کلَ‌گپ

۱۷/۰۲/۱۳۹۱

نگاه (1)


می پرسد: حال روحی‌ات چطوره؟

رویم رو از جاده برمیگردونم به سویش، تو ماشین هستیم و داریم میریم واسه یه برنامه. نگاه به چهره ملیح‌اش و مهربانی نگاه و صدایش، ترکیبی ایجاد می کنه که بی‌اختیار لبخند می زنم. شاید، این لبخند همان سپر دفاعی باشه که هرکس در اولین واکنش سعی می کنه برای پنهان کردن لرزش خفیف پوست صورتش و یا محوشدن نور چشمانش، بروز میده.

چندثانیه طول نمیکشه تا این لبخند به جملاتی متصل شده و با اونا به کلنجار بشینه که در پس‌زمینه ذهنم در حال شکل‌گیری هستند. به این نگاه، به این مهربانی دلنشین چهره و صوت، نمیتوان جملاتی کلیشه‌ای تحویل داد؛ کار عبثی خواهد بود آهی رو که در این لحظه ناخودآگاه از درونم به پرواز در می آید، از او پنهان کرده و بگویم: همه چیز خوب است؛ آسمان آبی است، چمن سبز است و دل من سرشار از شور... نه، اینطور نیست. نمی از باران هم به کمک می آید و به من یادآور میشود که، آسمان نه تنها آبی نیست بلکه ابری و گرفته است.

میگویم: ته قلبم حفره‌ای شکل گرفته که فکر نمی کنم موضوع این سالها باشه. گاه خواسته‌ام آنرا با چیزائی پر کنم تا شاید اگر نه که ترمیم بشه، بلکه خلاء آن وجودم رو همچون سیاه‌چالهای موجود در کهکشان درون خود نکشاند و از بین ببرد. با اینهمه اعتراف می کنم که گاه، آنچه که درون این حفره قرار میدهم خود خراش‌هائی در گوشه و کنار دیواره‌های قلبم بوجود می آورد که هشداردهنده هستند.

او و نگاهش محو میشوند و اگرچه چهره‌اش به سوی من باقی مانده، اما نگاهش دوردست‌ها را می جوید. من نگاهم را روی جاده و گاه به سوی او می چرخانم و ماشین‌ را در مجازترین سرعت لازم به پیش میرانم؛ انگار ضربان قلب ماشین نیز با سیر بازی اندیشه و زبان و نگاه و تصاویر هماهنگ شده و ضربآهنگ مناسبی یافته باشد.

خوبی مهربانی سوال‌اش در این هست که مسئله‌اش چندوچون لحظه‌هایم نیست. او خود در کنکاش درونی خود قرار دارد و لابلای احساساتی متغیر و متفاوت پیش میراند؛ گاه، به این می اندیشم اگر انسان در هربار بیدارشدن از خواب شبانه با این سوال روبرو میشد که: برای چه زنده هستی؟ شاید نمیتوانست همه آن دلایلی را بیان کند که درون جان‌اش جاری هستند. براستی، میتوان به آن چیزی امید بست که اساساً احتمال بروزش در جهان در ناممکن‌ها جای دارد؟

میگویم: فقدان عشق و عاطفه در وجود انسان فاجعه‌ای است که نمیتوان آنرا انکار کرد. این مهمترین علت حضور بهار در هستی و طبیعت، وقتی در مجموعه حیات انسانی تمامی عوامل و امکانات عملی‌اش را از دست میدهد، چطور میتوان به بهار در وجود انسان باور داشت!؟ وقتی، بهار شبیه‌سازی میشود و در فضاهای کوچک و حقیرانه‌ای، در محدوده‌های گل‌خانه‌ای آنرا بازسازی می کنند و عشق‌های مصنوعی و با تزریق حقه و فریب و هورمون میسازند و با مهر و نشان صنعتی به بازار عرضه می کنند، آیا میتوان به تقاطع همه آن وجوهی باور داشت که در جان آدمی زمینه‌ساز حسی عمیق و عاشقانه میگردند و ترا در بی‌زمانی و بی‌مکانی و بطور کلی به کهکشان متصل میکنند؟

او که مدتهاست عشق و رنج را در جسم نحیف‌اش توآمان تجربه کرده و میکند، لبخندی محو به لب می نشاند.

به ناگاه در می یابم که حضور نجیبانه او در این لحظه و در این مباحثه و حتی در میان همین کلماتی که اینک آن لحظات را به تصویر میکشد، چه موهبتی بوده و هست و لبخندش که میتواند فلک را سقف بشکافد و در هستی، طرحی نو دراندازد!

ایکاش میشد عشق را از بند خط تولید انبوه رهانید و مبنای حضورش را نه عرضه و تقاضا و بازار، بلکه بر مکانیسم واقعی‌اش که همانا اساس وجود و هستی و حیات بوده، برگرداند و آنرا ناظر بر لحظه لحظه زندگی انسان و مناسباتش قرار میداد. برای چنین زندگی هارمونیک، چقدر باید انتظار کشید!؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?