کلَگپ | ||
۲۲/۰۶/۱۳۸۷باز هم کمپینگ - 4علیرغم اینکه باران شدیدتر شده بود، اما قصد و تمایل به شنا رو نمیشد مهار کرد! همینطور که داشتیم از کنار آلاچیقی که نزدیک ساحل کوچک شنی قرار داشت میگذشتیم، سیامک ما رو صدا زد و به خوردن هندوانه دعوت کرد. چندتائی از بچههای بلژیک زیر آلاچیق خلوت کرده بودند و با هم پیکی و شرابی میزدند. هوای سرد و بارانی هم نتونست اونا رو از جمع شدن زیر آلاچیق و در هوای آزاد منصرف کنه. قرار گذاشتیم که بعداز شنا بریم سراغ هندوانه. من و سارا و بهروزه بطرف ساحل رفته و در گوشهای زیر بوتهها لباسهایمان رو گذاشتیم. هنوز به خود نیامده بودم که بهروزه پرید توی آب و ... صبا و ناهید کپنهاک و چند نفری دیگه در آب بودند. صبا از اونائی بود و هست که همیشه یه پای ثابت شنا بوده! با بهروزه تصمیم گرفتیم که تا سوی دیگر دریاچه شنا کنیم. در این فاصله شدت باران آنچنان بود که انگار سطح دریاچه و بالای آن یکی شده بود! فرقی نمیکرد که سرت بیرون آب باشه یا درون آن! در گوشه و کنار و فقط دوستان زن بودند که شنا می کردند. بخشی از مردان با پچ پچههایی که روز بعد متوجه شدیم موضوع از چه قراریه، در سالنی دور هم جمع شده و با هم صحبت میکردند. لباسهایمان در این فاصله حسابی خیس شده بود و پوشیدن آن غیرلازم. با حولهای پیچیده دور خودمان به جمع دوستان بلژیکی پیوستیم و هر کدام قاچی از هندوانه " جایزه " گرفتیم. داوود و دیگر دوستانی که کار تدارکات و برنامهریزیها رو به عهده داشتند اشاره کردند که شام کباب خواهد بود. ظرفهای گوشت رو که انگار ساعتی پیشتر چندتائی از دوستان آماده کرده بودند، به کنار منقل بزرگ سر پوشیده نزدیک آلاچیق آوردند. چندتائی از دوستان از جمله احمد، فرخ، مجید، صبا و نقی و از جمل بهروز هر کدام از یه طرف گوشتها رو روی اجاق گذشتند. مسعود هم همان دور و برا بود. حال زیر آلاچیق یک گروه از جوانان روس مقیم برلین جمع شده و همراه با نوشیدن شراب و ودکا مشغول آواز خوانی و بزن و بکوب بودند. فاصله آنها از گروه ایرانی در حال تهیه کباب تنها چند متر بود. خواستم به مسعود اشاره کنم که آیا متوجه شده که آنها روس هستند؟ گفت: رفته و باهاشون صحبت کرده و اینکه اونا ساکن برلین هستند و هر از گاهی دور هم جمع شده و برای آخر هفته و یکی دو روزه میان به این کمپینگ. براشون جالب بود که بعضی از این گروه ایرانیها به زبان روسی آشنائی دارند و واسه همین در هربار جابجا شدن و گذشتن از کنار گروه تهیهکننده کباب، تعارفی هم بینشان رد و بدل میشد! یکی به کباب و آن دیگری به شراب! در دست هرکدام از تهیهکنندگان کباب آبجوئی بود و بادبزنی و همه کارها با هیاهو و خنده و شوخی همراه بود. در این میان گاه عکس و فیلمی هم گرفته میشد و جک و یادی و خاطرهای هم نقل میکردند. کریم مرا به کنار ماشینی برده و خواست برایم آبجویی باز کند. تشکر کردم و آبجو رو به مسعود تعارف کردم. مسعود این دوست آرام و دوستداشتنی، یکی از همخونهایهای من در کابل و در گروه جوانان مجرد ساکن در محله کارتیه سوم بود. از همان اولین روزی که او را در کارتیه سوم دیدم تا روزی که آنجا رو به قصد تحصیل در شوروی سابق ترک کرد، شاید مجموعه حرفهائی که از دهان او بیرون آمده به اندازه یکی دو روز حرف زدن افرادی مثل من نبوده! جوانی بسیار آرام و شنوندهای خوب و کسی که براحتی میتوانست از یک جُک و یا لطیفه با تمام پهنای صورت بخندد! خاطرات مشترک ما در کارتیه سوم آنقدر بود که در فرصت دیدار بعداز تقریباً هیجده سال و حتی میتوان به جرئت گفت که بیش از بیست و سه چهار سال، قادر نبودیم همه آنها را با هم بازگو نماییم. – من و مسعود در سال 90 و بطور اتفاقی و یکی دو روزی با هم در تاشکند دیدار داشتیم. او برای آماده کردن اسناد مورد نیاز برای سفر به اروپا به تاشکند آمده بود و من برای برگشت به افغانستان و هندوستان در کار تدارک اسناد و مدارک و غیره بودم. روزهایی که مسعود در کمپینگ بود اگرچه نیم نگاهی از توجهاش در حول و حوش پسر نوجوانش بود که همراه وی و مسافت طولانی بیش از هزار کیلومتر رو با ماشین طی کرده بود، از طرف دیگر از هیچ کمک و همکاری و فراهمکردن آشنائی جدید و غیره دریغ نمی کرد. اولینبار بود که در برنامه کمپینگ تابستانی شرکت میکرد؛ همه چیز برایش جالب بودند. از تصور اینکه در زمانی اینقدر کوتاه میتواند بسیاری از دوستان و آشنایانی را ببیند که بیش از دو دهه بود که از گذران زندگی و خودشان هیچ خبری نداشت، او را ذوقزده کرده بود. حتی دیدار ما نیز علیرغم امکان کوتاه تماس تلفنی که اوایل سال اخیر ایجاد شده بود، غیرمنتظره بود. تجربه این دیدار او را مصمم کرد که در کمپینگهای آتی نه تنها بقیه اعضاء خانوادهاش – همسر و دو دخترش را – بلکه دوست و یا دوستانی دیگر را نیز بیاورد که آنها نیز بنحوی از انحاء با زندگی در کابل و تاشکند و شوروی و بطور کلی دوره خاصی از زندگی این مجموعه در تماس بوده و نقش داشتهاند. مسعود مجبور بود بخاطر مسافت طولانی برگشت و اجبار حضور در محل کار روز دوشنبه همان هفته، بعدازظهر شنبه از جمع ما خداحافظی کرد و بطرف محل زندگی خود راند. |
een plaats voor mijn gedachten en ideeën! جائی برای انعکاس افکار و ایده هایم! نوشتههای قبلی:
پیوندها:
خالواش - وبلاگی موازی زمزمههایی روی کاغذ ترجمه بنیاد کریشنامورتی - در آمریکا گشتها *تماس بایگانی:
|