کلَ‌گپ

۰۲/۰۲/۱۳۸۳

با " رويا " و " زرغونه " امروز هم مثل بسياري روزهاي ديگر عجيب و غريب است. روزهاي پيش را گذرانده ام و حال ديگر هيچ چيز غريبي از آن باقي نمانده. اما آنچه كه در لحظه كنوني من جاري است مملو از اعجابهائي است كه مرا درون خود غرق كرده است. از همان لحظه اي كه چشمانم باز شد تا لحظه اي كه خودم را بازيابم، مدتي گذشت. آنگاه دنياي سحر و جادو شروع شد. كارهاي انجام شده ام در اين لحظات اموري بودند كه انگار توسط خودم پيش نمي رفتند. نگاه به برنامه هاي متفاوت تلوزيون، درست كردن چاي، شستن ظرف هاي مانده ديشب، غذا دادن به دو ماهي قرمزي كه با چشمان درشتشان رفت و آمدم را با دقت زير نظر دارند و با حركتم از يك سو به سوي ديگر، آنها نيز جابجا مي شوند تا مرا به صرافت بياندازند كه غذايشان را فراموش نكنم؛ و آنگاه سوار دوچرخه اي شدم كه در گوشه اي از اتاقم جاخوش كرده و من اما با بستن چشمانم، خودم را بطور كامل به سحر و جادو مي سپارم. خودم را مجسم مي كنم كه با دوچرخه تا وسط هاي جنگل رفته ام. روي تكه چمني مي نشينم كه درست مثل ميداني است كه دورتادورش را درختان بصورت دائره احاطه كرده اند. آفتاب اگر چه به سختي تلاش ميكند تا ابرها را كنار زده و ببيند كه بالاخره روي زمين چه خبر است و بهمين خاطر گاه نيم نگاهي نيز به من مي اندازد و من از اين نگاه ها گرم مي شوم؛ بهرحال آنچه كه پيش رويم قرار دارد، هوائي روشن است و هيچ ترديدي به جانم راه نمي يابد كه مبادا هوا باراني شود. همانطور كه روي زمين نشسته ام، تكه هاي مختلف داستاني را جلوي خود پهن مي كنم. هركدام از آنها با نشانه اي خاص شناسائي مي شوند. فعلاً تنها رابط بين اين قطعات خودم هستم كه همه آنها با فاصله اي معين از من قرار گرفته اند. گاه يكي را از جايش برميدارم و به ديگري نزديك مي كنم؛ گاه نظم بين فواصل را بهم ميزنم و آنها را در حالاتي متغير قرار ميدهم. گاه آنها را در فضا رها مي كنم و بدينسان فواصل را در حجم نيز منعكس مي كنم. بدينسان دورم را كره اي احاطه كرده از فضائي بافته شده كه در گوشه هاي مختلفي از آن بخش هائي از داستاني را آويزان كرده ام. هنوز نميدانم آيا اين قطعات قادر خواهند بود بدون حضور من نيز موجوديت شان را حفظ كنند يا نه. و يا حتي بعنوان مجموعه اي مستقل از من. آنگونه كه حضورشان را ديگراني ديگر نيز بتوانند حس كنند؟ راهي ندارم جز اينكه نگاهم را به تك تك آنها بدوزم و ميزان ثبات شان را مورد سنجش قرار دهم. در جائي از اين فضاي پيرامونم كه تنها نماد يكي از فضاهاي داستاني ام هست، دختركي قرار دارد. برايش نامي انتخاب مي كنم. بي هيچ ترديدي نامي افغاني را پيش رويم مي بينم: "زرغونه". آيا زرغونه قادر است در فضا باقي بماند؟ زرغونه را رشته اي نامرئي به فاصله زماني و مكاني خاصي پيوند ميزند. خب، زرغونه از كجا به ذهنم و به اين فضا وارد شد؟ زرغونه در لابلاي شيرين ترين يادهاي عاشقانه ام جا دارد. زرغونه دخترك زيبائي بود كه با من در فراز و فرود دل انگيزي از عشق شركت داشت. بازي غريبي با او داشتم و حال هرجا كه ميخواهم نام و نشاني از عشق را مجسم كنم و يا معصوميتي از چهره اي را بيان كنم، خواه ناخواه ميبايد زرغونه را مثال بياورم. اما زرغونه داستان من به دلايلي ناروشن حتي براي خودم، فقط شش سال دارد. پس ناچار مي شوم برايش پدر و مادري بجويم. چهره اي كه در برابرم شكل ميگيرد، بقدري واضح و روشن است كه انگار ميتوانم جزئيات لباسش و حتي كوك خورده گي گوشه جليقه اش را كه توسط مادرش دوخته شده توضيح دهم. ته ريشي كه دارد و نگاه مهربان و در عين حال خسته و مانده اش را. سري كه موههاي پرپشتش را به سختي حمل مي كند، گردني كه نشان از پافشاري در پايداري دارد و پيراهن و تنباني كه رنگي بسيار ساده دارد، با كفشي كه اينبار به نشانه عادت ساليان پيشتر پائي با جوراب در آن قرار دارد. شغل پدر زرغونه، بدون هيچ گونه ترديدي پيش رويم قرار دارد، معلمي زبان خارجي است. مانده ام كه معلم چه زباني است؟ زبان روسي يا زبان انگليسي؟... خورشيد بالاخره توانست با دستان قدرتمندش ابرهاي كم بنيه را كنار زده و با تمام چهره به من نگاه كند. انگار قضيه زرغونه و ماجراهاي دنباله اش در يك لحظه ذوب شده و محو شدند. وقتي داشتم ذرات گرمائي نگاه خورشيد را با پوستم مي بلعيدم، بياد فضائي بزرگتر افتادم كه مرا در حجمي بسيار وسيع تر از قضاياي زرغونه احاطه كرده. من نميدانم با اين فضا چه خاكي به سرم بريزم. مدتي طولاني است كه دچارش هستم. هراز گاهي مرا به دام خود گرفتار مي كند. شايد بيش از يكسال است كه با اين فضا سروكار دارم. نه وقت مي شناسد و نه مكان. گاه در قطار، گاه در رانندگي، گاه در حين گوش دادن به صحبت شخصي ديگر، گاه در نگاهي به ويترين فروشگاهي و گاهاً در نگاهم به چهره دختري مرا در چنگال خود ميگيرد. بالاخص زماني كه چهره دخترك همسوئي داشته باشد با چهره " رويا ". گفتم " رويا " . ناچارم اين موضوع را نيز توضيح دهم. " رويا " نام دختري است كه قرار است نقش اصلي پيوند اجزاء داستاني فضاي بزرگتري را ايفا كند كه حال به اندازه تمام محوطه آفتاب گير درون جنگل خودش را گسترده است. در هرگوشه اين فضا، حادثه اي و نشانه اي قرار دارد. لغزش " رويا " در اين فضا درست مثل حركت عنكوبتي را مي ماند كه روي تور خود بافته در هرجهت و در مورد رويا در همه ابعاد حركت مي كند. اگر چه " من " نيز در اين مجموعه حضور دارد، و افراد و حادثه ها از لابلاي نگاه و حس او مي گذرد، اما بدون اغراق مركز ثقل اين فضا نيز " رويا " است. صداي عبور باد از لابلاي شاخ و برگ هاي بسيار تازه و جوان درختان اطراف، مرا به صرافت حضور در جنگل مي اندازد. خورشيد اينبار مرا از پشت ابرها نگاه ميكند. شايد اينگونه به ذهنش ميرسد كه وقتي با صراحت به سراغم مي آيد، تمامي بندهاي پيوند دهنده فضاهاي داستاني ام كمرنگ و در واقع محو مي شوند. شايد ملزومات فضاي داستانهايم اينگونه هستند كه فضاي پيرامونم ميبايد كم نور، ابري، خفه باشند تا نوري كه از لحظه ها و افراد و حوادث بوجود مي آيند، خودي نشان دهند. بدبختي بزرگترم اين است كه از دستانم هيچ كاري ساخته نيست. حتي از چشمانم. حتي به صراحت ميتوانم بگويم كه هيچ كدام از حواسم قادر نيستند كمكم كنند. وقتي دستم را دراز مي كنم، فضاي داستاني ام با سرعت باور نكردني از من دور مي شود. وقتي ميخواهم بهش نگاه كنم، از تيررس نگاهم ميگريزد و وقتي نگاه تخيلم را بر روي يك فرد و يا يك حادثه متمركز مي كنم، در برابر نگاهم به آرامي ذوب مي شود و از بين مي رود. هيچ راهي برايم نمانده جز اينكه خودم را رها كنم. در تلاش دست يابي بدانها نباشم تا خود و آنگونه كه دلشان مي خواهد خودشان را بمن بنمايانند. هنوز دارم روي دوچرخه ام پا ميزنم. در چشم بهم زدني جنگل از من دور ميشود، در پاهايم احساس خستگي مي كنم. و وقتي چشمم را مي گشايم، انگار تازه از خواب بيدار شده ام. صداي زنگ در به گوشم ميرسد. در را باز مي كنم. يكي دوتا از همسايه هايم هستند كه قلك مخصوصي را بدست دارند كه رويش آرم و نشانه اي از گروه حاميان بيماران قلبي قرار دارد. سلام و عليكي مي كنيم و از من ميخواهند بهشان كمك كنم. دست در جيب شلوارم مي كنم كه درست نزديك در آويزان است. پول خوردهايم را در آورده و درون صندوق مي ريزم. تشكر مي كنند و بطرف در خانه همسايه مي روند. نه دوچرخه، نه چشم بستن و نه هيچ كار ديگري قادر نخواهد بود سحر و جادوي چند لحظه پيش را بمن برگرداند. و من منتظر مي مانم تا فضاهاي داستاني خود بسراغم بيايند و من باز در ميانشان قرار گرفته و خودم را به امواجشان بسپارم و آنها اجازه دهند تا لحظات بروزشان را زندگي كنم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?