کلَ‌گپ

۲۸/۰۲/۱۳۹۱

ملاحظات کریشنامورتی در هندوستان - 15




۱۵

(ملاحظات کریشنامورتی در هندوستان)

 آب رودخانه بخاطر هوای سرد و ابری صبح امروز برنگ نقره‌ای مات بود. مه غليظی برگها را کاملاً پوشانده بود. میتوانستی در همه‌جا حالتی از رطوبت هوا را احساس کنی _ در اطاق، روی ايوان و يا روی صندليها. هوا سردتر شده؛ یقیناً برف سنگينی در کوهستانهای هيماليا باريده؛ براحتی ميشود سرمای تيز را از درون بادی که از شمال ميوزد، حس کرد. حتی پرندگان نيز اينرا احساس کرده و خود را جمع کرده‌اند. رود اما امروز صبح در خود حالت و حرکت عجيبی داشت؛ بنظر نميرسد با وزش باد موجی در آن بوجود آيد، حتی بنظر ميرسد که کاملاً بی‌حرکت و از آنچنان حالت بی‌زمانی برخوردار شده که انگار تمام ذرات آب يکدست و يگانه شده‌اند. چقدر زيبا بود! واقعاً شايسته تقدسی است که مردم برايش قائل هستند! تو ميتوانی روی ايوان نشسته و با حالتی از مراقبه آن را زير نظر بگيری. اين تداعی خواب‌زدگی و يا توهمات متداول نبود؛ افکار تو هيچ راستای معينی را دنبال نمی کردند _ بطور خيلی ساده، آنها غايب بودند.
و همزمان که بسوی نور انعکاس يافته از رود مينگريستی، بنظر ميآمد که نيستی و اگر پلکهايت را ميبستی، خلائی که مملو از پاکی و خلوص بود بر تو بطور کامل احاطه مييافت. اين همان تقدس و خلوص بود.

پيرمرد تارک دنيا صبح امروز نیز و اينبار بهمراه مرد جوانی آمده بود. همان پيرمردی که با او درباره ديسپلين، کتب مقدس و تاثير سنتها روی مردم صحبت داشتيم. صورتش و لباسهايش شسته بنظر ميرسيد. مرد جوان در مجموع کمی دستپاچه بوده و دست و پای خودش را گم کرده بود. او بهمراه پيرمرد درويش که بنظر ميرسيد نقش مرجع و قطب او را داشته باشد، آمده بود و کماکان منتظر بود تا پيرمرد لب به سخن بگشايد. مرد جوان بسوی رود نظری انداخت، اما به چيزهای ديگری ميانديشيد. بعد از مکث کوتاهی، مرد تارک دنيا شروع به صحبت نمود:
_" من دوباره آمده‌ام، تا اينبار درباره عشق و جاذبه‌های جنسی صحبت کنيم. ما، کسانی که اعتقاد به دوری‌گزيدن از همه امور دنيوی داريم، بجای خود با مسائل و مشکلات جنسی خودمان روبرو هستيم. عقيده بهرحال وسيله‌ای است که بکمک آن بتوانی با اميال مهارنشدنی خودت مقابله نمايی. من ديگر پيرمردی هستم و اينگونه اميال تاثير خاصی روی من ندارند. پيش از اينکه دنبال اعتقادات خود بروم، متاهل بودم. همسرم فوت کرد و من خانه‌ام را ترک کرده و دوره‌های بسيار جدی تقابل با خواسته‌های نفسانی‌ام را دنبال نمودم که بجای خود حتی از توان یک انسان عادی نيز خارج بودند؛ من تمامی اين قواعد را شبانه روز دنبال ميکردم. در اين دوران سختی بسيار زيادی را تحمل ميکردم، تنهايی هراسناک، سرخوردگی، ترس از ديوانگی و روان‌پريشی و يا حتی جنون تمام وجودم را فرا گرفته بود. حتی امروزه نيز براحتی جرئت نميکنم که به آن دوران فکر کنم. و حال اين مرد جوان پیش من آمده، و من فکر ميکنم که او نيز درست مثل خودم در زمانهای قديم، با مشکلی مشابه روبروست. او ميخواهد دست از دنيا شسته و همچون کاری که من کرده‌ام در راه درويشی و خدا و عقيده و از اين قبيل پای نهد. من بهرحال با او زياد صحبت کرده‌ام و در عين حال به او خاطر نشان کردم که بهتر و مثمر ثمر خواهد بود اگر که ما اين مسئله را با شما نيز درميان گذاشته و با هم در اين باره صحبت کنيم، درباره مسئله عشق و امور جنسی. اميدوارم که شما از صراحت لهجه ما در اين زمينه زياد رنجيده نشويد!"

_ اگر قرار باشد که ما در رابطه با اين سوالات صحبت کنيم، مايلم که پيشاپيش به اين نکته تاکيد ورزم که تحقيق ما نبايست از نقطه معينی آغاز شود و يا از جايگاه و حالتی معين، و يا از يک مبنای خاص؛ چون اينکار باعث بی‌معنی‌شدن يک کار تحقيقی است. از همان لحظه‌ای که يک نفر در تقابل با امور جنسی خود قرار ميگيرد و يا به اين نکته پای ميفشرد که اين وضعيت ناشی از غريزه‌ای حياتی است، و يا اينکه بخشی از امورات زندگی است، بهرحال هرکدام از اين تاکيدات هر مشاهده عملی از مسئله را ناديده گرفته و آنرا تحت‌الشعاع قرار ميدهد. ما ميبايست از هرگونه نتيجه‌گيری فاصله گرفته و برای تحقيق و نگرشی عميق، از آزادی عمل کافی برخوردار باشيم.

در همين لحظه قطرات بارانی شروع به باريدن کرده و پرندگان ساکت شدند، چون بنظر ميآمد که باران شديدی ببارد و بدينسان ميبايست برگها مجدداً سرزنده و سرسبز گردند، پررنگ و شاداب‌تر شوند. بوی بارانی تند در فضا پيچيده بود و سکوت عجيبی که نشان از طوفانی عظيم در خود داشت.

_ بنابراين، در اينجا ما با دو مشکل روبرو هستيم _ عشق و سکس. يکی از اينها يک تصوير تجريدی ذهنی و ديگری يک رفتار کاملاً مشخص، روزمره و بيولوژيک انسان ميباشد؛ واقعيتی که نميتوان وجود آنرا انکار کرده و ناديده گرفت. بياييد ابتدا به ساکن ببينيم عشق چيست؛ البته نه بعنوان يک مفهوم و تصوير تجريدی، بلکه بعنوان يک واقعيت آنرا در مدنظر قرار دهيم. خُب، اين چيست؟ آيا فقط يک احساس لذت جنسی است؟ که تحت تاثير انديشه، خاطره‌ای از يک تجربه لذتبخش ميباشد؟ يا ناشی از خاطره يک رابطه جنسی است که متعاقباً بهمراه خود لذتی را بهمراه آورده؟ آيا ميتواند زيبايی پايين‌رفتن آفتاب در افق باشد، يا آن برگ خيسی را که تو دستی بدان ميکشی و يا بسويش مينگری؟ يا بوی گلی که به مشام تو ميرسد؟ آيا عشق، لذت و يا يک خواسته است؟ يا اينکه اساساً هيچکدام از اينها نيست؟ آيا ميبايد بين عشق آسمانی و عشق دنيوی تفکيک قائل شد؟ يا اينکه اساساً چيزی است که تفکيک‌ناپذير است؟ يک کليت، که توسط فکر و انديشه بهيچ‌وجه نميتوان آنرا منفک کرد؟ آيا ميتواند بدون هيچ محملی بروز نمايد؟ آيا اصلاً توسط يک شئی و يا يک محمل بروز ميکند؟ آيا عشق در زمانی بسراغت ميآيد، بطور مثال وقتی چهره يک زن را ميبينی _ عشق در چنيين حالتی عمدتاً نمودی از احساسات، تمايلات و لذت ميباشد _ و اينکه انديشه تلاش ميکند به اين حالت استمرار بخشد؟ و يا اينکه عشق عبارت از حالت درونی ويژه‌ای است که انسان با ملاطفت و علاقه‌مندی خارق‌ العاده‌ای نسبت به زيبايی از خود واکنش نشان ميدهد؟ آيا عشق چيزی است که ميتواند با انديشه و فکر پرورش يابد؟ که در چنين حالتی، آنچه که نقش محمل را دارد از اهميت بيشتری برخوردار ميشود. و يا اينکه عشق، اساساً ربطی به عملکرد فکر و انديشه ندارد و بهمين دليل کاملاً مستقل و رها از آن ميباشد؟ تا زمانی که ما اين کلمه و مفهوم درونی آنرا درک نکنيم، گرفتار عذاب و دردسر خواهيم بود، يا توسط سکس زير فشار عصبی بوده، و متعاقباً بدان معتاد ميگرديم.
عشق نميتواند توسط انديشه به اجزاء مختلف تقسيم شده و تکه تکه گردد. زمانيکه انديشه تلاش ميکند عشق را در شکل شخصی، غيرشخصی، حسی، ذهنی، در عشق به کشور من و يا کشور تو، عشق به خدای من و يا به خدای تو و غيره مجزا و تفکيک نمايد، آنگاه بيش از آن ديگر عشق نخواهد بود؛ آنگاه اين حالت از اساس نمود چيز ديگری است _ محصولی از خاطره‌ها، يا از تبليغات، يا از همنوايی‌کردن و يا از ساده‌نگری و غيره خواهد بود.
آيا سکس محصول فکر و انديشه است؟ آيا سکس _ و متاثر از آن تمامی لذت، شعف، همراهی و محبت و غيره _ توسط ياد و خاطره‌ای در درون انديشه است که تحکيم ميگردد؟ در زمان عمل جنسی، حالتی از خود‌فراموشی، وانهادن خود، احساسی مطلق از عدم وجود ترس، وحشت، نگرانی و غيره شکل ميگيرد. زمانی که شما چنين حالتی از ملاطفت و آرامش و خود‌فراموشی را بياد ميآوريد و آرزومند تکرار آن هستید، اين وضعيت را تا تکرار مجدد آن بعنوان يک واقعيت زنده در خود ميجوييد. آيا اين همان احساس ملاطفت و محبت است؟ يا يادی است از عملی که در گذشته روي‌داده، و با يادآوری آن اميدوار هستی که بدان دست يابی؟ آيا واگويی يک چيز، حتی اگر هم خيلی جالب و دلچسب باشد، يک روند تخريب‌کننده نيست؟

مرد جوان بدون هيچ مقدمه‌ای شروع به صحبت نمود:" رابطه جنسی يک رفتار بيولوژيک است، همانند آنچه که شما نيز بيان کرده‌ايد. اگر چنين عملی ميتواند تخريب‌کننده باشد، آيا با اين تفاصيل خوردن نيز نميتواند تخريب‌گر باشد؟ مگر نه اينکه آنهم يک رفتار بيولوژيک است؟"

_ زمانی که انسان گرسنه باشد، چيزی ميخورد _ اين يک چیز است. اگر فرد گرسنه باشد و فکر بگويد:" من ميبايد اين و يا آن غذا را آزمايش کنم" _ آنگاه اينهم همان انديشيدن بوده و بنابراين تکراری و مخرب است.

_" شما چگونه ميتوانيد متوجه شويد که آيا سکس يک رفتار بيولوژيک است مثل گرسنگی، و يا يک خواسته روانی؟ مثلاً همچون حرص و طمع؟" آن مرد جوان اين سوال را طرح نمود.

_ چرا شما بين رفتار بيولوژيک و يک خواسته روانی تفاوت قائل ميشويد؟ در اينجا يک سوال کاملاً متفاوتی نيز مطرح ميشود _ چرا شما سکس را از ديدن زيبايی يک کوه، از طراوت و جذبه يک گل جدا مينماييد؟ چرا يکی را اينچنين با اهميت در نظر ميگيرييد و ديگری را بطور کامل کنار مينهيد؟

_" اگر رابطه جنسی اساساً نسبت به عشق چيز ديگری است، همانگونه که از گفته شما بنظر ميرسد، آيا در حيات انسان هيچ ضرورتی برای انجام سکس وجود خواهد داشت؟" باز هم اين مرد جوان بود که مباحثه را دنبال نمود.

_ در اینجا گفته نشده که عشق و سکس دو چيز مجزا از هم هستند. ما گفته‌ايم که عشق يک چيز کامل و نمود تماميتی است و بهيچ‌وجه نبايد آنرا در اجزاء مختلف تفکيک کرد. اين انديشه است که بنا به ماهيت خود تفکيک‌شده ميباشد. زمانيکه انديشه بر انسان غلبه دارد، در اين حالت بطور مشخص هيچ اثری از عشق در میان نیست. بشر در وجه عام خود تنها چيزی که ميداند _ و شايد دقيقاً همين يکی را _ سکس را بگونه‌ای ميشناسد که محصول انديشه بوده و بدينسان با نشخوار لذت آن و تمايل به تکرار آن خواهان تداوم آن ميگردد. بهمين دليل ميبايست از خودمان اين سوال را بپرسیم: آيا اساساً حالت ديگری از تماس جنسی ميتواند باشد که بهيچوجه محصول انديشه و تمايلات نيست؟

پيرمرد تارک دنيا با توجه‌ای خاص و با آرامشی در خور به تمامی اين موضوعات گوش ميداد. حال او می پرسد:" من خودم را در برابر چنين حالتی قرار داده بودم؛ من موانعی اعتقادی در برابرش گذاشتم. چون با توجه به سنتها، دلایل مختلف و اصوليت و غيره اينگونه می پنداشتم که بشر برای درک تماميت يک زندگی مذهبی و مومنانه به انرژی عظيمی نيازمند است. اما حال می بينم من در چنين مقابله‌ای چه انرژی عظیمی از خود هدر داده‌ام. من مدت زیادی را صرف اين مبارزه کرده‌ام و حتی انرژی بيشتری در مقایسه با پاسخ‌گويی به نياز جنسی خود، در مقابله با آن از دست داده‌ام. بنابراين آنچه را که شما بيان کرده‌ايد _ که هرگونه بحران و تقابلی در درون انسان زمينه‌ساز هدر‌رفتن انرژی ميگردد و اين چيزی است که من حالا بخوبی آنرا درک ميکنم. بحران و مقابله بسيار کشنده‌ترند تا ديدن چهره يک زن، يا شايد پاسخ به نياز جنسی."

_ آيا چنان مناسباتی جنسی ميتواند وجود داشته باشد که فاقد لذت و شعف باشد؟ آيا ميتواند عشقی وجود داشته باشد که کامل باشد، طوری که انديشه نتواند بر آن غلبه کند؟ آيا سکس ميتواند کمترین رابطه‌ای با گذشته داشته باشد؟ يا اينکه تنها ميتواند امری مربوط به لحظه و حال باشد؛ چيزی کاملاً نو و تازه باشد؟ فکر بطور مشخص و واضح امری مربوط به گذشته است؛ با اينهمه ما همواره يک چيز کهنه را بجای يک امر نو در نظر ميگيريم. ما همواره سوالاتی برای يک چيز کهنه مطرح ميکنيم و مايليم که جوابمان نيز در چارچوب کهنه باقی بماند. اگر ما با اين اوصاف اين سوال را طرح نماييم: آيا بدون اينکه مکانيسم فکر و انديشه در کار باشد، ميتواند آنگونه مناسباتی جنسی موجوديت داشته باشد؟ و پاسخ ما به اين سوال آيا به اين نکته تاکيد نخواهد کرد که ما کماکان در دائره عملکرد گذشته و چيزی کهنه در درون خود حرکت ميکنيم؟ و اينکه نميتوانيم راه خود بسوی نو را احساس نماييم؟ ما گفته بوديم که عشق يک مجموعه کاملی است و همواره نيز نو ميباشد _ نو، آنهم نه در مضمونی همچون مقابله با کهنه، چون چنين حالتی از نو، خود تداوم همان کهنه ميباشد. هر تاکيدی به اينکه سکس ميتواند بدون تمايلات موجوديت داشته باشد، تاکيدی بی‌ارزش خواهد بود. اما اگر معنی فکر‌کردن را در کليت خود دنبال نمايی، آنگاه شايد بتوان مضمون ديگری از مناسبات جنسی را درک کرد. از همان زمانيکه تو به اين نکته تاکيد نمايی که مايلی به هر قيمتی به چنين لذتی دست يابی، آنگاه ديگر هيچ نمودی از عشق در ميان نخواهد بود.

مرد جوان گفت:" اين رفتار بيولوژيکی که شما درباره آن صحبت کرده‌ايد، خود دقيقاً يک نظريه است، چون بهرحال اين امر چيزی غير از انديشه ميباشد، و او خود عامل تحريک انديشه ميشود."

" شايد من بتوانم به اين دوست جوانم جواب بدهم،" پيرمرد تارک دنيا به اين نکته تاکيد نموده و سپس ادامه داد، " چون من بهرحال تمامی اين قضایا را پشت سر گذارده‌ام. من سالها تلاش نمودم اينکه به هيچ زنی نگاه نکنم. من اين عملکرد بيولوژيکی را به شيوه‌ای غيرانسانی زير کنترل قرار دادم. تحريک‌کننده انديشه، يک عملکرد و رفتار بيولوژيکی نيست؛ اين انديشه است که آنرا به بند ميکشد، از آن بهره ميگيرد؛ انديشه تصاويری را شکل ميدهد، زمينه‌هايی را برای اين غريزه فراهم ميکند، آنگاه اين غريزه اسيری در دست افکار ميشود. اين انديشه است که مداوماً اين غريزه را دامن ميزند. همانطور که پيشتر نيز گفته بودم، من بطور غيرمنتظره‌ای شروع به درک و دريافت ريشه‌های انحرافات و غيرصادق‌بودن خودم کرده‌ام. درون ما جنبه‌های بسيار متنوعی از ظاهرسازی جا خوش کرده. ما هيچگاه نخواهيم توانست امور را همانطور که هستند، دريافته و عميقاً بنگريم؛ بلکه بجای آن در اين زمينه توهماتی برای خودمان و در ذهن خود ميسازيم. چيزی که شما تلاش ميکنيد ما را متوجه آن سازيد، بنظر من اين است که ما همه امور و پيرامون خود را با چشمانی کاملاً باز و روشن بنگريم، بدون اينکه هيچ ياد و خاطره‌ای از ديروز را در آن دخيل نماييم؛ شما در بسياری از سخنرانيهای خود و بکرات به اين نکته اشاره داشته‌ايد. با چنين نگرشی زندگی ديگر فاقد مشکلات خواهد بود. در اين سنين پيری من شروع کرده‌ام که همه اين امور را درک نمايم."

مرد جوان بنظر نمی رسيد که از مجموعه اين صحبتها کاملاً راضی شده باشد. او مايل بود زندگی با پيش‌داوريهای او در يک راستا قرار گيرند، با فورمولهايی که او با آنچنان دقت و علاقه‌ای در خودش شکل داده بود.

_ بهمين دليل اين نکته حائز اهميت ويژه‌ای است که بتوانی خودت را بشناسی؛ نه بر اساس اين و يا آن فورمول، يا متاثر و با دنباله‌روی از يک مرجع مذهبی و يک استاد و يا يک مرشد. حالتی از توجه مداوم و حواسی جمع و هوشيار، تمامی توهمات و ظاهرسازيها و خودفريبی‌ها را بی‌رنگ کرده و بی‌تاثير ميسازد.
حال ديگر باران با شدت هرچه بيشتری شروع به باريدن کرده بود، و در فضا سکوتی کامل احاطه داشت و تنها صدايی که ميتوانستی بشنوی، صدايی بود که از ضربات بارش باران روی بام و روی برگ درختان بگوش ميرسيد.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?