کلَ‌گپ

۱۴/۰۶/۱۳۸۷

در گوشه و کنار کمپینگ!

همیشه از دیدن حیوانات وحشی، خصوصاً که بصورت اتفاقی و لحظه‌ای باشد، ذوق‌زده شده‌ام. دیدن سنجابی در جنگل وقتی که بیحرکت می مانی تا مبادا آرامش‌اش را برهم زنی، به آرامی و با اوج هشیاری مشغول میشود به پیدا کردن دانه‌ای یا چیزی برای جویدن، قلبم را همراه نفس‌هایم ساکت میکند. وقتی سنجاب علیرغم همه تلاش‌ات در بیحرکت ماندن، شاید از بوی حضور تو نگران می شود و از درختی بالا میرود تا در زاویه‌ای خاص بیایستد و با دستانش سر و صورتش را تمیز کند و یا دم زیبایش را بالا نگاه دارد و ... همه اینها اوج زیبائی است، طوری که تمام وجودت را شادی غیرقابل توصیفی فرا میگیرد.

 

گاه در میان درختان و بوته‌های جنگلی بناگهان حرکتی مرا متوجه خودش میکند و آهو و یا آهوانی را می بینم که دارند با نگرانی به آن سویی می نگرند که من در حرکتم. گاه این فاصله چند متر هست و گاه چند ده متر. هر چه هست، دیدن آنها همراه خود شوری ناشناخته را در من زنده میکند. با نگاه تا آخرین بخش‌های حرکت آنها را دنبال می کنم و با افسوسی از اینکه آیا میشود روزی را شاهد بود که بتوان دست نوازشی بر آنان کشید؟

چند روزی که در برلین بودم و در یکی از نیمه‌شبان کمپینگ اطراف برلین، جائی در میان جنگل‌هائی انبوه که برلین را احاطه کرده، برای اولین بار و با نهایت تعجب و شگفتی روباهی را دیدم که در میان باغچه جلوی ساختمان‌های خوابگاه پرسه میزد. چند ساعتی پیشتر از آن دوستانمان روی منقل بزرگ ذغالی وسط باغچه کباب درست کرده بودند و ما پاسی از نیمه‌شب کنار گرمای بازمانده منقل ایستاده بودیم و یکی از دوستان نیز با سیخی بزرگ هرازگاهی ذغالهای داغ را جابجا میکرد و همراه آن گرمای مطبوعی در فضا پخش میشد.

روباه، در پرسه‌زدنهایش پائین و بالا میرفت و هربار حلقه‌ گردش دور آتش و ما را کوچکتر و کوچکتر میکرد. تا جائی که دیگر در فاصله دو یا سه متری ما بدون ترس و دلهره و شاید با هشیاری و آمادگی تمام، زمین را بو میکشید و انگار دنبال بازمانده‌ای از آنهمه گوشتی میگشت که در میان دستان دوستان به اصراف مصرف شده بود.

آیدا تلاش کرد تا فاصله‌اش با روباه را آنقدر کوتاه کند که بتوان از چهره‌اش عکسی بیادگار گرفت. روباه اما، هربار با تکانی و حرکتی، فاصله‌اش را زیاد میکرد. بهروزه هشدار میداد از عواقب نزدیکی به روباه و بخصوص اثراتی که یک بیماری ویروسی از روباه به انسان منتقل میشود و میتواند حتی مرگ‌زا باشد. پزشک جوان بدون اینکه این کلمات را بعنوان پزشک بزبان آرد، تنها تلاش میکرد ما را برحذر دارد از شیفتگی خاصی که تمام وجودمان را در برگرفته بود.

بهزاد با لیوان‌های پلاستیکی‌اش به ما نزدیک شده و برایمان پیکی کنیاک ریخت. روباه اما بازی خود با ما را دنبال میکرد. گاهی در میان بوته‌ها گم میشد و گاه با حرکتی بی محابا درست در کنار ما و بی‌توجه به ما به بوئیدن زمین مشغول بود. آیدا کماکان در فکر شکار لحظه‌ای بود که بتواند روباه را در نزدیک‌ترین وضعیت در عکسی بگنجاند.

خواستم با نشستن و نشان دادن دستم روباه را به سوی خود بکشم. او با چشمان زیبایش به من نگاه میکرد و من محو چهره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی‌اش شده بودم. حتی لحظه‌ای نیز به این فکر نیافتادم که روباه را حیله‌گر بدانم. شاید زیبایی افسون‌کننده چهره‌اش، هشیاری‌اش و نگاه محاسبه‌گرش باعث میشود انسان مسحورش شود و همین لحظاتی که محو زیبائی اوست، روباه غذائی را از کف‌اش بروبد.

در تمام مدتی که من یا هر کدام از دوستانمان سعی کردند روباه را به سوی خود بکشانند، او با حفظ فاصله و نگاهی هشیار، نه تنها فاصله‌اش را حفظ میکرد، بلکه آماده بود تا به سرعت بگریزد.

ناگهان بهروزه روی زانوانش نشست و دستی را حائل بدن و دستی دیگر را به سوی روباه دراز کرد. روباه، در اوج ناباوری ما روی زمین دراز کشید و با فاصله‌ای دو متری به پیشروی بهروزه به سوی خود نگاه میکرد. باورم نمیشد که روباه حس جاری در جان بهروزه را اینگونه شفاف تشخیص داده و حاضر شده باشد به او اینقدر نزدیک شود! بهروزه انگار گربه‌ای را به سوی خود می خواند دستش را به سویش دراز کرده و به آرامی با روباه صحبت میکرد و روباه همچنان به دستان و چشمان بهروزه خیره شده بود با سر و گوشی جنبان و هشیار به همه حرکاتی که دور و برش جاری بود.

نور جهت‌یاب دوربین عکاسی آیدا پیشانی روباه را نشان گرفته بود با حضوری از بهروزه در کادر. صدای کلید دوربین و هشدار سارا به بهروزه برای مواظبت از حمله روباه و فلاش انگار نشانه ویژه‌ای بود از نظم تمامی کهکشان. روباه به سرعت عقب کشید و از صحنه دور شد؛ بهروزه بلند شده و خاک شلوارش را تکاند و افسوسی برای همه ما از چنین پایانی، مجبورمان کرد تا آخرین پیک کنیاک‌مان را به سلامتی روباه عزیز و زیبا و به غلط متهم به مکار، بالا برده و سر کشیم!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?