کلَگپ | ||
۲۴/۰۱/۱۳۸۳
گريزي به موضوع " حس مسئوليت "
به من ميگويد: از خانواده ات خبر داري؟ ميگويم: هي، كم و بيش. بالاخره آنها هم زندگي شان را پيش ميبرند. ميگويد: بهشان كمك مي كني؟ مثلاً پولي چيزي برايشان بفرستي؟ بهش نگاه مي كنم. در چنين لحظاتي نميدانم چه بگويم. آيا بايد خودم را توضيح دهم، يا حرفي بزنم كه با ساختار آن سوال جور دربيايد و حداقل طرف مقابل را ارضاء كند. با اينهمه ناچاراً ميگويم: والله به آن صورت نه. يعني نه دستم آنقدر باز هست و نه فكر مي كنم كه چنين كاري الزاماً ميبايد بعنوان وظيفه قلمداد شود.
احساس مي كنم كه جوابم را نمي پذيرد. در حالي كه در بطن لحن او محبت دوستي ساليان دراز حضوري كاملاً واضح و روشن دارد، اما با حالتي سرزنش آميز مي گويد: تو كه ديگه فدائي بودي. يعني همين قدر هم نميشه اين دين رو نسبت به بقيه پذيرفت؟ آنهم نسبت به مادر و خواهر و اينها...
سعي ميكنم به ناچار از جملاتي استفاده كنم كه تا حدودي ميتواند برايش آرامش بخش باشد. ميگويم در شرائط ويژه اي اگر از من كمكي بخواهند معلوم هست كه انجام ميدهم. اما خودت هم ميداني كه اوضاع در جوامع غربي چطور هست. در اينجا در بهترين حالت زندگي ات طوري سازمان دهي ميشود كه دخل و خرجت با فاصله اندكي پر ميشود. مدتهاست كه خرج بر دخل غلبه كرده و بناچار خيلي ها هستند كه درگير بدهي به بانك ها هستند. در همين هلند بر اساس آمار بيش از هشتاد درصد مردم به بانك ها بدهي دارند و بخش بزرگي از افراد كم درآمد در سالهاي اخير فقيرتر شده اند و زندگي سختي دارند.
اما اين سوال و جواب طبعاً بارها و بارها به ذهنم برميگردد. جدا از اينكه با چه كسي در مباحثه باشم، با خودم فكر مي كنم: احساس مسئوليت چيست؟ آيا چيزي است كه بمثابه احساسي از بيرون به ذهنمان وارد ميشود يا اينكه ناشي از جوششي دروني در ما هست؟ آيا حس مسئوليت ميبايد مفهومي اجتماعي داشته باشد – مثلاً در مناسبات با اعضاء خانواده، فاميل، هم ولايتي، هم وطن، جامعه بشري و از اين قبيل – يا اينكه نمودي دارد از جنسي ديگر؟ چيزي كه در فعل و انفعالات پيچيده تر و نه صرفاً در چارچوب مفاهيم در جانمان عملكرد مييابد؟
امروز وقتي از پياده روي برميگشتم در مزرعه اي كوچك و در كنار خانه اي بسيار شيك كه در محوطه اي روستائي به تازگي ساخته اند، بره سياه كوچكي را ديدم كه در كنار چهار گوسفند در حال چريدن بود. بره آنقدر كوچك بود كه من ابتدا فكر كردم نكند بچه گربه باشد. اما وقتي جلو تر رفتم، حضور گوش بزنگ گوسفند به من فهماند كه آن بره سياه كوچولو در زير چتر حمايت وي قرار دارد. گوسفندهاي ديگر نيز بي صدا نبودند. آنها نيز به كنار پرچين نزديك شدند و نوع بع بع كردنشان نيز نشانه ي دوستانه اي نداشت. بره هرازگاهي سرش را به زير گوسفند ميبرد و با ضرباتي به نك پستانهاي گوسفند چندقطره اي شير ميخورد و باز فاصله گرفته و به دنياي كشفياتش برميگشت. گوسفند اما در تمام اين مدت فاصله چند ده سانتي متري خود با بره را ترك نمي كرد. نگاهي گويا و روشن داشت. و مملو از حس مراقبت بود و تلاش براي حفظ جان بره در صورت بروز خطر.
نميدانم چرا بايد حتماً به اين احساس خارق العاده چنين نامي اطلاق كرد: حس مسئوليت؟ اما آنچه كه در جانمان جوشش مي يابد، جنسي دارد شيرين و دل پذير. اين حس مادر را نه بدليل سيركردن شكم يك كودك، بلكه درست در دادن شير به شوق مي اندازد. مادر با شيردادن هست كه ارضاء ميشود. و شايد تلاقي نگاه كودك به چشمانش، دنيائي از شور را به جانش وارد كند.
ما به حيوانات غذا ميدهيم، در دسته جات امدادي شركت مي كنيم، به در و همسايه كمك مي كنيم، افرادي را كه با شناسه هم خوني و نسبت فاميلي از سايرين جدا كرده ايم در دائره بهره گيران احساس مسئوليت خود قرار ميدهيم، در فعل و انفعالات و دسته بنديهاي اجتماعي شركت مي كنيم و سعي ميكنيم در تغييرات معيني نقش ايفا كنيم و ... همه اينها اگرچه بمثابه اعمالي تكرار شده آنقدر جا افتاده اند كه حتي فرصت نمي كنيم تا به كنه آن نظر بياندازيم و ببينيم همه اينها از كجا ناشي شده اند.
براي انسان، همچون همه حالات و اشكال بروز زندگي و حيات، هيچ مسئوليتي تعيين نشده. هيچ نيروئي نبوده كه مسئوليتي برايش تعيين كند. نه براي انسان، نه براي ساير اشكال و نمود حيات، نه براي زمين در مجموعه كهكشان ها و نه براي هيچ كس و هيچ چيزي وظيفه اي تعيين نشده. انسان نيز تنها و تنها در سير جاري زندگي قرار دارد. اگر بتواند با حساسيت تمام با حواسي جمع به چگونه گي عملكرد دروني جان خود پي ببرد، آنگاه ميتواند در جهت حفظ و تداوم چرخه زندگي هر عملي را كه انجام ميدهد در راستاي شوق و شور قلبي خود دنبال كند.
ما هيچگاه و هرگز حياتي عميقاً هوشيارانه نداشته ايم و هيچ تجربه نيز در حتي ناخودآگاهمان موجود نيست. اگر اين چنين مي بود، براحتي ميتوانستيم همه انسانها را، همه اشكال حيات را با خود آنگونه يگانه ببينيم كه اعمالمان در قبال آنها نه ناشي از پيوندهاي مثلاً خوني، بلكه پاسخي مستقيم مي بودند به شور و شوق دروني خودمان.
گاهي دقيق شدن به نمودهاي طبيعي در چگونه گي برخوردشان با يكديگر، نه تنها خالي از لطف نيست بلكه ميتواند نشانه هائي بي نظير از حضور خرد بر كليت هستي را بما بنماياند.
|
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|