کلَ‌گپ

۱۵/۰۶/۱۳۸۷

باز هم کمپینگ - 2

جلوی در یکی از خوابگاه‌های کمپینگ ایستاده بودم و از یه طرف منتظر نوبت خودم برای بازی پینگ‌پنگ بودم و از طرف دیگه رفت و آمدهای دوستان و یا سایر ساکنین کمپینگ رو نگاه میکردم. دیدن دوست و یا آشنائی که با یک یا دو روز تأخیر به جمع کمپینگ پیوسته تا کودکان و نوجوانان اوکرائینی که در سالنی دیگر اسکان داده شده بودند، همه و همه جذاب و جالب بود. دختران و پسران نوجوان اوکرائینی در دسته‌های چند نفره چه بصورت مختلط و یا ترکیبی دخترانه و پسرانه مشغول پچ پچه‌های نوجوانانه بودند. رفتاری که شاید بدون در نظر گرفتن ملیت‌شان در همه جا و در هر حالتی و صرفاً متأثر از سن و سال روی میدهد.

خانومی به من نزدیک شده و گفت:" ببخشید، من فکر میکنم من و شما همدیگه رو یه جائی باید دیده باشیم! قیافه‌تون برام آشناست. در این دو روزی که در کمپینگ هستیم، هربار که شما رو دیدم میخواستم با شما صحبت کنم و اما، وقتی اسمی رو شنیدم که شما رو صدا میکردند، شک کردم که شما همانی باشید که من میشناختم."

- " راستش، قیافه شما هم برام خیلی آشنا بود. با خودم فکر میکردم در کجای این جهان پهناور شما رو دیده‌ام؟! خب، شما به چه نتیجه‌ای رسیدین؟ کجا همدیگر رو دیده‌ایم؟"

- " شما هند نبودین؟"

- " چرا، بودم!"

در یک آن سعی کردم به سرعت تمام حافظه یخ‌بسته‌ام از هندوستان رو جلوی چشمم بیارم تا ببینم، در کجای هند دیدار داشتیم؟

- " اسم شما مگه تقی نیست؟! "

- " آره. شما؟"

- " اینجا شما رو یه اسم دیگه‌ای صدا میکردند و ... حالا میتونم بگم که حدسم درست بوده. من اسمم ... هست و ما همدیگه رو در هند دیده‌ایم."

- " خب، اگه منو به اسم تقی میشناسین، پس معلومه که در هند موقتاً... آه، الآن یادم اومد! منو بگو که شما رو نتونستم بیاد بیارم."

بی هیچ مکثی در آغوشش گرفته و همدیگه رو بوسیدیم و من خوشحال از این دیدار! گفتم:" همین دو سه شب پیش بود که خونه دکتر صحبت از شما شد و من درباره صوفی و کاوه صحبت کردم و ... "

چند لحظه بعد شوهر و دختر نیز به جمع ما پیوستند. آن دخترک هفت هشت ساله، حالا خانومی شده بود. یک لحظه فکر کردم که حتی دیدن چهره دختر نیز منو به فکر انداخته بود.

... سال نود و تقریباً آخرین روزای اقامت‌ام در هند بود که یکی از دوستان در تلگرافی از کابل به من خبر داد که باید همسر یکی از رفقایمان را از فرودگاه دهلی بگیرم. متأسفانه تلگراف این دوست آنقدر مشخص نکرده بود که همسر رفیقمان از کجای جهان قرار بوده به دهلی بیاید! خب، در آن دوره و آن شرائط که همه مان در بازی بزرگی شرکت داشتیم و نامش را فعالیت سیاسی گذاشته بودیم، چنین خطاهائی را براحتی تحمل میکردیم و حتی پشت گوش می انداختیم. مهم این بود که همسر رفیقی در زمان ورود به دهلی به کسی احتیاج خواهد داشت تا او را جمع و جور کند. تصویر ورود به هندوستان آنقدر بزرگ و ترس‌آور بود که میباید برای دیدار مورد نظر فکری میکردیم. این کاری بود که سالیان بسیار طولانی رفقایمان در کشورهای مختلف انجام میدادند. خدماتی که در هیچ جائی ثبت نمیشد و اصولاً کاری بود که توسط لایه‌های پائینی ساختارهای سیاسی انجام میدادند؛ چرا که آنهایی که بالائی‌ها محسوب میشدند، هیچگاه به چنین کاری دست نمیزدند مگر اینکه موضوعیت امنیتی خاصی در میان بوده باشد.

کار من و یکی از دوستان این شده بود که فاصله بیش از چهل کیلومتری خانه‌ام تا فرودگاه را با موتور اسکوتر طی کرده و منتظر هر پروازی باشم که یا از کابل می آمد و یا از ایران. مشکل این بود که من از تلگراف دوستمان نفهمیدم که آیا شخص مورد نظر از کابل به هند می آید تا به کشوری دیگر سفر کند و یا از ایران می آید. ارسال تلگراف و منتظر تلگراف بودن هم کاری را حل نمیکرد. اصولاً چنین اموری با همان سرعتی پیش نمی رفت که امروزه دنبال میشود. براستی که دوره زندگی سیاسی ما در کابل و بعضاً در هندوستان و حتی آنگونه که شنیده‌ام در اروپا نیز، چندین دهه و یا حتی سده‌ای از نوع بهره‌وری تکنیکی امروزین ما فاصله داشت.

بعنوان یک نکته توجیحی در این مورد بگویم که دوستی برایم تعریف میکرد: حدود دو ماه پیشتر برای خانواده‌اش نامه‌ای نوشته و حال که جواب نامه آنها را دریافت کرده، اصلاً یادش نیست که دو ماه پیش درباره چه چیزائی نامه نوشته و حتی موضوعاتی رو که خانواده در جواب طرح کرده بودند، برایش عجیب و بیگانه می نمود. به همین دلیل آن دوستمان تصمیم گرفت که بعد از آن نامه را در دو نسخه و یا با استفاده از کاغذ کربُنی – بجای کپی گرفتن امروزین! – بنویسد و نسخه‌ای را بصورت آرشیو نگهداری کند!

رفت و آمد ما به فرودگاه ده روزی جریان داشت و هیچ مسافری از ایران و افغانستان نبود که من و دوستم با دقت از نظر نگذرانده باشیم؛ چرا که، این ترس وجود داشت آنها را گم کرده و آنگاه یافتن‌شان در درندشت دهلی، واقعاً کاری بود کارستان!

ساعت حدود پنچ یا شش بعدازظهر بود که داشتم خودم را برای گرفتن دوشی و رفتن به فرودگاه آماده میکردم؛ صدای ترمز ماشینی حواسم را برد سر خیابان. از بالای بالکن – که اتاقم آخرین اتاق ساختمان و روی بالکن بود – به پائین نگاه کردم. مسافری از ماشین پیاده شده بود و داشت با راننده صحبت میکرد. تمام وجناتش حکایت از این داشت که باید ایرانی باشد. سری بالا کرده و انگار چهره من نیز برایش تداعی آشنائی و همزبانی بود، به انگلیسی از خودم آدرس و نشانی خودم را پرسید! گفتم: درست اومدی، بیا تو و راه پله رو بگیر و بیا بالا.

دوستم در پروازی از تاشکند به دهلی خودش رو رسانده بود تا همان شب به پیشواز خانواده‌اش که از ایران به دهلی می آمدند، برویم. با آمدن این دوست و روشن شدن قضیه نفسی به راحتی کشیدم. بالاخره معلوم شد جریان مسافرت چیست و قراره چه کس یا کسانی بیان و از کجا بیان و ...

اسکان‌دادن اونا خونه یکی از دوستان – که صاحب‌خونه‌اش کمتر بهانه گیر بود – علیرغم اینکه برادر همان دوست هم از ایران و برای اقامتی کوتاه به دهلی اومده بود، شرائط خاص زندگی در دهلی و شب نشینی‌ها و همه و همه شرائطی فراهم کرد که تونستیم رابطه دوستانه و جالبی با این خانواده برقرار کنیم. دخترکشان صوفی، اشعار حافظ رو از حفظ میخوند و ما هاج و واج نه تنها به این کارش بلکه به هنرنمائی‌های دیگه‌اش خیره میشدیم.

 

در طی یکی دو هفته‌ای که آنها آنجا بودند کارهای انتقال‌شان به کابل را انجام داده و با هم به سوی کابل پرواز کردیم. اقامت کوتاه ما در کابل و مسافرت به سوی تاشکند نیز همزمان بود. تدارکات بعدی سفر ما عمدتاً براساس تدارکات اولین کنگره سازمان بود. خانواده این دوستمان نیز در همین زمان و با تهیه اسناد و تدارک سفر به آلمان آمدند و پس از برگزاری کنگره، در برلین ساکن شدند.

حال، پس از حدود هیجده سال، چنین دیداری در کمپینگ امکان‌پذیر شد!

یکی از نکات جالب چنین دیدارهائی این است که درست پس از ردوبدل کردن چند جمله و نگاهی به گوشه و کنار و زوایای جسمی و چشم و صورت و شنیدن برخی اخبار در مورد گذران روزمره، فاصله زمانی به سرعت صحنه را ترک میکند و تو میمانی با دوستی که انگار همین دیروز آخرین جمله برای خداحافظی رو با هم رد و بدل کرده بودید!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?