کلَ‌گپ

۲۳/۰۸/۱۳۸۱

در اينجا يادداشتي نوشته بودم كه حالا موضوعيت خودشو از دست داده. از فرصت اديت و پاك كردن آن نوشته استفاده كرده و حال يه چيزهائي در اينجا مي نويسم. خصوصاً نكته اي كه چندروز اخير سخت منو به خودش مشغول كرده بود. موضوع از اين قراره كه، وقتي به برخي وبلاگ ها سر ميزنم و يا حتي نوشته و مقاله اي رو ميخونم، متوجه ميشم كه هركدام از اين نويسندگان حرف و حديثي براي گفتن دارند. در كنار اينها به لينك هائي كه در وبلاگ گذاشته ام نگاه ميكنم. از خودم مي پرسم: آيا كسي به اين لينك ها سري خواهد زد؟ آيا نوشته هايي رو كه رويش كار كرده ام، اساساً ميتواند براي كسي جاذبه داشته باشد؟ چه مبنائي هست كه حرف و حديث آن خواننده در باره زندگي نسبت به آنچه كه من نوشته ام، درست تر يا مثلاً اشتباه باشد؟ آيا ميتوان اينگونه در نظر گرفت كه مثلاً عدم مراجعه به فلان لينكي كه بعنوان فيلمي ويدئوئي گذاشته ام، نشانه بي حوصله گي عام باشد؟ فرض كنيم كه زبان انسانها در سراسر جهان يكي مي بود و ميتوانستيم از نظر شنوائي و يا احياناً خواندن، حرف و حديث همه گان را مي فهميديم. آيا در چنين حالتي ميتوان گفت كه مثلاً چرا همه شش ميليارد جمعيت دنيا، به حرف من گوش نميدهند؟ اگر همين تقاضا را ديگران هم داشتند، ديگر اثري از زمين و بشريت باقي نمي ماند، با آنهمه صوتي كه ايجاد ميشد. قضيه اين نيست كه ما به حرف يكديگر گوش ميدهيم، يا نوشته يكديگر را مي خوانيم و يا مثلاً آنقدر درگير كسب ” نواله ناگزير“ هستيم كه حتي فرصت توجه به ساده ترين امور روحي و معنوي برايمان باقي نمي ماند. موضوع اين هست كه اساساً ضرورتي به اين كار نيست. در عين زمان و پس از درك اين نكته، آنگاه صوت ديگران براي تو يا نمود ملودي مناسب و هماهنگي است و يا همچون كشيدن آرشه روي سيم ويلون، ممكن است كه جگرخراش از آب درآيد. در واقع مبناي شناخت انسانها از هم، ديگر به كلامي نيست كه به گوش يكديگر مي رسانند، بلكه يگانگي و مهري است كه با صوت، با نگاه، با احساس عميق قلبي بسوي ديگري ارسال مي كنند. چنين حرف و حديثي، هميشه به دل مي نشيند. درست مصداق همان مثلي كه ميگويد: حرفي كه از دل برآيد، بر دل نشيند. لپ كلام را ميتوان ايگونه فورموله كرد كه: اين خوانندگان و يا شنوندگان بالفعل و بالقوه نيستند كه مقصرند، بلكه بايد به اين نكته دقت نمود كه ما بشدت محتاج شنونده و يا خواننده شده ايم. وقتي شنيده مي شويم، و يا نوشته اي از ما خوانده ميشود، آنگاه احساس وجود و هويت مي كنيم. در چنين حالتي است كه اگر احياناً ساكت بمانيم و يا در تنهائي خود قرار بگيريم، ترسي عميق به جانمان رخنه كرده و خود را بشدت منزوي و مطرود متصور مي شويم. شايد بهمين دليل هست كه به اجتماعي بودن طبيعت انسان، به شكل گيري شعور اجتماعي و امثالهم بيش از هرچيزي بها ميدهيم و تلاش بسياري از انسانها صرف اين امر ميشود كه مناسبات انسانها را درون اجتماع حتي الامكان در چارچوب قواعد و قوانين مدني و متناسب با حقوقي معين قرار دهند. با اينهمه، وجود انسان به صوتي نيست كه از خودش بيرون ميدهد. وجود انسان مجموعه اي بسيار گسترده و فراگيري است كه صوت بيرون آمده از گلويش ـ و خواه در شكل و شمايل نوشتاري و يا ايما و اشاره اي نيز ـ جاي بسيار كوچكي را بخود اختصاص ميدهد و آن هم زماني نشان از كليت وجود انسان دارد كه، خود از كليت موجوديت انسان برآيد، و نه ناشي از فراز و فرود انديشه در مغزش. نميدانم فرصتي دست خواهد داد كه نگاهي مجدد به اين موضوع بياندازم يا نه. هرچند كه علت نوشتنم، بيش از گفتن حرفي براي ديگري، سروسامان دادن به اين زمزمه اي بود كه در ذهنم شكل گرفته بود.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?