کلَ‌گپ

۱۸/۱۲/۱۳۸۱

” پمپ بنزين“ طوفان و باد با شدت تمام محوطه پاركينگ پمپ بنزين را در اختيار خود گرفته بود. تنها صدائي كه همه جا شنيده ميشد، صداي زوزه باد بود كه هربار تنها و تنها با زوزه شاخه ي كوچكي و حتي شاخه هائي بزرگتر بريده ميشد. ويا صدائي كه از تكانهاي سخت چادرهاي كاميونها بوجود مي آمد. برف و باد و طوفان هيچ دريچه اي از نور و روشنائي را راهي براي خودنمائي باقي نگذاشته بودند. پرده نازكي از برف روي نئونهاي پمپ بنزين را پوشانده بود و همزمان لايه اي از آن كاميونهاي پارك شده در كنار يكديگر را به يگانگي بي نظيري كشانده بود. نه نوع بارشان، نه علائم روي ديواره هايشان و نه حتي نمره هايشان نيز نمي توانست آنها را از يكديگر جدا كند. و انگار همه آنها نيز به اين همراهي تن داده بودند. زيرا تنها ماندن در ميان اين طوفان سهمگين، تصور وحشتناكي بود كه لرزه بر اندامشان مي انداخت. همه پرده هاي اتاقك هاي رانندگان نيز كشيده شده بود. صداي هيچ تنابنده اي در نمي آمد. حتي از خٌرخٌر عادي كاميونها نيز خبري نبود كه هراز چند گاهي براي گرم نگهداشتن داخل اتاقك ها، در كنار صداي موتور بگوش ميرسيد. خواب و مرگ دست به دست هم داده بودند و مرز بين آنها مخدوش شده بود. و تنها باد و طوفان بود كه با وقاحت تمام عربده سر ميداد و هراز چند گاهي از سرشوخي تكاني نيز به تيرك هاي برق محوطه. ماشيني به آرامي راهش را از ميان طوفان و باد باز كرده و خود را به جلوي در توالت رساند. در جلويي ماشين به آرامي باز شده و زني كه كاملاً سرو گوش و دهانش را پوشانده بود، از آن خارج شده و با سرعت خودش را به در توالت رساند. دستگيره را كشيده تا در را باز كند. در اما زير لايه اي از برف قرار گرفته و قفل آن سخت جاني مي كرد. زن مجبور شد كه فشار محكمتري بدهد و آنگاه در باز شده و او به داخل توالت رفت. ناخودآگاه سرش را بالا گرفته و به علائم روي در دو توالتي كه روبرويش بودند، نگاه كرد. و باز ناخودآگاه به آن سويي رفت كه طرح زني را نشان ميداد كه دامن پوشيده و موههايش را به مدل سالهاي پاياني دهه شصت آرايش كرده بود.... دنباله اين نوشته را ميتوانيد در صفحه مخصوص ” زمزمه هائي روي كاغد“ مطالعه نماييد

This page is powered by Blogger. Isn't yours?