کلَ‌گپ

۱۷/۰۲/۱۳۸۵

یک روز بهاری!

دیروز بین شرکت در جشن و مراسم مخصوصی که برای سده مشروطیت در کلن برگزار میشد و پیاده‌روی، به پیاده‌روی رفتم. با هرکدام از دوستانم صحبت کردم که شاید مایل به شرکت باشند و باهم به این جشن برویم، عملاً نظر مخالف و گاهی بی‌علاقه‌گی دیدم. یکی میگفت: کنه این نظر و برگزاری این مراسم رو اگه بشکافیم، تلاش برای شکل‌دادن نیرویی است که نه تنها تفاوت ماهوی نسبت به سایرین ندارند، بلکه برای ارضاء تمایلات رهبری‌طلبانه خود نیز هست. بگونه‌ای که خود از همین ابتدای کار بر صدر تجمعی قرار میگیرند که بمثابه مدافعان دفاع از اندیشه‌های دمکراتیک بازمانده و یا انجام نگرفته مشروطیت معرفی شوند.

دوست یا دوستانی دیگر برگزاری جشن و دعوت از این و آن را بعنوان روش ناپسندی در نظر میگیرند که میخواهند به زعم خود ایده‌های دمکراسی‌خواهی را با چاشنی جشن و بزن و بکوب به خورد مردم بدهند. و جالب اینکه شرکت‌کنندگان چنین مراسمی بیشتر عناصر و نیروهای علاقه‌مند به سیاست‌ورزی هستند که در چند دهه اخیر کاری غیراز دنبال کردن سیر تحولات سیاسی و حوادث ایران و بعضاً در جهان نداشتند و حال، انگار برای چنین افرادی جشنی هم در نظر گرفته شده. وگرنه نیروهای زیادی به چنین جشن‌هایی نمی آیند که مثلاً در کنار آن به برخی شعارها، پیام‌های این یا آن شخصیت سیاسی و یا حزب فلان و بهمان هم گوش دهند.

بهرحال پیاده‌روی آنهم در چنین روزهائی که گرمای هوا در محدوده بین بیست تا سی درجه در نوسان هست، کاری است که نادیده گرفتن آن خطائی نابخشودنی میشود؛ چرا که نه فصل بهار درست و حسابی داشتیم و نه زمستانی مناسب. چنین روزهائی در هوای دائماً متغیر اروپا فرصت نادری است که باید از آن حداکثر استفاده رو برد.

در واقع این روزها انفجار سبزی در جنگل‌های اطراف شهرک ما حاکم هست. هر شاخه و هر بوته و هر گوشه و کنار این آب و خاک که از آثار آسفالت و سنگ ریزه و خلاصه دست بنی بشر دور مانده و یا آنجائی که دست بشر در هماهنگی با طبیعت، زمینه‌ای برای این شکوفائی فراهم کرده، آنها از همه فرصت‌ها استفاده کرده و آنچنان زایش پی در پی را دنبال میکنند که واقعاً دهان از شگفتی باز میماند. حتی انگار که صدای چوب و چکال‌های بازمانده از درختان بریده جنگل نیز در آمده، چرا که از میان آنها نیز اینجا و آنجا شاخه‌ای را می بینی که انگار توانسته به هر زحمتی شده، خودش را به زمین برساند و بعداز برقراری چنین تماسی، نطفه زایش را درون خود پرورانده و بیکباره، مانند دخترکانی که تا دیروز نوجوانی بازیگوش در محله ما بوده‌اند، حال کالسکه کودکی را حمل میکنند و یا شکم برآمده و چهره گلگونی را نمایان می سازند.

در پیاده‌روی دیروز با سه تا گربه برخورد کردم که یکی از آنها در همسایه‌گی ما در طبقه اول زندگی میکنه. این گربه سیاه، انگار مرا بعنوان یک آشنای قدیمی در نظر میگیره، چرا که بعداز حرکتی در کنارم و مالیدن دمش، راهش رو گرفته و میره. انگار هیچ حرفی برای گفتن با هم نداریم!

گربه دیگر که شاید دومین بهار رو داره پشت سر میذاره، کنار آسفالت و درست جائی نشسته که انگار در حال نگهبانی گاوهائی است که در آنسوی حریم کشیده شده بر مرغزار، در حال چرا هستند. وقتی از فاصله پنجاه متری مرا دید، بطور خودغریزی متوجه من شد، طوری که هر حرکت من بیرون از چارچوب معمول حرکت، با گشاده‌تر شدن چشمش همراه میشد. در فاصله دو متری‌اش قرار گرفتم و سعی کردم بیشتر جلو نرم. معمولاً این گربه‌های روستائی روی خوش آنچنانی به انسانهای ناشناس نشان نمی دهند. او که بطور منقطع نفس میکشد و حالت دهانش شکل مثلثی متساوی‌الاضلاع شده بود، با چنان حالت نشئه‌ای نفس میکشید که میدانستم در ترکیبی از آرامش کامل و لذت بهاره غرق هست. حضور من کمترین احساس دودلی، ترس و ناامنی برایش ایجاد نکرد و بهمین دلیل بود که چشمانش را با هرکلمه‌ای که بعنوان نوازش وی بکار میبردم، بحالت خمار بسته و به آرامی باز میکرد. گوشها و دمش اما، نشانه‌های کاملی از هشیاری وی بود؛ انگار حتی در امن‌ترین شرایط هم باید نسبت به حادثه‌ای غیرمترقبه، در آماده‌باش بود. دمش، عملاً خاکهای بین آسفالت و گوشه جاده را در نیم‌دایره‌ای جابجا میکرد. گوشش مدام و حتی با هر صدای پرنده‌ای در حرکت بود.

در همان فاصله چمباتمه زده و منتظرش ماندم. بالاخره از جایش بلند شد و بعداز بو کشیدن من و بالا گرفتن دم خود، و مالیدن خود به من، بگونه‌ای که مرا نیز در مجموعه پیچیده شناخته‌های ذهن خود جای داده بود، از من فاصله گرفته و دور شد.

این گربه رو پارسال هم دیده بودم. زمانی که تنها دو سه ماه از عمرش گذشته بود. مملو از تمایلات بازیگوشانه و در عین حال ترس از ناشناخته‌ها بود. حتی حرکت باد در میان علف‌ها هم حواسش را به خود جلب میکرد. آن موقع در میان علف‌ها طوری موضع میگرفت که انگار قصد شکار مرا دارد! شاید طبیعت هنوز بهش این نکته رو توضیح نداده که اولاً به فکر لقمه‌های اندازه دهان خود باشد ثانیاً به مکر و حیله‌گری انسان بیش از اینها بها دهد! امسال اما از این خبرها نبوده. انگار در طی یکسال گذشته، دوزاری‌اش افتاده که با چه موجودی طرف هست. همان به که انسان را تحریک به نوازش خود کرده و بعد، با قیافه‌ای بی اعتنا و بی توجه صحنه را ترک کند! چیزی که به غلط به مغرور بودن و در میان رشتی‌ها اونو به " کور پیچا " بودن معروف کرده.

گربه سوم اما، گربه‌ای بود به رنگ خاکستری و سیاه و حالتی شبیه به گربه‌های ولگرد. جائی که او را دیدم، کنار آخرین خانه نزدیک جنگل بود. در این خانه که چندین خانوار زندگی میکنند، در کنار دو تا سگ، چندتائی گربه دارند. سگ‌ها پرخاش‌جو و گربه‌ها صمیمی هستند. این بچه گربه ما نیز انگار اولین بهار زندگی‌اش را میگذراند. جثه ریزش و پوزه جالبش که وقتی مملو از احساس امنیت هست و کله‌اش را قدری به عقب میبرد، پوزه‌ای گردتر و قیافه‌ای گرم و صمیمانه به خود میگیرد و واقعاً دلبری میکند و با صمیمیت خاصی شروع میکند به خُر‌خُر کردن! هنوز بیست ثانیه نشده که بعداز بوکشیدنی و نشستن من، خودش را به پوتین‌ام می مالد و شروع میکند به غلت‌زدن. غش و ریسه‌اش و غلت‌زدنش روی آسفالت نهایت احساس نزدیکی و امنیت‌اش هست و من، با کمال میل و با تمام وجودم بالای سرش و زیر گلویش و با کف دستم جلوی پوزه‌اش را نوازش میدهم و اون هربار انگار دچار غلغلک شده، مجبور میشود کله‌اش را چندبار تکان دهد.

چنددقیقه‌ای باهاش مشغول هستم. راستش دلم نمی آید ترکش کنم، اما بالاخره باید بروم. تا بیش از پنجاه قدم و انگار با من بازی موش و گربه میکند، همراهی‌ام میکند. هر لحظه یه طرفی دویده و وقتی می ایستم به من نزدیک شده و یکبار دیگه علائم مالکیت بر من رو به من اعلام میکند و دمش را به پایم طوری میمالد که همزمان خودش را نیز خیلی ظریف میلرزاند. انگار بوی خاصی را ترشح کرده و همچون مهُر ورود و خروج به سالن‌های دیسکو و جشن و غیره، که نامرئی و زیر نور بنفش نمایان می شوند، اثراتی رو روی من باقی میگذارد. ازش دور میشوم و اون با چشمانی منتظر، که انگار هیچ دلیلی برای رفتن من نمی بیند، همچنان از دور مرا نظاره میکند. چاره‌ای نیست، هزاران درخت و دهها هزار بوته و هزاران پرنده در انتظار من هستند تا به میهمانی آوازهای آنها رفته و چشمانم را پر کنم از رنگ‌های متنوع سرسبز جنگل و بازیگوشی تیغه‌های آفتاب که همچون چشمک‌زدن، دقیقاً چشمانم را نظاره میگیرند!

براستی آیا میشود در کنار اینهمه موجود زنده زندگی کرد و از تنهائی انسان صحبت کرد؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?