کلَ‌گپ

۱۰/۰۹/۱۳۸۱

چند لحظه پيش و پس از درست كردن قهوه، آسمان صاف صبحگاهي منو به هوس انداخته و رفتم رو بالكن، تا با نگاه به آسمان و محله مان و نوشيدن قهوه، تنم را هم در برابر نسيم خنك صبحگاهي قرار بدم. ساعت حدوداي هشت هست. آسمان كاملاً آبي است و خورشيد از پس نيروگاه برق واقع در بيست كيلومتري آخن، انگار كه انرژي اش رو از نيروگاه گرفته و حال سرحال و خندان تمام چهره شهرمون رو ـ و شايد همراه آن بسياري مناطق ديگر روي زمين رو هم ـ روشن كرده. تيغه اي از ماه كماكان و با سرسختي آخرين انعكاسهاي نور خورشيد بر تن خودشو نشان ميده و در كنارش و در فاصله اي بسيار نزديك، زهره نيز ميدرخشه. در كنار همه اينها اما، چندتائي هواپيما كه خودشان و دودي كه از آنها متصاعد ميشه، در اين بيكران آسمان همچون حركت اسپرم را مي مانند كه در كش و قوس چسباندن خود به موجودي عزيزي هستند كه در اندرون بسيار پيچ در پيچ زني، و در محوظه اي جا خوش كرده. همه اين آسمان مانند تابلوئي در برابر ديدگانم قرار داشته و انگار به ديواره كهكشان ميخ كوب شده اند. خنكاي صبحگاهي اما واضح تر از اين حرفهاست. پوستم بالاخره طاقت نياورده و فراخواني را به مغزم مخابره كرده : من بيش از اين نميتونم خودمو جمع و جور كنم. يه كاري بكن. و من ترجيح ميدهم تمامي اين صحنه ها را بعداز اين، از پشت پنجره اتاق خوابم دنبال كنم. بربالاي تپه مشرف به محل زندگي ام، همان تپه اي كه محل تقاطع باصطلاح سه كشور در آن واقع هست، علاوه بر بام برجكي كه نمايان بود، حال دكلي را نيز مي بيني كه ضرورت تلفن موبيل آنرا به نماي تپه تحميل كرده. كرختي يكشنبه، عليرغم اينكه همه اثرات روز نمايان شده، كماكان روي شهركمان سنگيني ميكنه. حتي ناقوس كليسا نيز از خواب بيدار نشده تا با ضرباتش، متن سكوت موجود در فضا را دچار رعشه كنه. همه چيز نمود و نشان زمستان رو داره. از بخاري كه از دودكش هاي خانه ها بيرون مي آيند گرفته تا سوز سرما و لختي درختان و حتي صداي قژ قژ مانند ” كشكرت ” ـ پرنده اي كه از تيره كلاغها هست و صدايش مانند صداي تكان دادن چرتكه هست. من اسم فارسي شو نميدونم و آنچه كه نوشتم اسم رشتي اش هست. ما در دوران كودكي مان اين آواز رو در برخورد با اين پرنده مي خوانديم: كشكرت، كشكرت، تي دم درازه كشكرت، وقت نماز كشكرت، تا مرا ديني پشتا كوني، تي كونه انگوشتا كوني...“ به اين خاطر كه دم دراز اين پرنده مدام در حال تكان خوردن و بالا پايين رفتن هست.... نيز بخشي از حضور زمستان شده. قهوه ام به پايان رسيد. حرفهايم نيز.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?