کلَگپ | ||
۳۱/۰۳/۱۳۸۵گشت و گذار!این شانس برای من خیلی کم اتفاق می افته که یکی یا دوتا سنجاب رو تو جنگل ببینم که با فاصلهای نزدیک به من چنان سرگرم بازی و دنبال هم دویدن باشند که اصلاً حضور مرا نادیده بگیرند؛ یا مواردی که چندتائی آهو رو می بینم که در یک لحظه چنان هوشیارانه از حرکت باز می ایستند و به طرف من نگاه میکنند و نک بینیشونو بطرفم نشانه میگیرند و هی بو میکشند و بو میکشند تا بالاخره از جمع عددی و مرکب تمام سیگنالها تو مغز خود، منو شناسائی کرده و فلنگ رو ببندند. امروز پنچ شش دقیقهای که مات بازی سنجابها شده بودم، آنقدر تحتتاثیر تحرکشون قرار گرفته بودم که حتی نفسم رو طوری میکشیدم که مبادا کمترین تکانی تو بدنم بوجود بیاره و یا مبادا حرکتی اضافه داشته باشم و اونا بترسند. اونا، از یه درخت به درخت دیگه با چنان سرعتی بالا میرفتند و بعدش با پرش روی شاخهای و پائین اومدن سریع، انگار روی سرسره نشسته و با سرعتی سرسامآور در حال حرکت هستند! گاهی، جلوئی منتظر می مونه و در این فاصله دمش رو علم میکنه و شکل عصائی وارونه ازش بوجود میاره و با آن کلههای کوچولو و با آن جثه ریز و با آنهمه هیجان و شوری که نثار هم میکنند... جنگل با همه سر و صدایش انگار در سکوت کامل فرو رفته بود و نوبت رو به نمایش این دو داده بود. صدای تراکتوری از آن دورها، گوششان را تیز کرد. آنها در آخرین دنبال هم دویدن، در لابلای بوتهها که حال با رشد " کنف " های خودرو بیش از یک متر از سطح زمین رو از نگاه و دید پنهان کرده، از تیررس دید من دور شدند. حدود هفت هشت سال پیشتر وقتی پیادهروی در این بخش از جنگلهای روی تپه و حدفاصل مرز هلند و بلژیک رو شروع کردم، بیشتر فکر و ذکرم پیدا کردن راهها و کم و بیش غرق شدن تو فکر و ذکرهایی بود که تو کله خودم داشتم. گاهی پیش می آمد که بوته تمشکی نظرم رو جلب میکرد و آنوقت با مراجعه به پستوهای بسیار پنهان شعور ناخودآگاه و اثرات ژنتیکی آموزههایی را تکرار میکردم که خود شیوهای از زندگی روزمره بود. شناختن رنگ تمشک رسیده، انتخاب بوتهای که تمشکهای شیرینتری دارند و ... " کونوس " - ازگیل وحشی - رو یکی دو سال بعد شناسائی کردم و بعدها از اینکه تو این جنگل اینهمه درخت ازگیل هست، داشتم شاخ در می آوردم و بقول هنرمند عزیز آقای " پوررضا "، دیگه من فقط " ای روز بوشوم کونوس کله " نمیکردم، بلکه هر روز میرفتم کونوس کله! خصوصاً اواخر نوامبر و اوایل دسامبر و وقتی که ازگیلها یک سرمای مختصری رو پشت سر گذاشته و از درون حسابی پخته میشدند! شکمی از عزا در می آوردم. با اینهمه شناسائی گلهای وحشی یکی دو سال دیرتر شروع شد. اوایل فقط دستهای کاملیا - بابونه؟ - وحشی میکندم که ترکیب رنگش و هارمونی گلبرگهایش منو سخت مجذوب خودش میکرد. آرام آرام تونستم گلهای دیگری رو هم با بویشان شناسائی کنم. چند هفته پیش آخرین اثرات گل اقاقی هم روی درخت ها هنوز بودند و چیدن دستههای بزرگی از آن و چیدنشان در گلدانهای مختلف تمام خانهام را با یادهای کودکی من پر میکرد؛ آن زمانی که دانههای اونو با نخ و سوزن پهلوی هم چیده و دستبند، گلوبند، حتی بعضی وقتها انگشتر هم ازش درست میکردیم! درست مثل کاری که با گلهای بهار نارنج خونه مادربزرگم انجام میدادیم. در مسیر برگشت به خونه، یک دسته گلهای بنفش رنگ صحرائی، دستهای کاملیا و همچنین دستهای یاس چیدم که حالا در دو دسته مختلف تو گلدونها گذاشتهام. با بوی معطری که از حدود هشت و نیم شب تا نزدیک ده، گلهای یاس در تمام آپارتمانم پخش کردهاند. اگه سعدی روزی گفته که: هر نفسی که بر آید ... من اونو اینطور میفهمم که: هر نفسی با عطر یاس که فرو میرود، مفرح ذات است و بر می آید فراهم کننده فضای بیشتری برای نفسی دیگر! راستش این است که فوتبال انگلستان و سوئد رو در فضای معطر یاس دیدهام و فکر کنم اگه هزارتا گل هم رد و بدل میشد، باز هم تاثیری حتی اندک روی آرامش من نمیتوانست داشته باشد! حالا بعداز سالها پیاده روی در جنگل اطراف شهرک محل زندگی من، آنچنان به گوشه و کنارش آشنا شدهام که فکر میکنم زندگی بدون دیداری هر روزه از گل و گیاه، غرق شدن در جنگل صدای پرندگان و وزوز مگس و زنبور و بدهان بردن مزه شیرین و آبدار " ولَش " - تمشک - چقدر سخت و چقدر بی روح خواهد بود! |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|