کلَگپ | ||
۲۱/۱۱/۱۳۸۲
يادي از مراسم سالگرد جنبش فدائيان سال 57 در رشت
نوشته اي را ميخواندم از آقاي نعمت آزرم درباره سالروز جنبش فدائي كه در سال 57 و در دانشگاه گيلان برگزار شده بود. وي در اين مراسم شركت داشته و متاثر از يادهاي آن روز يكي دو شعر نيز سروده كه آنها را نيز همراه نوشته اش در سايت ايران امروز منتشر كرده است. انگار پديده اي همچون زمان و مكان از صحنه رخت بر بسته اند و من حال در وسط دانشگاه گيلان قرار دارم كه در آخرين روزهاي پيش از برگزاري مراسم همراه ساير دوستانم به هرسوي مي دويديم.
صبح روزي كه بعدازظهرش قرار بوده مراسم را برگزار كنيم، در هرگوشه و كناري رفقايمان بساطي پهن كرده و به فروش كتاب و جزوه و يا نوارهاي انقلابي مشغول بودند. دوستان ديگري از هرگوشه شهر با توجه به نقشي كه براي برگزاري اين برنامه داشتند همراه با وسائل مورد نياز به محوطه دانشگاه وارد ميشدند. دوستاني كه همراه خود پرده هاي سازمان را آورده بودند، شعارهايي كه همه در دفاع از مبارزه مسلحانه و تاكيد و تائيد مبارزه چريكهاي فدائي خلق بوده و يا نفي ديكتاتوري شاه و ضديت با سياست هاي امپرياليستي آمريكا و از اين قبيل. " پاشا مقيمي " را از دور ديدم كه بطرفم مي آيد. چهره دوستانه و صميمي اش را هيچگاه از ياد نمي برم. با لبخندي بر لب با اشاره به كيفش ميگويد: " ميدوني چي همراهم آورده ام؟" من سري بعلامت نفي و همراه با كنجكاوي تكان ميدهم. ميگويد: " آرم سازمان را ميگويم" و وقتي آنرا بيرون مي آورد، تركيب رنگ زرد آرم و سرخي پارچه زمينه، وجودم را مملو از شور ميكند.
قرارمان اين شد كه آرم سازمان را بجاي نصب به سكوي خطابه و سخنراني، بعنوان پس زمينه استفاده كنيم.
همينطور كه مشغول به اين كارها بوديم، يكي از دوستانم كه مسئول بساط كتاب فروشي بود به من نزديك شده و گفت:" يكي دو نفر آمده اند و مي خواهند با رفقاي فدائي صحبت كنند. من گفتم كه بهشان خبر خواهم داد."
از دور نگاهي بهشان انداختم. يكي دو نفر بودند كه يكي از آنها را چندين سال پيشتر از اينها ميديدم. با من در يك مدرسه درس مي خواند؛ اگر چه چندسالي از من بزرگتر بود. باراني بلندي پوشيده و تمام دگمه هايش را بسته بود. با حالتي كه هردم به اين طرف و آنطرف نگاه ميكرد، گاهي سرش را بسوي دوستش خم كرده و چيزي به اون مي گفت.
بهشان نزديك شده و گفتم: " كاري از دستم بر مياد؟"
در حالي كه به اطراف نگاه مي كردند، همان شخصي كه باراني بلند پوشيده بود گفت:" ما مايل بوديم كه با رفقاي مسئول سازمان صحبت كنيم."
گفتم:" من رفيق مسئولي را نمي شناسم. اما براي برگزاري مراسم نوزده بهمن، ما كميته اي راه انداخته ايم. ضمناً فكر نمي كنيد كه هيچ فرد مسئولي خودش را به شما معرفي نخواهد كرد؟ خوب حالا كارتان چي هست؟ شايد بشه كاري كرد؟"
گفت:" ما مقداري اعلاميه و جزوه از خارج كشور آورده ايم و يه سري وسائل ديگر. اما از نظر امنيتي و بخاطر اينكه مبادا ساواكي ها در محوطه دانشگاه ما را شناسائي كنند، آنها را در محلي امن قرار داده ايم. ميتونيد شرائطي فراهم كنيد تا ما اين وسائل را در اختيار سازمان قرار دهيم؟"
گفتم:" تا آنجائي كه من ميدانم و رفقاي انتظامات بما اطلاع ميدهند، ميدانيم كه اين ساواكي ها هستند كه جرئت نمي كنند خودشان را نمايان سازند. اگر احياناً حتي يك ساواكي هم در محوطه پيدا بشه، بدانيد كه طرف حتماً از جان خودش سير شده. مگه شما كي وارد رشت شده ايد؟ مگه نمي بينيد كه هيچ اثر و نشانه اي از مامورين و سربازان و اينها نيست؟ مگه نمي بينيد كه در هرگوشه و كنار شهر پرده ها و شعارهاي سازمان رو دوستان و رفقايمان نصب كرده اند؟"
در همين لحظه " پاشا " را ديدم و برايش دستي تكان دادم تا به كنارمان بيايد. " پاشا " كه از فعالين سرشناس كنفدراسيون دانشجويان اروپا بوده و همه او را بعنوان يكي از هواداران سرسخت فدائيان مي شناختند، هنوز نزديك نشده بود كه گل از گل دوستان تازه واردمان شگفت. با ديدن " پاشا " همه ترديدهايشان از بين رفت. وقتي قضيه رو به پاشا گفتند، وي در جواب گفت:" خيالتان راحت باشه. با اطمينان كامل ميتونين نه تنها اعلاميه ها رو به اين رفيق بدين، بلكه هركاري داشتين بهش مراجعه كنين." و بعد رو به من كرده و با خنده گفت: " ضمناً اگه خواستين بساطي پهن كنين بهتره كه از رفيق " ... " بخواين تا يه جائي براتون در نظر بگيره و يا اگه مثلاً ميزي ميخواين و صندلي و از اين حرفها... " و با حالتي از تائيد ضمني اشاره كرد:" كار رفقاي اينجا آنقدر دقيق هست كه همه ما با كمال ميل خودمونو زير سازماندهي آنها قرار داده ايم." و بدين طريق سعي كرد نشانه هاي احترام و علاقه مندي اش به ما رو نشون بده.
خوشبختانه در ميان وسائلي كه رفقايمان از خارج با خودشان آورده بودند، تعدادي پرده بزرگ آرم سازمان بود كه آنها را نيز بر سردر دانشگاه گيلان و محل هاي مختلف نصب كرديم.
در لابلاي همه سخنراني ها و پيام ها و شعارهائي كه در فواصل مختلف پخش ميشد، من هم در آن روز شعري از دوست عزيزم " حافظ موسوي "شاعر همولايتي مان خواندم كه وي در سالهائي دورتر و فكر كنم سال 50 سروده بود. شعري بنام " درفك ". – قلعه كوهي در منطقه رودبار كه سوي ديگر آن دامنه سياهكل را در بر ميگيرد. – با اين توضيح كه من اولين بار اين شعر را در مدرسه خوانده بودم و خود با ياد و نشاني از ياران سياهكل بود.
تا يادم نرفته اضافه كنم كه در آن روز كتابي را براي يكي از دوستانم به نام " محسن نيكمرام " آورده بودم از " بيژن جزني " بنام تاريخ سي ساله ايران. وقتي مراسم به پايان رسيد، طبق قرار قبلي تظاهراتي را رفقايمان تدارك ديده بودند كه جمعيت بسوي مركز شهر حركت كرد. من و چند تن از رفقايمان براي جمع و جور كردن وسائل در دانشگاه مانديم و وقتي به مركز شهر و به تظاهرات ملحق شديم، تيراندازي افراد شهرباني عليه تظاهر كنندگان شروع شده بود. فرداي آن روز رفقايمان خبر آوردند كه " محسن نيكمرام " تير خورده و در بيمارستان مرده. وقتي به بيمارستان مراجعه كردم، برادرش احمد و ساير اعضاء خانواده اش آنجا بودند. احمد كتاب تاريخ سي ساله جزني را به من نشان داد كه گلوله گوشه اي از آن را سوراخ كرده و سوزانده بود. محسن كتاب را روي شكمش و لاي شلوارش قرار داده بود. يكي از گلوله ها به شكمش اصابت كرده بود و گلوله اي ديگر به بالاي سينه اش. انگار او را در وسط خيابان اعدام كرده باشند.
نوشته شده در ساعت ۲:۰۱ بعدازظهر
توسط: تقی |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|