کلَ‌گپ

۱۲/۰۹/۱۳۸۱

ديشب كريشنامورتي رو تو خواب ديدم. صبح كه از خواب پاشدم، هي تو اين فكر بودم كه اين قضيه رو تو وبلاگم بنويسم يا نه. در مورد خواب و از اين حرفها من دچار هيچ توهم و خرافه اي نمي شم. يعني علت نوشتن در وبلاگ براي من نه موضوع خواب هست و نه اينكه خواسته باشم علل و ريشه هاي خواب ديدن رو توضيح بدم. علت نگارش اين قضيه اينه كه دلم ميخواد به همه آنچيزهائي كه بعد از بيدار شدن بهشون فكر كرده ام، يه سروساموني داده و دراينجا واردش كنم. البته سرصبحي وقتي خواستم يه نگاهي به نامه هاي دريافتي بندازم، ديدم كه مشت حسن ” گيله مرد آمريكائي يادداشتي برايم فرستاده و از اين طريق گله كرده كه چرا هيچ خبري ازم نيست و به نگارش در وبلاگ توجه نمي كنم و روي موضوعاتي هم كه مي نويسم، زياد حساس نيستم. خلاصه بين نگارش نامه براي مشت حسن و نوشتن توي وبلاگ مانده بودم. حالا هم اول توي وبلاگ مي نويسم و بعد ميرم به ميل مشت حسن جواب بدم. اگر چه ميدانم كه مشت حسن از اميال انجام نشدني مبراست... قضيه خواب اينطور بوده كه داشتم با كريشنامورتي در مورد يكي از بخش هاي كتابش بحث ميكردم. نوشته اي بود كه در دوره زماني معيني نوشته بود. از سري نوشته هائي كه به تشريح ملاقات هايش با افراد گوناگون اختصاص داشت و او در آنجا با مباحثه هايي روبرو ميشد و بيشتر با سوالاتي كه ديگران از او ميكردند. هرازگاهي پيش مي آمد كه يكي از افراد سرشناس كه بنوبه خود مريدان زيادي داشته، پيش او مي آمد تا گفته ها و يا نگرش كريشنامورتي رو به نقد بكشه. ويژگي مباحثه ديشب من و كريشنامورتي اين بود كه ما هربخش از كتابش رو بازميكرديم، درست مثل باز كردن سايتي و يا حتي آلبومي و يا بهتربگويم: انگار زمانه مربوطه را باز كرده و حال داريم آن نوشته را بصورت يك فيلم نگاه مي كنيم. البته ناگفته نگذارم كه وقتي كتاب ” شرح زندگي “ از كريشنامورتي را خواندم ـ ترجمه محمدجعفر مصفا ـ و بعدها كه همين كتاب را به زبان هلندي خواندم ـ كه حدود دوبرابر كتاب ترجمه شده آقاي مصفا بوده ـ نوشته هاي اين كتاب بگونه اي بود كه انگار صفحه تلوزيون در برابرم قرار گرفته و بازيگران دارند نقش خودشان را بازي ميكنند. ـ فكر ميكنم كه براي بسياري ديگر نيز كتاب خواندن بهمين گونه هست. يعني همه چيز در تصوير و تصور شكل گرفته و در آنجا بازي پيش ميرود. از اين طريق حتي ميتوان ملوديك بودن يك نوشته و يا تصاوير مربوطه را درست و يا نادرست ارزيابي كرد. ـ باري، وقتي داشتم برخي از نوشته هايش را نگاه ميكردم، روي كريشنامورتي بطرف ديگه اي بود و در حال صحبت با يكي از دوستانم كه شنيده ام در پي چندسال زندگي در آمريكا، به اين نتيجه رسيده كه آمريكا جائي براي زندگي نيست ـ بالاخص شنيده ام كه زندگي در ميان ايرانيان آمريكا حتي چندش آور نيز هست ـ ( البته نقل قول و اين گفته هيچ ربطي به من ندارند) ـ اين دوستم داشت به كريشنامورتي توضيح ميداد كه در ابتداي آشنائي با نظراتش بوده و ازش خواست كه برايش درباره نظراتش صحبت كند. كريشنامورتي نيز به من اشاره كرده و گفت: من هيچ حرف تازه اي ندارم. در واقع بيش از هفده ساله كه مرده ام. برو از اين دوستت اگه كتابي ميخواي بگير. بعدش از من خواست كه يك بخش از كتاب رو بهش توضيح بدم. بعنوان مثال گفتش كه همان بخشي رو بهش بده كه درباره نگاه به زندگي نوشته شده و يا مصاحبه هام در اين رابطه هست. من سعي كردم كه در ميان هزاران صفحه كتاب، اين بخش رو پيدا كنم، اما كماكان احساس ميكردم كه دارم كتاب را عوضي نگاه ميكنم. يا از بالا به پائين بوده و يا از چپ به راست... خلاصه حسابي كلافه شده بودم. هر قسمتي رو هم كه باز ميكردم، درست مثل زدن كانال تلوزيون و يا پيدا كردن فيلمي در يه نوار ويدئوئي قديمي كه هيچ علامتي هم نداره، يه بخشي رو نشان ميداد كه اصلاً به خاطر نمي آوردم كه آن بخش قبل از اين قسمت هست يا بعدش... كريشنامورتي ازم پرسيد: پيداش كردي؟ من گفتم: الان پيدا ميشه. و خواستم نگراني ام رو ازش پنهان كنم. لبخندي زده و رويش را به سوي دوستم چرخاند. در همان لحظه با خود فكر كردم ـ والبته در خواب!!! خدا آخرو عاقبت ما رو به خير كنه كه تو خواب هم دلمون ميخواد يه ذره از نگرش و انديشه منطقي دور نباشيم!!!! ـ آيا لازم بوده كه براي كريشنامورتي ادا در بيارم كه مثلاً من به تمام بخش هاي زندگي اش واقف بوده و دقيقاً ميدانم در كجا او چي گفته و از اين ادا اطوارها؟ در ثاني، كريشنامورتي كسي نيست كه ظاهر مرا نگاه كنه. اون قادره كه كنه نگراني توي ذهنم رو بخونه. نه مثلاً جادوگر باشه، اما هرچه هست، او فراز و فرود امواج نگاهم ميتونه نگراني ام رو تشخيص بده. با اين همه با لبخند بطرفم آمده و گفت: فكر ميكنم كه جهت كلي كتاب رو وارونه گرفتي. اگر چه هيچ فرقي نميكنه. در زندگي اي كه من گذرانده ام، اينطور نبوده كه مثلاً من در نوجواني حرفي زده ام و مثلاً در شصت سالگي، حرفهايم پخته تر شده و يا ناقص تر و يا جاافتاده تر و از اين چيزها. تنها مبنا برايم اين بوده كه هرآنچه كه واكنش من در آن لحظه بوده را منعكس كرده ام. و از آنجائي كه بنياد نگاهم با نگاه متعارف فرق ميكرد، لذا ميشه گفت كه زمان در آن هيچ نقشي نداره... حالا بگذريم، تو بهتره كه صحنه مباحثه ام با آن پيرمرد رو بهش نشون بدي كه همراه مريدانش پيشم آمده بودند و بعدش ما با هم رفتيم كنار رود نشستيم... چهره كريشنامورتي تركيبي بود از سالهاي پيري و جواني اش. يعني مدام و در روالي كاملاً عادي بهم تبديل ميشدند. در حالي كه لبخندي بر لبش بود، اصلاً احساس نمي كردي كه مبادا در نگاهش حالتي از تحقير و يا احياناً اشاره اي به اين باشد كه، فلاني من ميدانم كه مبناي نگاهت به زندگي و عمل روزمره ات، مصداقي با چنين نگاه و چنين ديدني نيست؛ و يا اشاره نكرد كه مثلاً: فلاني تو ” چسي “ مياي كه حرف هاي منو و تصاويري رو كه منعكس كرده ام، فهميده اي... خلاصه اينكه در همان حال نيز چهره اش صميمي بود و من احساس آرامش كرده و بعدش براحتي توانستم همان بخشي را پيدا كنم كه منظور نظرم بوده. در عين زمان احساس كردم كه حتي نگاه خودم به دوستم كه به تازگي با نظرات كريشنامورتي آشنا شده، از همان جنس كريهي بوده كه خود از آن وحشت داشتم.... فكر نكنيد كه من خوابم را اديت كرده و حال دارم حالت خوش خيم آنرا در روالي منطقي منتقل مي كنم. اينها همه آنچيزهائي است كه از همان كله سحر در ذهنم باقي مانده و من دارم اينا رو منتقل ميكنم. وقتي از خواب بيدار شدم، به خودم ميگم: آيا ما دنيا را با كلمات نگاه نميكنيم يا اينكه هر آنچه را كه مي بينيم، بعدش با كلمات براي خودمان قابل فهم ميكنيم؟ آيا ميشه بدون حضور كلمه هم دنيا رو ديد و فهميد و حس كرد؟ بعدش اين سوال به ذهنم رسيد كه اصلاً دنيا يعني چه؟ آيا منظورمان فقط مناسبات موجود در بين انسانها نيست؟ آنگاه اين جمله به ذهنم آمد: تنها و تنها مشكل بنيادين بشر، خود فريبي است. خود فريبي ريشه هاي عميقي در ما دارد. اگر بخواهم اجزاء اين سوالات رو بهم بچسبانم، اين جمله شكل ميگيره كه: خودفريبي بنيادين انسان، دنيائي تخيلي آفريده و خود را در بودن ابدي و جاودانگي آن غرق كرده و تلاش ميكند در همان محدوده باطلاقي، با تصور و ايده آلي از اقيانوس، به شنا و خوش گذراني بپردازد. اگرچه وقتي در باره اقيانوس از او سوال مي كني، كماكان مشخصات همان باطلاق را به تو ميدهد. آن خواب هم مثل تمامي غليانهاي دروني هر انساني در طي شب و روز پيش مي آيد. شايد برخي شفاف، و عمدتاً درهم و برهم. اما، مشكل بزرگتر اين است كه ما زندگي روزمره خود را مانند قهرمانان خواب هاي خود، در رويا بازي كنيم.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?