کلَ‌گپ

۰۵/۱۲/۱۳۸۱

بعداز خوابيدني بسيار بد، صبح با حالي خوش و كمي شنگول بيدار شدم. تصور عمومي از اينكه اين روزها نه تنها هواي آفتابي و خوبي داريم، بلكه در منطقه ما بهار چند روزي است كه آغاز شده، باعث ميشه كه ضميرناخودآگاهم دست به كار شده و يه احساس قلقلك مانندي رو تو وجودم گسترش بده. درست مثل آب شدن قند تو دل... طبق معمول چنين روزهائي، چائي ام رو برداشته و به آنسوي بالكنم ميرم كه رو به مجموعه خانه هاي مسكوني و پاركينگ ماشينها باز ميشه. اتفاقي نيست كه همزمان مي بينم يكي از همسايه هايم كه مردي حدود هشتاد و سه ساله هست، با جاروئي در دست، مياد بيرون. اين دقايق همان زماني هست كه او ميبايد گردهاي احتمالي بالاي سقف بالكن رو بگيره. دستي برايش تكان ميدهم. او نيز. بخاطر ضعف شنوائي اش، حتي اگه پهلويش هم بودم چاره اي جز استفاده از زبان ايما و اشاره نداشتم. خوب براي نشان دادن چهره اي خوش و حال و احوال كردن و اينها، علائم زيادي نبايد بكار برد. دستي بطرف آسمان نشان دادن، نشانه ابراز احساسات خوب در قبال هواي خوب هست. از همين بالا به افرادي خيره ميشوم كه با چهره هائي متفاوت بسوي ماشين هايشان ميروند تا با سرعت هرچه بيشتري بسوي محلي ديگر رفته و عملي را كه با كدي بنام: ” كار “ مشخص شده، پيش ببرند. صداي پرندگان تقريباً لايه بسيار ضخيمي را بالا و حول و حوش محله مان ايجاد كرده. گاهاً صداي شوخ و يا صداي جيغ كودكي، از لابلاي اين صداها گذشته و خودش را به گوشت ميرساند. همسايه ام كه تقريباً دوره انتظار را طي ميكند، با تكان دستي ديگر از من خداحافظي ميكند. او بيش از سي و پنج سال از عمرش را بعنوان كارگر كشاورز، كارگر معدن و كارگر كارخانه پشت سر گذاشته. بيش از پانزده ساله كه در همين خانه و تنها زندگي ميكنه. هرروز بيش از يكي دو ساعت براي پياده روي ميره. بندرت كسي رو مي بيني كه بهش سر بزنه. اما خودش بدون اينكه وقفه اي در برنامه اش ايجاد بشه، هرروز سري به قبرستان متروكه و كوچك نزديك خانه ما ميزنه. فكر ميكنم همسرش را آنجا دفن كرده اند و يا شايد برخي ديگر از اعضاء فاميلش. بعداز آن سري به خواهرش ميزنه كه عليرغم سن كمتري نسبت به او، قادر به حركت نيست و در خانه اش او نيز دوره انتظار رو طي ميكنه. بيشتر اوقات وعده هاي غذائي رو با هم هستند. اينها اطلاعاتي است كه مسئول خبرگزاري طبقه ما، يكي از همسايه ها در اختيارم قرار ميده. قد بلند و قامت كشيده همسايه ام، او را شبيه ژنرال هائي نشان ميده كه انگار بنابه عادت روزانه شان، از لشكري و صفي از سربازان سان مي بينه. قدمهائي شمرده و آرام برميداره و هميشه باراني بلندي پوشيده و چتري و يا عصائي رو بدست ميگيره. در تابستان گذشته لحظاتي پيش آمد كه او از كنترل عمومي بدن خود عاجز مانده و در حين راه رفتن افتاد و سروكله اش زخمي شد. او حتي آن لحظه را هم نتوانست بياد بياره. در ته مانده نور چشمانش و در آن آخرين روزنه هايش، ترسي مبهم رو ميشه ديد. اگر چه در نما و نگاهي عمومي هيچ نشانه اي از لنگر انداختن در برابر مرگ در وجناتش موجود نيست. شنيده ام كه ميخواد بقيه سالها !!! و يا اوقاتش را در خانه سالمندان بگذراند. خانه سالمندان در واقع ساختماني است كه در فاصله اي سيصد متري از خانه ما قرار داره و از همين بالكن ميشه بالكن اتاقهاي آنجا رو ديد. در آنجا سن متوسط رو ميشه حدود هفتاد سال در نظر گرفت. جائي كه تنها و تنها مرگ آرام حكومت ميكنه. اگر چه ساختمانش رو تميز و مرتب نگهداري ميكنند، اما هرچه هست، از تولدي احتمالي خبري نيست. تنها و تنها اخبار تمام كردن و يا كوتاه آمدن اين و يا آن فرد هست. همسايه ديگرم كه زني است حدود شصت و هشت ساله، از همين الآن ماتم گرفته كه بجاي اين همسايه هشتاد و سه ساله مان كه خانه اي چهار اتاقه داره، چه كسي قراره بياد؟ تصور عمومي در ذهن اون اينطوري است كه نكنه يكي از اين خانواده هاي شلوغ و پرسروصداي خارجي به اينجا وارد بشن كه اون مدام درگير حرص و جوش خوردن نسبت به مسائل آنها باشه... بهش ميگم: تو هنوز اين همسايه مان نرفته، اونو دفن كرده و ارثش رو هم قسمت كرده اي؟ مي خنده و ميگه: جدي ميگم. ميترسم از اين خانواده هاي بوسنيائي و يا افغاني رو بفرستن اينجا كه نه تنها خودشون يه لشكرن، بلكه هميشه ده ها نفر خونه شون مهماني مياد. مثلاً همين خانواده افغاني طبقه چهارم رو ببين، هفته قبل بيش از بيست و دو نفر شب تو خونه اش خوابيدن... در يه لحظه به ذهنم خطور ميكنه كه اگه آدم با چنين حالتي برخورد كنه، به كدوم يك از آن فاميل ها ميشه گفت كه بهتره شب رو بره هتل؟ الان كه اومدم اينها رو پست كنم به بلوگر، ديدم نوشته كه بلوگر داره يه سري آپ گريت ميكنه و من هم از اين فرصت استفاده كرده و يه نگاهي به اين نوشته مي اندازم و شايد اونو تو وبلاگم گذاشتم...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?