قضایایی در جهان کنونی ما، کم نیستند. حتی قضیه را نمیتوان صرفاً در مسئله مرگ و زندگی انسان محدود کرد. بحث سر چیز دیگهای هست. دختر شاید در طی سالهای گذشته ترس، تردید، حتی قباحت اندیشیدن به خودکشی را در خود بتدریج از بین برده بود. شاید در زمانهایی دیگر فکر خودکشی، راه حلی بود به مشکلات و معضلات روزمره. اما وقتی چرخه را آنگونه که ما نیز دنبال میکنیم، ادامه میدهد، دیگر مسئله از محدوده حل قضایای ساده زندگی بیرون هست. این زندگی است که جوهره شور خود را از دست میدهد. زندگی، صورتکی مسخ شده میشود که حتی خنده و گریه نیز در آن در محدوده تغییر ماهیچهها باقی می مانند و زمینهساز هیچ نشاطی نیستند.
شاید برای این دختر و یا دهها و صدها هزار نفر انسانی که در معجون بهم ریخته تقابل اندیشه، ارزشها و هزاران معنی و مفهوم متعارف زندگی در اسارت قرار میگیرند، راههای مختلفی نمایان می شود. اما یک چیز را میتوان در تمامی این نمودها و حتی انسانهایی که هنوز خود را نکشتهاند یافت و آن، خاموشی فروغ زندگی است. چیزی که ترا از درون گرم کند، چیزی که نه در راستای فلان و بهمان هدف و دلیل برای رسیدن به مفهومی مبهم همچون موفقیت باشد، چیزی که از اسارت تعهد، اجبار و غیره بیرون باشد. چیزی مثل لی لی کردن کودکان، که برایش نمیتوان هیچ علت ویژه ای جستجو کرد و اساساً نباید هم این کار را کرد! آری، وقتی زندگی فروغش را از دست میدهد، ادامه روزمرهگی آن، خودکشی تدریجی است برای کسانی که به چنین حالت و وضعیتی می رسند. زندگی مانند کشی می ماند که تنها یک متر درازا دارد و تو خواسته باشی آنرا به صدمتر برسانی. جنس آن زیر فشار قرار میگرد و ذراتش از قابلیت اصلی خود خارج میشود و تنها ظاهری محقر از آن باقی می ماند که نامش را زندگی یک " کش " می نامیم و بس! شاید برخی انتخابها را برای فریب خود بکار میگیریم؛ به موضوعات مختلف بند می کنیم و آخرالامر فاجعه که درون ما جای گرفته، ما را سر بزنگاه به دام می اندازد و جلوی آینه یقه ما را می گیرد که: فلانی، مسخره نیست، که خودت را اینقدر احمقانه فریب می دهی؟ چند روز پیش مجدداً تماسی با همان دوستان داشتم و با خبر شدم که مادر آن دختر نیز خودش را کشته است. این دختر، تنها دختر بود و مادر جدا شده از شوهر و حال با خانهای خالی از حضور دختری 22 ساله، طبعاً خلاء آنقدر قدرتمند هست که با سیاهچالهای فضایی رقابت می کند. اطرافیان مرگ مادر را با بی چاره گی تمام، نقطه پایانی بر سوگ وی دانستند. تمام وجنات مادر نشان از آن داشت که روی زمین بند نیست. براستی مرگ این دو اجتنابناپذیر بود؟ در مورد دختر و قابلیتهای مختلفش، زیباییاش، حساسیت بی نظیرش و داشتن دستی در دنیای قلم و ادبیات و اینها نیز شنیدهام. اما، اینها به کنار، چرا زندگی فروغش را در دل این دختر از دست داد؟ چطور میشود که انسانی اینگونه در تقابل مستقیم با تمامی جنبههای طبیعی و مادی عملکرد جسم و جان خود قرار داشته باشد؟ آیا در چنین شرائطی، فکر بمثابه موجودی غیرقابل کنترل و همچون دشمن عمل میکند؟ آیا این فکر، قادر هست آنقدر در حیات یک موجود نقش ایفا کند که ضروریات روزمره تن آدمی را نادیده بگیرد و حتی علیه آن اقدام کند؟ آنانی که به خودکشی فکر می کنند، به تعداد آدم ها و شرائطی که به این قضیه می رسند، میتوانند متفاوت باشند. حتی یک فرد نیز در اشکال و حالات و چهرههای متفاوتی میتواند به مسئله خودکشی فکر کند. یک لحظه تصمیم برای پایان دادن به غلغلهای که بیش از همه درون افکار و اندیشه انسانی او را به جنون کشانده است. در واقع خودکشی، کشتن یا آرام کردن غلغلهای است که در ذهن و روان انسان جاری است. حتی اگر نابسامانی جسمی یکی از انگیزه های اندیشه باشد، باز گرفتاری در فعل و انفعال فکر و اندیشه دنبال می شود. شاید یکی از مهمترین نواقص زندگی ما از همان لحظاتی که زندگی بیرون از جنین مادر را آغاز میکنیم این باشد که در تلاش برای نمردن در چرخه دوندگیهای روزمره قرار میگیریم؟ پذیرش اشکال و انواع تقسیمات جنسیتی، ملیتی، تبعیت از قواعد و قوانین و عرف و آداب و عادات تا ارزشهای متعارف اجتماعی، همه و همه به نحوی از انحاء در پاسخ به آن تامینی است که برای غلبه بر ترس از مرگ به دامش گرفتار می آییم. در واقع امر، اگر چه در سالهای بی خبری مان که متاثر از جوامع مختلف و نوع بافتی که خانواده ها دنبال میکنند میتواند سالهای طولانی تر یا کوتاه تری را به خود اختصاص دهد، نیز مجبور و موظف میشویم با مکانیسم نگرانی آشنا شویم. ما باید نگران باشیم که مبادا به اندازه کافی خود را برای تامین مستقل حیات و زندگی خود و سایر تبعاتی که زندگی ما بدنبال می آورد، آماده و قابل مصرف و مجهز نکرده ایم. ما باید در رقابت دائم شرکت کنیم. و اگر صحبت از همیتی نیز باشد، تنها برای رسیدن به هدفی موقت هست که آنهم برای تامینی اساسی تر برای خودمان در نظر داریم. دست اندرکاران امور معنوی نیز در همین مسیر و در لابلای اموراتی که از آنها بمثابه پیشکسوتان فرا میگیریم، به ما یاد میدهند که همین روش را در مورد امور معنوی نیز دنبال کنیم. ما باید از فردای پاسخگویی خود نسبت به احتمال معینی از سوال و جواب های دنیای آخرت هراس داشته و سعی کنیم با انجام برخی فرائض و عبادات، آمادگی لازم را بگیریم. آنچه که ما از زندگی فرا میگیریم، دوست داشتن تلاشی است که برای دورکردن مرگ دنبال می کنیم. ما تلاش خود را ارج می نهیم و نه جوهر آن چیزی که تمام بود و اجزاء ما را در بر گرفته است. در چنین دنیایی که زندگی فاقد کمترین معنی و ارزشی است، چطور میتوان به خودکشی نرسید؟ چطور میتوان فرد یا افراد دیگری را که بنا به هر مشکلی که پیش رویشان قرار گرفته و به خودکشی • یا بهتر بگویم حذف فیزیک خود میرسند • فکر می کنند، از این کار باز داریم؟ آیا قادر هستیم زیبایی زندگی را، فروغ زندگی را در چشمانش بنشانیم؟ آیا چنین چیزی را اساساً میتوان به دیگری ارزانی داشت؟ آیا زندگی همانی نیست که در آن وجود جاری است و اگر قرار هست دیده نشود، یا ناتوان از دیدن آن هست، دیگر کاری از دست هیچ کس ساخته نیست؟ من دلم برای همه آنانی می سوزد که در هفته گذشته با تمام توان تلاش کرده بودند تا هر طور شده جلوی خودکشی احتمالی مادر را بگیرند. وقتی نتوانیم زندگی به کسی بدهیم، بناچار باید بپذیریم که مرگ وی چه زود و چه دیر امری است که اتفاق خواهد افتاد. من نمیدانم چه کاری میتوان برای چنین حالاتی انجام داد. هر پدیده ای آنقدر تازه و نو هست که به نگاه و توجه مستقیمی نیاز دارد. اما برای محدود کردن احتمال خودکشی در خود، میباید زندگی را یکبار دیگر و اینبار با چشمان حقیقی خودمان باز یابیم و بهتر بشناسیم. زندگی شرکت در بازی ای نیست که امروزه در چرخه مناسبات اجتماعی جاری است. زندگی، دویدن برای رسیدن ها نیست. زندگی درست از آن لحظه ای که عمیقاً با چنین درک ساده ای از خود فاصله میگیرد، چهره دیگری را شاید نمایان سازد. چهره ای که شاید تنها قادر است با تلألؤ نور در سایه روشن برگ درخت همجنس باشد. چاره ای نیست جز اینکه خواهان دنیایی باشیم که قلب و جان مملو از عشق باشد! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|