کلَ‌گپ

۲۷/۱۱/۱۳۸۱

چند روز گذشته، همانطوري گذشت كه معمولاً ازش انتظار ميره. سپيده صبح بر اساس همان برنامه اي از گوشه شرقي چشم انداز خانه ام بيرون آمده كه هزاران و يا ميليون و يا ميلياردها سال هست كه مبناي عملكردش مي باشد. شب ها نيز چه ابري و يا مهتابي، كماكان تاريك هستند و همراه خود حجم بزرگي از احساس نزديكي را به جانت سرريز ميكند. انگار تاريكي به تنت، به پوستت چسبيده. و كماكان لحظات در كنار هم و پهلو به پهلوي يكديگر زده و فراورده اي را شكل ميدهند كه ما با كلمه زمان آنرا مي شناسيم. گاه احساس ميكنم كه با همه اين لحظه ها و ثانيه ها و يا حتي كوچكترين ابعاد اين حركت همراه بوده و تمام وجود و حضورشان را درونم حس مي كنم. وقتي دستم را تكان ميدهم، احساس ميكنم كه چندين لحظه را بهم متصل كرده ام و يا آنگاه كه سرم را روي بالش گذاشتم، فشردگي آنها را احساس ميكنم كه قرار است درون خوابم به يكديگر متصل شده و زنجيره اي را فراهم آورند تا من با تكيه بدانها، به ستايش سپيده دمان بنشينم. دست و دلم به هيچ كاري نمي روند اگر چه به همه آن اعمالي مشغول هستم كه بخاطر تكرار وحشتناكشان ديگر موضوعيت خودشان و يا اهميت شان را بگونه اي از دست ميدهند كه حتي لحظه اي بدانها دل نمي بندم. به صفحه تلوزيون خيره ميشوم. نوارهاي فيلم هاي ويدئوئي ام را از اين رو به آن رو ميكنم و خودم را و نگاهم را و وجودم را بدانها مي سپارم تا فقط لحظه ها بگذرند. از تصور نيز خارج است كه چگونه از اخبار سياسي منتشره در نشريات و راديوهاي ايراني گرفته تا برنامه هاي گوناگون تلوزيون و به زبانهاي مختلف، تا برنامه موسيقي و ورزش و رقص و بزن و بكوب و خلاصه همه و همه را مي بلعم. ملغمه اي كه ميتواند براحتي ترا بسوي سرسام گرفتن سوق دهد. با دوستانم صحبت مي كنم. روي موضوعات مختلف با هم مباحثه، مجادله و خوش و بش مي كنيم. همه اينها نيز در همان مجموعه اي مي گنجند كه امروزه روند روزمره ام را شكل ميدهند. دلم سخت گرفته...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?