در بخش زمزمه هائي روي كاغذ، خاطره اي را نوشته ام از يكي دو روزي كه در اتحاد شوروي سابق كودتا شده بود. حوادثي كه در حال تكان جهان بود، در چارچوب ارتباطات و مناسبات بين دوستان ما، تحت تاثير حادثه ي ديگري قرار گرفته بود كه مربوط ميشد به آشنا شدن با پيره زني از هواداران سابق حزب توده ايران.
حقيقت اين است كه وقتي بطور روزمره زندگي ميكنيم، هيچ قصد و تعمدي در آن نيست كه صحنه ها را براي انعكاس تاريخي و يا تاريخ نگاري به ذهن بسپاريم. حوادث در مكانيسمي كاملاً متفاوت و متاثر از شدت و حدت درگير شدنمان با آن تصاوير معيني را در ذهنمان باقي ميگذارند كه گاه اين تصاوير كاملاً پررنگ و تثبيت شده اند و گاه آنچنان كم رنگ كه ميبايست ساعتها زور زد تا آنرا از لاي فضاي ابرآلود ذهن بيرون كشيده و شمه اي از آن را بازنگري و احياناً با موادي تازه تر رنگ آميزي كرد.
فضاي آن روزها هرچه بود، ذره اي از اشتياق ما نمي كاست كه با تمام وجودمان خود را همراه مردم مسكو ميدانستيم و همه چيز و همه جا بخودي خود تداعي روزهاي انقلاب ايران برايمان بود.
با اينهمه حضور پيره زن، تركيب تراژيك و كميك غريبي بود كه بهيچ وجه با هيچ يك از اجزاء زندگي در آن دوران همخواني نداشت.
اين نوشته ام بصورت نامه اي تنظيم شده بود كه براي دوستي فرستاده بودم. و دوستي نيز آنرا به شكلي خوانا تر برايم اديت كرده. بهرحال خواندنش خالي از لطف نيست...