کلَگپ | ||
۲۰/۰۷/۱۳۸۴یک گزارش! نامش رو هر چه بخواهم بذارم، چه غیبت کبرا، صغرا و یا تنبلی و یا حتی فقدان سوژه! بهرحال مدتی ننوشتم. اما به این معنی هم نبود که اساساً نمیشد نوشت. راستش موارد زیادی هم پیش اومد که دستم بطرف نوشتن رفت و سر ذوق هم بودم، اما بعدش و وقتی در لابلای نوشته شکل گرفته در ذهنم حضور یه نظر دهنده، یک داور رو دیدم از نوشتنش صرفنظر کردم. دو سه ماهی بود که مشغول به کاری بودم تا زمینههای لازم برای رفتن به دورهای رو بدست بیارم. قراره که بزودی دورهای چندماهه رو شروع کنم که شاید به کار حفاظت و نگهبانی و از این قبیل چیزها منجر بشه. میگم، شاید چون نمیدونم آیا بطور مشخص کاری بدست خواهم آورد یا اینکه همه اینها فقط قضایائی سرکاری بودند! حالا اگه هم اینطور بشه، ممکنه یه کارهای دیگهای رو دنبال کنم. هرچه باشه میخوام دوره پنجاه ساله دوم زندگیام!! رو با کار مشخص و درآمدی روشن و معین شروع کنم. کی میدونه، شاید بشه هفت هشت ده سالی کار کرد و یه چیزی برای هفت هشت ده سال بعدی پسانداز کرد و بعدش هم شاید دوباره به یکی از همین برنامهها تن دادم و دورههایی کوچکتر رو دنبال کردم! در خلال این دو سه ماهه یکی از مهمترین حوادث مسافرت دو تا از دوستان خیلی نزدیکم از ایران بود که همراه دو تا پسرشان یه هفتهای پیش من بودند. از این دوستانم تقریباً از سال ۶۲ دور بودم. بعداز شروع دستگیریها و تجدید سازماندهی تشکیلاتهای سیاسی در شهرمان، مجبور شده بودم رشت رو ترک کرده و خلاصه مدتی از شهرمان دور باشم. یکی دوماه بعد شنیدم که این دوستانم دستگیر شده و بعداز آن تنها خبرهائی جسته و گریخته بود که از آنها می شنیدم و بس. تولد فرزند بزرگ خانواده در زندان، - که شرح اونو بجای خودش و در زمان خودش اونهم همانطور که از زبان دوستم شنیدم، در اینجا خواهم آورد – حبس چندین ساله هردوی اونها و بالاخره پس از سالیان دراز، تنها توانستم عکسی از اونا رو ببینم که در عروسی خواهر یکی از دوستان دیگرم شرکت کرده بودند. شنیده بودم که زندگی مناسبی برای خودشان روبراه کردهاند و خلاصه امورات اقتصادی شان با همه فراز و فرودهائی که پشت سر گذارده بودند، خوب و مناسب هست. بعداز سالها تماس گرفته بودیم و حال این دوستانم رو از نزدیک می دیدم. طبیعی است که دیدار ما که شاید در روزهائی بسیار محدود پشت سر گذاشته شده، مملو از حرفها و توی حرف هم دویدنهائی بوده که هنوزم که هنوزه و حتی با نامهنگاریهای کنونیمان، انگار قادر نبودهایم به اندازه یه نصف روز دیدار در زندگی روزمره گذشتهمان را تداعی کنیم! دوستی صمیمانه ما شکلگیری رابطهای سه نفره بود که صمیمیت و گذشت و در عین حال علاقهمندی به یکدیگر پایههای اصلی آن بودند. طبیعی بود که از این دیدار میشد خیلی چیزها نوشت که یکی از شفافترین آنها شبی بود که با هم در آمستردام بودیم و من آنقدر درگیر و گرم صحبت و خنده و شوخی با دوستانم و بچههاشون بودم که مسیر حرکتمان بطرف مرکز شهر رو نتوانستم با همان دقتی در ذهنم ثبت کنم که بعدش یه ساعتی توی خیابونها سرگردان بودیم و بالاخره محل پارک ماشینم رو پیدا کردم! در این شب، موضوع غیرمنتظره، آشنائیمان با دختر جوانی بود که مادرش ایرانی بود و در هلند به دنیا آمده بود. در یه پیتزائی در مسیر میدان " دام " و " ایستگاه مرکزی راه آهن آمستردام کار میکرد. اسمش " مارال " بود و خود نیز به زیبائی و جذابیت همچون نامش. در روزهائی پیشتر و بعداز دیدار با دوستانم، دوره موقت کاریام مملو بوده و هست از سوژههائی که میشه درباره اونها نوشت. دغلکاریهائی که کارفرما برای فرار از پرداخت حقوق قانونی کارگران دنبال میکنه، قراردادهای کاری پیچیدهای که می نویسند تا بتونند به دلخواه خود تعبیرات مناسب و مورد نظر خودشونو از توش بیرون بکشن؛ تعبیرات عجیب و غریب از کار و نقش اون در زندگی هر فرد در بین همکارانم، دنیای تخیلی همکارانم در چگونهگی تنظیم امور کاری و سالهای آتی زندگی خود و نگرانیهای عجیب و غریبی که نسبت به گذران زندگی شون دارن، و یا دیدار و دقت و توجه روی پرسناژهائی که اینجا و آنجا با اونا روبرو میشدم؛ شیوه برخورد عمومی در محیط کارمان که عمدتاً مردانه و تحت تاثیر چنان فضائی است و زنان بطور عام سوژههائی هستند که کم یا بیش انگاری میتوانند و یا میباید موضوع ذهنی مردان برای جلب توجه شوند و یا حتی اگر شده دنبال فرصتی باشند تا شاید بتوان با آنها رابطهای هم سازمان داد! در کنار همه این قضایا شرکت یک روزه بعنوان میهمان در کنگره سازمان فداییان اکثریت، دیدار دوستان و گفت و شنودی و گذران ساعاتی با آنان، نگاهیداشتن به کاری که برای خود و پیش روی خود قرار داده بودند، واکنش به نوشتارهائی که تحت عنوان دیدار در کنگره و در رابطه با چنان نشستی نوشته بودند، خلاصه اینها هم میتونند موضوعاتی باشن برای نوشتن! نامههائی که در طی این مدت از دوستان مختلفی دریافت کردهام؛ شرح زندگی و گذران روزمره یکی از دوستان جوانم که حال با دو کودک خود زندگی را در محیطی نامأنوس و اما خودخواسته دنبال میکند، و یا نامههائی که دوستانم از ایران برایم می فرستند، ... و یا حتی میشه درباره این پائیزی نوشت که ما داریم اونو در این بخش از اروپا تجربه می کنیم. درست زمانی که ذهن و فکرمان با انعکاس مجموعهای از حوادث طبیعی در اینجا و اونجای جهان بشدت مشغول هست، اما تغییر بسیار سریع رنگ برگها، ریخته شدن آنها و آفتاب ملایم پائیزی، درخت گردو، بلوط، شاه بلوط و پیاده روی هائی که با دوستانم دارم، ... راستش اگه قرار باشه زندگی اونم با کلمات انعکاس پیدا کنه، فکر نمی کنم هیچ فضایی بتونه تنها انعکاس یه روز اونو در خودش جای بده! مگه میشه این آفتاب بسیار روشن و شفاف و گرما بخش رو تشریح کرد؟ مگه میشه، رقص برگها در فاصله رسیدن تا زمین رو توضیح داد، مگه میشه تاثیر چنین فضا و هوائی در روحیات همسایهگانم رو در جائی هم منعکس کرد؟ چقدر زمان لازم هست تا بشه همه اینها رو دید و حس کرد و اونوقت با ابزار الکنی مثل کلمه، اونو روی کاغذ انعکاس داد! و اما در کنار همه اینها یک نتیجه خیلی عمومی در زندگی چندماهه اخیرم این بود که احساس میکردم، زندگی می کنم نه برای اینکه اونو منعکس کنم! – درست برعکس نام کتاب " گارسیا مارکز "!! – زندهام که روایت کنم! – از اینکه شاهد لحظهای باشم که مثلاً اونو برای انعکاس دادن مناسب بدونم! کاری که تنها در این چندساله اخیر ذهنم رو با خودش درگیر کرده. پیشتر از اینها هر آن نقشی که زندگی در ذهنم باقی میذاشت، بخشی از ضمیر درونیام میشد، شاید در جائی انعکاس پیدا میکرد و یا حتی گاهی در خواب به سراغم می آمد. اما، اینگونه نبود که خودم را پشت دوربینی احساس کنم که انگار قصد داره صحنههای زندگی رو برای هدف معینی ثبت کنه. تجربه سه ماهه خوبی بود که از چنین بیماری خاصی فاصله بگیرم! بیماری راوی بودن و به این توهم افتادن که انگار میباید راوی و یا نظر دهندهای باشم که در مورد هر چیز و هرکس و هر نظریه و هر حادثهای واکنش نشان دهم. با اینهمه صبر میکنم تا ببینم چقدر تونستهام از این توهم فاصله بگیرم! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|