کلَ‌گپ

۰۲/۰۲/۱۳۸۳

چند خاطره در نوجواني عاشق دختري بودم بنام توران. توران دختر مردي بود كه نامش " احمد سپور" بود. خودش ادعا ميكرد كه در شهرداري كار مي كند. خب، همه ميدانستند كه سپورها هم در استخدام شهرداري هستند. احمدآقا در ماه محرم مسئول بساط چاي در مراسم دهه سوگواري بود. ما آن زمان در خانه اي مستاجر بوديم كه هرساله دهه محرم در آنجا برپا ميشد. در اتاقك كوچك مسگر - صاحب خانه ما - سماوري بزرگ ميذاشتند و احمدآقا پشت سماور مي نشست و در حالي كه يك ته سيگار بخش جدائي ناپذير صورتش بود، پشت سرهم در استكان هاي كمرباريك چاي مي ريخت و من آنها را تندتند در سيني ميذاشتم. بعضي از استكانها كه اتفاقاً لبه هاي به رنگ طلائي داشتند در نعلبكي مخصوصي ميذاشت و همراه با سيني برنجي كوچكي كه يه قندان كوچكي هم در آن بود، بدستم ميداد تا آنرا جلوي فلان روزه خان، بهمان آدم مهم محله – كه معمولاً از معلم و كارمند متوسط ادارات تجاوز نمي كردند – بذارم. گاهي سيني بزرگتري رو بهم ميداد كه حدود بيست سي تائي چائي در آن بود با يه قنددان بزرگ و من چاي رو در بخش زنانه دوره ميچرخاندم و هركي يكي برميداشت و يكي دوتا قند و لبخندي به من زده و خلاصه دعايم مي كردند. هنوز صداي خنده بعضي از دخترهاي محله تو گوشم هست كه وقت تعارف چاي به مادرانشان، خودشونو نشون ميدادند. آن روزها و آن لحظات همه يك طرف، بردن چاي براي توران و مادرش يك طرف. احمدآقا نمي دونست كه فلان سيني كوچك چاي رو كه مثلاً براي آسيد حسين قرآن خوان داده، من براي زنش برده ام. در و همسايه خيال مي كردند كه خود احمدآقا فرستاده و حتي زنش هم. واسه همين هيچ وقت صحبتش بميان نمي آمد. رفتار مهربانانه مادر توران با من، قند تو دل من و توران آب مي كرد. هردو احساس مي كرديم كه همه اينها نشانه هاي خوبي هستند كه ما ميتوانيم به دوستي مان و آينده آن اميدوار باشيم. حالا نه كه هرروز با هم حرف ميزديم و از اين چيزها. از اين خبرها نبود. از ده يازده سالگي به بعد و وقتي ما به محله قلمستان آمديم، ديگه خيلي كم پيش مي آمد كه ما با دخترا همبازي بشيم. اما در قانوني نانوشته هر دختري در سن و سال من مثلاً نامزد يكي از پسرها حساب مي شد. وقتي در وسط محله ما كه محوطه اي باز قرار داشت و ديوار يكي از اين خانه ها با سيماني صاف و يكدست تعمير شد، صفحه اي بزرگ در برابرم قرار گرفته بود كه جان ميداد براي نقاشي كشيدن و يا نوشتن چيزي! دوستانم هركدام مشغول به كاري بودند و سياوش سرباز هم داشت به چندتائي سوت زدن با استفاده از ساقه " كوار " – تره – را ياد ميداد. در تصميمي آني تكه اي آجر برداشتم و بصورت درشت روي ديوار نوشتم: " توران دوستت دارم" و زيرش هم اسم خودم را نوشتم. اين كار آنقدر بي سابقه بود كه حتي دوستانم هم تعجب كردند چه رسد به خودم كه اصلاً نمي فهميدم چرا و به چه انگيزه اي اين كار را كرده ام! وقتي يكي ازم پرسيد چرا اسم خودت رو نوشته اي؟ گفتم: اينطوري ديگه به خودم شك نمي كنند! چون فكر ميكنند حتماً يكي ديگه اينو نوشته! رنگ آجر روي زمينه خاكستري بتون صاف و تازه ديوار آنقدر قشنگ و زيبا نمايان مي شد كه همه حيفمان مي آمد آنرا پاك كنيم. يكي دوروز بعد جلوي خانه امان داشتم با چند تا از دوستانم فوتبال بازي مي كردم. ناگهان سروكله احمدآقا سپور پيدا شد. با دستاش يقه برادرم رو گرفته و كشيده و پس گردني بود كه نثار اون بيچاره مي كرد. مدام بهش ميگفت كه: پدر سگ، تو با آبروي من و خانواده ام بازي مي كني؟ چنان دوست داشتني بهت نشان بدم كه تا ابد فراموشش نكني. برادرم هم نهايت فداكاري رو كرده و در حاليكه داشت كتك ميخورد بدون اينكه كلمه اي در مورد من بگه، خوار و مادر احمدآقا رو حواله زمين و زمان ميكرد. من افتادم وسط كه مثلاً هم جلوي كتك خوردن برادرم رو بگيرم و هم يه طوري حالي كنم كه مثلاً من اين كار رو كرده ام. احمدآقا هم هي بهم ميگفت: تو برو كنار. تو پسر خوبي هستي و اين فلان فلان شده رو من بايد ادب كنم. حالا در حين زدن برادرم، هي اونو با نام من خطاب ميكرد. خلاصه در فرصتي طلائي برادرم از دستش در رفت. در حاليكه داشت مثل ابر بهاري اشك ميريخت، هرچه فحش ركيك بلد بود نثار احمدآقا مي كرد. من افتادم به دست و پاي احمد آقا كه همين الان ميرم و اونو پاك مي كنم و شما ببخشيد و از اين حرفها. يكي دوتا همسايه هم پادرمياني كردند و خلاصه كار فيصله پيدا كرد. يكي دو روز بعد، وقتي به احمدآقا سلام كردم، جواب سلامم رو نداد. معلوم شد كه تازه فهميده برادرم رو بجاي من كتك زده! مادر توران هم ديگه نميذاشت توران بياد در جمع دخترا و پسرا كه در محوطه چمن جمع ميشديم. يكي دوماه بعد از آن محله كوچ كردند و رفتند. آخرين باري كه توران رو ديدم زماني بود كه در زندان قصر منو در بند زندانيان عادي انداخته بودند و در يكي از ملاقات ها توران رو ديدم با دو تا بچه در كنارش آمده بود براي ملاقات شوهرش كه بجرم كلاه برداري در زندان بود. چنددقيقه اي با هم صحبت كرديم. شوهرش نيز تو همان بندي بود كه من و چندتائي از دوستانم زنداني بوديم. 2 يه زماني در چاه بهار و در شركت ساختماني مانا كه مسئول ساختن دانشكده دريانوردي وابسته به دانشگاه بلوچستان بود، كار ميكردم. در سالهاي شصت دو و شصت سه، يكي از مشكلات اصلي ما در فصل گرما – كه در چابهار بيش از ده ماه سال طول مي كشيد! – قطع مداوم برق بود. بدون برق عادي ترين كارهايمان نيز متوقف ميشد. تمام كار كارگاه مي خوابيد و وقتي كه به مهمانسرا برميگشتيم، قادر به انجام هيچ كاري نبوديم. مشكل اصلي قطع برق و بالاخص برق محوطه دانشكده در اين بود كه ميزان مصرف برق ما بالا بود و عايق هاي سراميكي كه روي پايه هاي اصلي كنار دانشكده قرار داشتند بخاطر شرجي بودن هوا، قادر نبودند نقش معمولي و استانداردهاي متعارف خودشان را ايفا كنند. بهمين دليل ترك برداشته و يا مي شكستند. و همين كار يعني قطع برق و انتظار تا اينكه كارگران اداره برق بيايند و آن عايق سراميكي رو عوض كنند. از آنجائي كه در هفته يكي دوبار اين مشكل برايمان پيش مي آمد، براي چاره كار ما از اداره مركزي شركت مان خواستيم كه هر ماه تعدادي از اين سراميك ها را بهمراه ساير وسائل برايمان به چاه بهار بفرستند. در يكي از اين قطع شدنها، چندساعتي گذشت و هيچ خبري از كارگران اداره برق نشد. يكي از همكاران ما كه سرپرست قسمتي از كارهاي ساختماني بود ديگه كنترلش رو از دست داده و به زمين و زمان فحش ميداد. بالاخره تصميم گرفت كه به اداره برق تلفن بزنه. شماره اي گرفت و از همان لحظه اول شروع به داد و بيداد كه شما پدرمان را در آورده ايد و ما داريم شرشر عرق ميريزيم و كارگرامونو مرخص كرده ايم و مواد غذائي داره فاسد ميشه و... خلاصه يه بند داشت داد و فرياد ميزد كه در يه لحظه ساكت شد. ناگهان گفت: الو، مگه اونجا اداره برق نيست؟... اي بابا، ميخواستين از اول بگين ديگه! مي بخشين... كاشف به عمل آمد كه اين همكارمان بجاي اداره برق، بهداري رو گرفته بود كه در دفتر تلفن راهنما شماره هاشون تقريباً شبيه هم بودند. 3 يكي از راننده هاي دفتر سازمان اكثريت در كابل قرار بود ازدواج كنه. وي از خانواده اي با اسم و رسم و پشتو بود. يكي از پسرعموهايش سفير افغانستان در شوروي بود و يكي از عموهايش – ببرك خان – يكي از ريش سفيدان بنام افغانستان بود. وي از اولين كساني بود كه جنبش محصلين در افغانستان رو مورد حمايت قرار داده بود و با حمايت خودش از ببرك كارمل زمينه ورودش به مجلس رو در زمان داوود فراهم كرده بود. چندبار با " حميد شاه " به خانه ببرك خان رفته بودم و حتي در يكي از اين ديدارها تا نيمه هاي شب در خانه شان بوديم و من كه بطور معمول با يكي دو پيك ودكا مست مي شدم، چند پيكي نيز در مستي بالا انداخته بودم و خلاصه حسابي شنگول بوديم. آخرش براي برگشت به خانه مان ببرك خان به اداره امنيت زنگ زده و اسم شب برايمان گرفت تا بتوانيم در زمان ساعات حكومت نظامي در خيابان هاي شهر تردد داشته باشيم. روز عروسي حميد من نيز دعوت بودم بهمراه تعداد ديگري از رفقاي سازمان كه برخي از آنها كادرهاي بالاي سازمان محسوب مي شدند. وقتي وارد اتاقي شديم كه تعدادي از مهمانان و فاميل حميد شاه در آنجا بودند، ببرك خان را ديدم كه آنجاست. بخاطر احترام و آشنائي قبلي ام بطرفش رفته و خلاصه روبوسي كرديم و وي مرا كنار خودش نشاند و سريعاً برايم نوشيدني و چائي آوردند و خلاصه حسابي تحويلم گرفتند. بعداز چند دقيقه با نگاهم در بين ميهمانان با بعضي از آنها كه چشم در چشم ميشدم، كله اي تكان داده و سلام و عليكي مي كردم. يكي از مهمانان كه در بالاترين قسمت اتاق نشسته بود و كاملاً مشخص بود كه فرد مهمي است، سري برايم تكان داد و لبخندي زد. من هم به نشانه ادب بطور متقابل با وي سلام و عليك كردم. در حين صحبت متوجه شدم كه او را " وزير صاحب " – آقاي وزير – خطاب مي كنند. تا آنجائي كه من ميدانستم وي نميتوانست در دستگاه دولت وقت وزير باشد. در فرصتي ببرك خان آهسته گفت كه: وزير صاحب در زمان داوود وزير اقتصاد بوده. ميزان احترام و عزت به وي بحدي بود كه ببرك خان با تمام دبدبه و كبكبه اش، در برابر حرف هاي اون جيك نمي زد. وزير صاحب رو به من كرده و گفت: تو " اوكولوف " را مي شناسي؟ من حدس زدم كه شايد منظورش اوكولفي هست كه مشاور روس در روزنامه حقيقت انقلاب ثور بود. - در افغانستان روس ها را بيشتر مشاورين خطاب مي كردند. هرچند گاهي مشاورين بودند كه دستور مي دادند و وزرا بودند كه اجرا مي كردند! - من فقط اسمش را شنيده بودم. گفتم: اگه منظورتان اوكولوف حقيقت انقلاب هست، اسمش را شنيده ام. گفت: نه، اوكولف نشريه همبستگي را ميگويم. اين اكولوف را مي شناختم. چندين بار براي گرفتن نشريات همبستگي كه از انتشارات روسي به زبان فارسي بود، به دفترشان رفته بودم و بخاطر نوع رابطه حزبي بين سازمان اكثريت با جزب كمونيست شوروي، هميشه يه سلام و عليكي هم با وي ميكردم. هرچه باشه وي مسئول نشريه همبستگي بود. وزير صاحب شروع به صحبت در مورد اكولوف و اشتباهاتش در دوره هاي مختلف كرد و نوشته هايي كه در همبستگي در دوره هاي مختلف در عرصه هاي اقتصادي منعكس شده بود. من كه روحم از قضايا خبر نداشت، مدام در اين فكر بودم حالا اين بابا اكولوف چه ربطي به من داره؟ تا اينكه ببرك خان به نجاتم آمد. وي در اشاره اي غيرمستقيم – راستش بنظر جرئت نداشت به وزير صاحب به طور مستقيم بگه – از يكي از خدمتكاران خواست كه براي " رفقاي ايراني " ميوه بيارن. وزير صاحب متوجه اشاره فوق شد و ديگه ساكت شد. وقت ناهار كه به شيوه افغانها سرو ميكردند – غذائي را در يه سيني جلوي دو يا سه نفر ميذاشتند و در همان سيني دو سه نفري ميخورديم. ضمناً كاسه اي خورش نيز كه معمولاً شوربائي بود عمدتاً از گوشت خالص در كنارش ميذاشتند كه معمولاً مسن ترين و يا مهم ترين فرد در بين سه نفر مجاز بود گوشت رو توي سيني بريزه و اولين لقمه رو هم بايد همان فرد برميداشت. اينها آدابي بود كه ما كمتر رعايت مي كرديم. در واقع سايرين ما رو رعايت مي كردند. – ببرك خان و من در يه سيني غذا ميخورديم و ببرك خان مدام تكه هاي بزرگي از گوشت رو جلوي من ميذاشت. وزير صاحب در وقت صرف غذا گفت: راستش فكر مي كردم تو روس هستي. مانده بودم كه ببرك خان چطور به خودش اجازه ميده با يه كافر تو يه سيني غذا بخوره. البته شما كمونيست هاي ايراني، دست كمي از اونا ندارين. اما هرچه باشه از پدر و مادر مسلمان هستين... البته همه اينها رو با لبخند مطرح كرد. با اينهمه، انگار كه ميخواهد با نام ما تمام انتقادهايش از دولت وقت رو بيان كنه، هرچه دلخوري داشت ريخته بود سر من. حالا درسته كه روس بودن من منتفي شده بود، اما هنوز فكر ميكرد، شايد من يكي از كادرهاي مهم احزاب ايراني هستم كه ببرك خان در ميان اكيپ شش هفت نفره ما، مرا برده كنار خودش نشانده. خلاصه ميهمان نوازي ببرك خان باعث شد كه بنده به كيسه بكسي تبديل بشم كه وزير صاحب تمام عقده هاي اخراج خودش از ساختار سياسي جامعه و تبعيد و مشكلات ديگر را سرمن خالي كنه.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?